کتاب داستان علمی نوجوانان
سفرهای علمی
اژدهای دریاچه واکِر
آزمایش با آب
تصویرگر: بروس دگن
ترجمه: رضوان دزفولی
به نام خدا
وقتی خانم فریزل معلم شما باشد، باید انتظار هر اتفاقی را داشته باشید؛ حتی جمعهها که همۀ مدرسهها تعطیلاند!
جمعۀ گذشته، همۀ ما در خانههایمان بودیم و برنامۀ تلویزیونی «در صورت شما» را میدیدیم. «در صورت شما» برنامۀ تلویزیونی واقعاً جالبی است که همۀ بچههای کلاس ما آن را تماشا میکنند. ناگهان مجری برنامه اعلام کرد در دریاچه واکِر، اژدهایی زندگی میکند.
اژدها؟! هیچکدام از ما نمیتوانستیم باور کنیم. برای همین، تلویزیونها را خاموش کردیم و بهطرف دریاچه به راه افتادیم تا دربارۀ درست بودن آن تحقیق کنیم.
وقتی به دریاچه رسیدیم، متوجه شدیم اولاً وندا آنجا نیست که این غیبت خیلی هم عجیب نبود. چون معمولاً او اولین کسی است که در هر کاری دستبهکار میشود. بههرحال، هیچ اثری از او نبود. دیگر آنکه اثری از اژدها نبود. آیا مجریِ برنامه راست گفته بود؟ آیا واقعاً اژدهایی در زیر آب وجود داشت؟ باید راهی پیدا میکردیم تا جواب این معما را بفهمیم.
همان موقع راهی به فکر تیم رسید و گفت: «من از دوربین ویدیویی زیرآبیام استفاده میکنم و فیلم اژدها را میگیرم.»
تیم، محفظۀ دوربین اژدهاییاش را در آب گذاشت، اما محفظه بهجای اینکه در آب فرود برود، بر سطح آن شناور ماند! در این موقع، راهی به ذهن فوبی رسید و با خودش فکر کرد: «شاید اژدها گرسنه باشد.» این بود که موزی را به دریاچه انداخت. رالفی به فوبی گفت: «من اگر اژدها بودم، بیشتر از یک موز لازم بود تا بتوانی مرا به سطح آب بکشی.»
فوبی با خودش فکر کرد، باید به نکتهای که رالفی به آن اشاره کرد، توجه کند. برای همین گفت: «اگر اژدها برای گرفتن یک موز روی آب نمیآید، پس باید آن را برایش به زیر آب بفرستم.» و بعد موز را به درون دریاچه پرتاب کرد!
شَلَپ؛ اما موز هم مثل محفظۀ دوربین ویدیویی تیم روی آب ماند.
ما باید راهی پیدا میکردیم تا به عمق موضوع برسیم. کیشا گفت: «اگر بخواهیم اژدها را ببینیم باید راهی پیدا کنیم تا این اجسامِ شناور را تبدیل به اجسامی کنیم که در آب فرو میروند.»
ناگهان وندا دواندوان بهطرف لنگرگاه آمد. همه یکصدا پرسیدند: «تو کجا بودی؟»
اما او آنقدر هیجانزده بود که جواب ما را نداد و پرسید: «هنوز اژدها را ندیدهاید؟» و بعد لوازمش را که شامل کفشهای غواصی، ماسک صورت و لولۀ مخصوص نفس کشیدن در زیر آب بود از کولهپشتیاش بیرون آورد. کسی نمیدانست وندا چه فکری در سر دارد تا اینکه خودش گفت: «من میخواهم برای پیدا کردن اژدها به داخل آب شیرجه بزنم.»
اما فوبی که با عقیدۀ وندا موافق نبود، از او پرسید: «اگر این کار را بکنی، جواب خانم فریزل را چه میدهی؟»
وندا سرش را تکان داد و گفت: «تعطیلات آخر هفته است؛ نه مدرسهای و نه خانم فریزلی!»
درست در همان موقع در وسط دریاچه حبابهای زیادی از زیر آب بیرون آمد؛ حبابهایی که درست بهطرف لنگرگاه میآمدند. آیا اژدها داشت به سطح آب میآمد؟
اژدها جلو آمد و روبهروی ما ایستاد. بعد سرش را از آب بیرون آورد، ماسک صورتش را برداشت، دهنیِ مخصوص تنفس در زیر آب را از دهانش درآورد و…
او اژدها نبود، بلکه خانم فریزل بود!
خانم فریزل با شادی گفت: «صبحبهخیر بچهها! هیچچیز به خوبی غواصی در اعماق آب نیست.»
وندا پرسید: «شما هم دنبال اژدها میگردید؟»
خانم فریزل جواب داد: «اگر نگاه نکنید، هرگز نمیبینید و اگر چیزی نبینید، پیدا کردنش بسیار سخت خواهد بود.»
ما از حرف خانم فریزل چیز زیادی نفهمیدیم، اما خوب میدانستیم که وقتی او با ماست، بهزودی همهچیز را خواهیم فهمید.
درست در همین وقت صدای بلند چرخش چیزی به گوش ما رسید. صدا از چرخبال* برنامۀ «در صورت شما» بود که بالای سر ما پرواز میکرد.
* چرخبال همان بالگرد (هلیکوپتر) است.
مجری برنامه با صدایی بلند گفت: «داخل آب نشوید! برای شنیدن آخرین خبرها دربارۀ اژدهای دریاچه واکِر، برنامۀ «در صورت شما» را تماشا کنید.»
وندا با شنیدن هشدار مجری برنامه، حسابی عصبانی شد و گفت: «او که صاحب دریاچه نیست! ما هم اگر دلمان بخواهد میتوانیم دنبال اژدها بگردیم.»
با شنیدن این حرف، چشمهای خانم فریزل برقی زد و با سوت او اتوبوس جادویی مدرسه، با صدای بلندِ شَلَپ به آب افتاد؛ اما دیگر اتوبوس نبود. بلکه یک قایق اتوبوسی بود. خانم فریزل گفت: «همه سوار شوید!»
سوار قایق اتوبوسی شدیم و کمربندهای ایمنی را بستیم. وندا گفت: «خانم فریزل! همه آمادۀ شیرجه رفتن هستند.»
خانم فریزل گفت: «آماده، اما ناتوان! چون وسیلهای که باعث فرورفتن ما در آب میشود، زنگ زده است.»
ما روی آب شناور بودیم و سعی میکردیم راهی پیدا کنیم تا بتوانیم به زیر سطح آب دریاچه برویم. در همین موقع فکر دیگری به ذهن فوبی رسید. او موز را در یک دستش گرفت و با دست دیگرش سنگی برداشت و گفت: «موز من سبکتر از این سنگ است. اگر سنگ را به موز ببندم، موز چه میشود؟»
ما جوابی برای این سؤال نداشتیم. فوبی آنها را با یک نخ به هم بست و به دریاچه انداخت. موز همراه با سنگ در آب فرورفت! کیشا شادی کنان گفت: «آفرین فوبی! وزن اضافیِ سنگ باعث شد موز در آب فرو برود.»
وندا با هیجان گفت: «درست است. پس ما هم برای فرورفتن در آب به وزن اضافی نیاز داریم.»
ما فهمیدیم که اتوبوس را هم باید مثل موز در آب فروببریم. این بود که تصمیم گرفتیم برای اضافه کردن وزن، از ماسه استفاده کنیم، همه دستبهکار شدیم و چندین بشکه را پر از ماسه کردیم و بعد با طناب به قایق اتوبوسی بستیم. آه… که چهکار سختی بود!
وندا درحالیکه بشکۀ دیگری را با کمک آرنولد بهطرف قایق هُل میداد، گفت: «فکر کنم این آخری باشد و ما وزن لازم را اضافه کردهایم.»
قایق اتوبوسی شروع به فرورفتن در آب کرد و ما باعجله سوار شدیم و به زیر عرشه رفتیم.
بالاخره به عمق دریاچه فرورفتیم. در آنجا ماهیها و گیاهان زیادی دیدیم؛ اما چیزی را که ندیدیم یک زیردریایی بود که با نیروی جت، بالای سر ما در حال حرکت بود.
چیزی نگذشته بود که صدای بوم م مِ بلندی به گوشمان خورد و فهمیدیم که بشکهها از قایق اتوبوسی جدا شدهاند. تیم فریاد زد: «داریم وزن اضافه را از دست میدهیم.» و فوبی ادامه داد: «داریم بهطرف سطح آب بالا میرویم.»
خانم فریزل لبخندی زد و گفت: «درست است. میتوانید احساس کنید که آب، ما را بهطرف بالا، بالا و بالاتر هل میدهد؟ این نیروی آب است که باعث میشود ما روی آن شناور بمانیم.»
موضوع، زمانی هیجانانگیزتر شد که ناگهان قایقِ ما مثل گلولۀ توپ بهطرف بالا پرتاب شد و تعادل خود را از دست دادیم.
قایق اتوبوسی ما از زیر دریاچه بهطرف بالا و در هوا پرتاب شد و بعد دوباره با صدا روی آب فرود آمد. خوشبختانه سلامت بودیم.
خانم فریزل با خوشحالی گفت: «آب میتواند خیلی نیرومند باشد.»
وندا گفت: «بااینحال، هنوز باید دنبال اژدها بگردیم.»
فوبی نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «حالا چطور باید به اژدها غذا بدهیم؟» و تکهای نان را به آب انداخت، اما نان هم روی آب ماند. فوبی تکۀ دیگری برداشت، اما آن را گلوله کرد و در آب انداخت. این تکه در آب فرورفت، اما چرا؟
خانم فریزل از ما پرسید: «بچهها؟ چه فرقی بین یک تکه نان صاف و یک تکه نان لقمه شده وجود دارد؟»
کیشا جواب داد: «خُب، نان گلوله شده کوچکتر از یک تکۀ صاف است.»
وندا که هیجانزده شده بود گفت: «یعنی ما میتوانیم با مچاله کردن جسمی که روی آب شناور است، باعث فرورفتن آن در آب شویم؟»
خانم فریزل گفت: «آفرین! فکرت خوب کار میکند. بچهها آمادۀ مچاله شدن شوید.»
خوشبختانه، اتوبوس ما مجهز به «مچاله کن» بود. مارمولک، دکمههای مچاله شدن را فشار داد. گوشههای قایق شروع به جمع شدن کرد و کمکم در آب فرورفتیم.
کارلوسی که کاملاً گیج شده بود، پرسید: «چطور ممکن است وقتی وزن ما فرقی نکرده، کوچکتر شدن ما باعث فرورفتن در آب شود؟»
کیشا جواب داد: «شاید به این دلیل است که آب کمتری را کنار میزنیم و درنتیجه، آب کمتری هم ما را به سمت بالا میراند.»
ناگهان قایق اتوبوسی کاملاً مچاله شد و ما مثل ماهی تُن توی قوطی به هم فشرده شدیم.
پایین، پایین و پایینتر رفتیم. چیزی نمانده بود به کف دریاچه برسیم که وندا ماسک صورتش را گذاشت و قبل از اینکه بتوانیم از او بپرسیم میخواهد چه بکند، از دریچۀ کف اتوبوس خارج شد! همه باهم صدا زدیم: «وَن… دااا.»
قایق اتوبوسی دوباره شروع به بالا رفتن کرد. بدون وزن اضافۀ وندا، نمیتوانستیم کف آب بمانیم. او باید فوری برمیگشت.
وندا آنقدر سرگرم پیدا کردن اژدها بود که اصلاً صدای ما را نشنید. ناگهان چیزی پای وندا را گرفت و او را گیر انداخت. وندا فریاد کشید: «آههههه!»
ما باید دوباره به کف دریاچه میرفتیم تا او را نجات بدهیم. رالفی گفت: «باید بازهم کوچکتر بشویم تا بتوانیم در آب فروبرویم.»
خانم فریزل سرش را تکان داد و گفت: «متأسفانه این کار غیرممکن است، چون دستگاه کنترل مچاله شدن هم جمع شده است.»
به دردسر بزرگی افتاده بودیم.
کارلوس گفت: «فهمیدم!» و با این حرف، لباس غواصیاش را پوشید و از دریچۀ زیر اتوبوس خارج شد.
ثانیهای بعد، صدای بلاب! بلاب بلندی به گوش رسید. کارلوس چوبپنبههایی را که روی بالشتکها بود برداشت. بالشتکها، محفظههای پلاستیکی بزرگ و پر از هوایی بودند که به زیر قایق اتوبوسی چسبیده بودند. با برداشتن این درپوشهای چوبپنبهای، آب با سرعت وارد بالشتکها شد. همه باهم فریاد زدیم: «هورااا، دوباره در آب فرومیرویم!»
رالفی گفت: «حالا فهمیدم! آبِ بیشتر، وزنِ بیشتر!»
وندا هنوز برای آزاد کردن خودش تقلا میکرد که ناگهان با اژدها روبهرو شد و گفت: «باشد، ولی یادت باشد که خودت خواستی.» و مشتش را عقب برد و محکم به صورت اژدها کوبید. بوم م م… و دماغ اژدها کنده شد!
وندا بریدهبریده گفت: «اژدهایی وجود ندارد. او یک اژدهای ساختگی است.»
درست در همین وقت بود که مجری برنامه با زیردریاییاش جلو آمد و با هیجان گفت: «من همهچیز را در برنامۀ «در صورت شما» برایتان فاش خواهم کرد!»
وندا با دیدن مجری فهمید که موضوع از چه قرار است. مجری تمام داستان اژدها را از خودش ساخته بود تا بتواند مردم را وادار به تماشای برنامهاش کند، وندا گفت: «تو گیر میافتی.»
مجری گفت: «تو بچهای، هیچکس حرف تو را باور نمیکند.»
وندا با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد و گفت: «حالا میبینیم!» و تا جایی که میتوانست با سرعت شنا کرد و ازآنجا دور شد.
در قایق اتوبوسی، همۀ ما گیج شده بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده و یا وندا کجاست؟ ناگهان تیم چشمش به وندا افتاد و داد زد: «آنجاست!»
وندا بهطرف ما شنا میکرد. همگی با دیدن او نفس راحتی کشیدیم. کارلوس پرسید: «پس اژدها چه شد؟»
وندا با عصبانیت گفت: «اژدها، دروغی بود. اژدهای واقعی خود مجری برنامه است. او میخواهد با این کار مردم را وادار به تماشای برنامهاش کند.»
بعد، ادامه داد: «ما باید هرچه زودتر به سطح آب برویم و مانع کار او شویم. حقیقت باید برای همه معلوم شود.»
همه نگران بودند. هیچکس نمیدانست چطور میتوانیم قبل از شروع برنامۀ «در صورت شما» به سطح آب برگردیم. کیشا گفت: «واقعیت این است که بالشتکها پر از آب شدهاند و ما نسبت به اندازهمان، زیادی سنگین شدهایم.»
درست زمانی که دچار وحشت شده بودیم، راهی به فکر آرنولد رسید و گفت: «اگر آب داخل بالشتکها ما را بهطرف پایین میکشد، میتوانیم آنها را با چیز سبکتری پر کنیم.»
خانم فریزل لبخندی زد و از ما پرسید: «و چی از آب سبکتر است؟»
همه یکصدا جواب دادیم: «هوا!»
راهحل، آسان بود. اگر بالشتکها را دوباره از هوا پُر میکردیم، هوای سبک، آب سنگین را از داخل آن به بیرون میفرستاد و قایق اتوبوسی به اندازهای که بتواند روی آب شناور بماند، سبک میشد.
چند دقیقه بعد، نقشهای را که کشیده بودیم، عملی کردیم. کارلوس سوراخهای روی بالشتکها را بست تا هوا نتواند از آنها خارج شود. بعد هم شلنگهای هوا را در سوراخهای زیر آن قرار دادیم. خانم فریزل با صدای بلند گفت: «تلمبه چی ها! تلمبه بزنید.»
آرنولد و دوروتی شروع به تلمبه زدن کردند. هوا در شلنگها جریان پیدا کرد. چیزی نگذشت که حباب هوا در قسمت بالای بالشتکها نمایان شد. هوایی که در بالا بود، آب را با صدا به بیرون فرستاد. قایق اتوبوسی شروع به بالا رفتن کرد. نقشۀ ما درست از آب درآمده بود.
همۀ ما شناکنان به داخل قایق اتوبوسی رفتیم. حالا سبکتر شده بودیم و آب ما را با نیرویی بیشتر از نیروی وزنمان -که ما را بهطرف پایین هل میداد- بهطرف بالا میفرستاد.
اما بالا رفتن ما زیاد هم طول نکشید. کیشا از شیشۀ پایین قایق اتوبوسی نگاهی به بیرون انداخت و گفت: «وای! درپوشهای چوبپنبهای باز شدهاند و هوا دارد از بالشتکها خارج میشود.»
یک نفر چوبپنبهها را بیرون آورده بود و همۀ ما میدانستیم کار کیست: «مجریِ برنامۀ در صورت شما!»
در همین موقع چشم ما به اژدهای ساختگی مجری برنامه افتاد. اژدها بهطرف سطح آب بالا رفت. مجری برنامه تصمیم داشت به تماشاچیان برنامهاش دروغ بگوید و وانمود کند که اژدها را پیدا کرده است؛ اما درواقع این خود او بود که اژدها را آنجا گذاشته بود. ما باید هر چه زودتر قایق اتوبوسی را به سطح آب میرساندیم. فوبی پیشنهاد داد: «چطور است بزرگتر شویم. تکه نان من یادتان میآید؟ وقتی بزرگ و صاف بود، روی آب شناور میماند.»
دوروتی گفت: «پس اگر ما هم دوباره اتوبوس را به شکل اولیهاش درآوریم، بزرگتر میشویم و آب نیروی بیشتری وارد میکند و ما میتوانیم روی آب شناور بمانیم.»
کیشا گفت: «پس شروع کنیم!»
همه در آب شیرجه زدیم و مشغول کار شدیم و تکهتکه بدنه اتوبوس را بیرون کشیدیم و هل دادیم تا بالاخره به اندازۀ اصلیاش برگشت و دوباره در آب شروع به بالا رفتن کردیم.
درست زمانی که میخواستیم سرعت بگیریم، وندا دست تیم را کشید و گفت: «با من بیا، تیم! فکر خوبی دارم. دوربین اژدهاییات را هم با خودت بیاور.»
چندثانیهای طول نکشید که قایق اتوبوسی و اژدها با فشار از زیر دریاچه بیرون آمدند، آنهم درست زیر چرخبال مجری برنامه.
مجری گفت: «داستان من!» و با نالهی بلندی به دریاچه افتاد. وندا سرش را از آب بیرون آورد و لبخندزنان گفت: «منظورت داستان ماست؟»
بعد هم سوزنی را در بدن اژدها فروکرد. اژدها با صدای فیس س س س بهطرف بالا رفت و با خارج شدن هوا از درون آن، مثل کسی که خودش را روی آب تکان تکان میدهد، عاقبت با صدای چَلَپ چلوپ در دریاچه افتاد و تیم، تمام این ماجرا را روی نوار ویدیو ضبط کرد.
جمعۀ پر ماجرایی بود؛ اما هنوز تمام نشده بود. ما باید عذرخواهی مجری برنامه از مردم را میدیدیم، آنهم در برنامۀ «در صورت شما». مجری پرسید: «چطوری توانستید اژدها را به سطح آب بیاورید؟»
وندا گفت: «اژدها بهاندازۀ کافی بزرگ و سبک بود که بتواند شناور بماند. تنها کاری که ما باید میکردیم این بود که بندهای نگهدارندۀ آن را باز کنیم. بقیه را هم که خودتان میدانید.» بعد لبخندی رو به دوربین زد و گفت: «عاقبت، دروغ شما معلوم شد!»