سیندرلا
ترجمه: محسن شعبانی
نقاشی از: اريك وینتر
تاریخ چاپ: مردادماه ۱۳۵۹
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
روزی بود و روز گاری، در آن زمان دختر کوچولویی بود که او را «سیندرلا» مینامیدند. مادر سیندرلا مرده بود و او با پدر و دو خواهر بزرگش زندگی میکرد.
خواهران سیندرلا گرچه ظاهراً خوشگل و عادل بودند ولی خیلی بدخلق و نامهربان بودند و نگاهشان نفرتانگیز و تهدیدکننده بود. آنها نسبت به سیندرلا نامهربان بودند و به او حسادت میکردند؛ اما سیندرلا برعکس آنها بسیار مهربان و دوستداشتنی بود.
خواهران نامهربان، سیندرلا را مجبور میکردند که تمام کارهای خانه را انجام دهد. سیندرلا زغالسنگها را به داخل خانه حمل میکرد و بهوسیله آنها غذا تهیه میکرد، ظرفها را میشست، لباس میدوخت و میشست، اتاق جارو میزد، اثاثیه را گردگیری مینمود و از صبح تا شب بدون اینکه لحظهای استراحت کند کار میکرد.
سیندرلا نهفقط تمام کارهای خانه را انجام میداد، بلکه به خواهرانش نیز کمک میکرد تا لباسهایشان را بپوشند. او کفشهای آنها را تمیز میکرد، موهایشان را شانه میزد و میبافت و با روبان آنها را محکم میبست.
خواهران سیندرلا تعداد زیادی لباسهای نو و زیبا داشتند ولی بااینوجود بدخلق و نامهربان بودند.
سیندرلا لباسهای نو و زیبا نداشت. او تنها چیزی که داشت يك لباس خاکستری کهنه و يك جفت کفش بود که از چوب ساختهشده بود. از صبح تا شب آنقدر کار میکرد تا اینکه خسته میشد و تخت خواب هم برای خوابیدن نداشت، او نزديك كوره میخوابید و با گرمای کمی که از کوره حاصل میشد خود را گرم میکرد.
خواهران سیندرلا همیشه تمیز و مرتب بودند ولی سیندرلا کثیف و نامرتب بود.
روزی شهردار میهمانی بسیار مجللی در سه شب متوالی در برای پسرش ترتیب داد و تمام دختران زیبا و جوان را به این میهمانی دعوت کرده بود تا پسرش بتواند نامزد خود را از میان آنها انتخاب کند.
خواهران سیندرلا نیز به این میهمانی دعوت شده بودند. آنها از این دعوت بهقدری هیجانزده شده بودند که از شدت ذوق نمیتوانستند حرفی بزنند. سیندرلا به این جشن دعوت نداشت زیرا لباسهای او به خاطر اینکه همیشه در آشپزخانه کار میکرد کهنه و پاره بود و همه فکر میکردند که او خدمتکار آن دو خواهر است.
در اولین شب میهمانی، سیندرلا مشغول کمک کردن به خواهرانش بود تا لباسهای جدیدشان را بپوشند و موهای آنها را مرتب میکرد.
سیندرلا با خود میگفت: من لباس بلند را بسیار دوست دارم.
او خیلی مشتاق رفتن به میهمانی بود تا پسر شهردار را در آنجا ببیند و به همین خاطر شروع به گریه کرد.
قطرات اشک او از روی گونهها بر روی دامنش میچکید.
خواهر بدریخت با کجخلقی از او پرسید: چرا گریه میکنی؟
سیندرلا جواب داد: من دوست دارم یك لباس زیبا بپوشم و به میهمانی بیایم.
خواهرانش او را مسخره کرده و با خنده گفتند: تو با این ریخت مضحك میخواهی به میهمانی بیایی؟! برای رفتن به میهمانی باید قیافه زیبایی داشته باشی. با این لباس کهنه و این کفشهای چوبی تو را به این میهمانی مجلل راه نمیدهند
خواهران سیندرلا پس از گفتن این جمله او را ترک کردند و سیندرلا با حالت تأثر روی چهارپایه نشست و چون قلبش شکسته شده بود شروع به گریه نمود.
در حال گریستن بود که ناگهان صدایی او را مخاطب قرار داده و با مهربانی گفت:
– دختر عزیزم چرا گریه میکنی؟
سیندرلا از شنیدن این حرف غفلتاً از روی چهارپایه بلند شد و برگشت که ببیند چه کسی آنجا است.
پریزادی را دید که با لبخند و مهربانی به او مینگرد.
سیندرلا به او گفت:
– من دوست دارم یك لباس زیبا داشته باشم که بتوانم به میهمانی بروم، من هرگز به مجلس میهمانی نرفتهام و هرگز يك لباس بلند نداشتهام، من دوست دارم پسر شهردار را ببینم.
پریزاد گفت:
– دختر عزیزم، اول اشکهایت را پاك كن و بعد هر کاری که به تو میگویم بهدقت انجام بده.
پریزاد گفت: برو تلهموش را برای من از داخل گنجه بیاور.
سیندرلا جواب داد: «خیلی خوب!» و دوید به طرق گنجه و تلهموش را پشت در گنجه پیدا کرد.
داخل تلهموش شش موش بود.
سیندرلا تلهموش را نزد پریزاد برد و او عصای سحرآمیزش را تکانی داد و در این موقع در تلهموش باز شد و شش موش یکی پس از دیگری از تله خارج شدند.
پریزاد هر يك از موشها را با عصای سحرآمیزش لمس کرد و موشها به شش اسب خاکستری تبدیل شدند.
این شش اسب خاکستری به کالسکه طلائی بسته شدند تا آن را بکشند.
بعد پریزاد به سیندرلا گفت:
– برو از داخل زیرزمین تلهموش صحرائی را برای من بیاور.
سیندرلا گفت:
– «خیلی خوب» و دوید بهطرف زیرزمین و تلهموش صحرائی را پیدا کرد که یك موش صحرائی نیز داخل آن بود و آن را نزد پریزاد برد.
پریزاد عصای سحرآمیزش را تکانی داد که ناگهان در تلهموش صحرائی باز شد و موش صحرائی دوید بیرون.
پریزاد با عصای سحرآمیز خود موش صحرائی را لمس کرد و موش صحرائی تبدیل به کالسکهران زیبایی شد. او يك لباس قرمز خدمتکاری پوشیده بود و لباسش با نوارهای طلایی زینت داده شده بود.
بالاخره پریزاد به سیندرلا گفت: من میخواهم تو بروی و برای من دو مارمولك بياوری، آنها انتهای باغ نزديك چهارچوبی هستند که در داخل آن خیار کاشتهاید.
سیندرلا گفت: «خیلی خوب» و دوید بهطرف باغ و پشت چهارچوبی را که در داخلش خیار کاشته شده بودند نگاه کرد و دو مارمولك کوچولو را آنجا دید و آنها را برداشت و برد نزد پریزاد.
او مارمولکها را با عصای سحرآمیزش لمس کرد و آنها تبدیل شدند به دو جلودار زیبا که هرکدام از آنها لباس قرمز خدمتکاری پوشیده بودند و لباسهایشان با نوارهای طلایی زینت داده شده بود، «مانند لباس خدمتکار کالسکهران»
بالاخره يك اتاقك كالسکه که با مخمل قرمز آراستهشده بود و بهوسیله شش اسب خاکستری کشیده میشد مهیا گردید. یك کالسکهران با لباس قرمز خدمتکاری کالسکه میراند و دو جلودار در لباس قرمز خدمتکاری مأمور باز کردن درب کالسکه بودند.
سیندرلا نگاه غمگینانهای به لباس کهنه خاکستری و کفشهایش که از چوب ساختهشده بود کرد.
پریزاد گفت: دخترم، من با عصای سحرآمیزم آنها را هم لمس میکنم.
سپس پریزاد تکانی به عصایش داد که ناگهان سیندرلا خودش را در يك لباس بلند بسیار زیبا دید. لباس ابریشمی به رنگ گل میخك. چینهای دامنش آن را پهن و گشاد کرده بود و دور گردن و میان سینههایش نیز چینهای ریزی بود و غنچه گل رز قرمز بسیار زیبایی هم در میان موهای تابدارش قرارگرفته بود و کفشی بسیار زیبا و اطلسی رنگ به پا داشت.
چهره سیندرلا درخشان و سرشار از خوشی بود.
سیندرلا فریاد زد: متشکرم پریزاد!
پریزاد گفت: عزیز من، از میهمانی لذت ببر، اما موضوعی است که تو باید به خاطر بسپاری و آن این است که باید قبل از نیمهشب در خانه باشی، زیرا وقتی آخرین زنگ ساعت دوازده به صدا درآمد و ساعت دوازده ضربه زد دوباره کالسکه به کدو تبدیل خواهد شد و اسبها به موش و کالسکهران به موش صحرائی و جلودارها به مارمولك و شما هم به همان دختری که بودید تبدیل خواهید شد.
سیندرلا گفت: «به خاطر میسپارم» و بعد پریزاد را بوسید و از او خداحافظی کرد.
جلودار در کالسکه را باز کرد و سیندرلا روی صندلی نشست و دامنش را در اطرافش پهن کرد.
کالسکهران اسبها را با شلاق زد و آنها بهطرف منزل شهردار به راه افتادند.
وقتیکه سیندرلا به منزل شهردار رسید آنقدر زیبا شده بود که خواهران زشت و نفرتانگیزش او را نشناختند.
آنها فکر کردند که او باید يك دختر ثروتمند از کشورهای دیگر باشد. آنها هرگز فکر نمیکردند که او سیندرلا است، زیرا خیال میکردند که او در خانه کنار کوره نشسته است.
پسر شهردار پس از مشاهده سيندرلا، محو جمال او شد و با خود فکر کرد که هرگز چنین دخترخانم زیبایی ندیده است و بعد بهطرف سیندرلا آمد و دست او را گرفت و بهطرف سالن برد. پسر شهردار به دختران دیگر توجه نکرد و به سیندرلا اجازه نداد که لحظهای از مقابل چشمانش دور شود.
سیندرلا هرگز چنین لحظاتی را در تمام مدت زندگیاش ندیده بود و هنوز تذکّر پریزاد را به خاطر داشت. یک ربع به ساعت دوازده مانده بود که او از سالن خارج شد. درصورتیکه هنوز میهمانان دیگر حضور داشتند.
کالسکه خارج از سالن منتظر سیندرلا بود و وقتی او آمد بهسرعت بهطرف خانه به راه افتاد.
درست وقتیکه او به خانه رسید ساعت در حال زدن زنگ بود. وقتی ساعت، آخرین زنگ نیمهشب را زد کالسکه به کدو تبدیل شد، اسبها به موش، کالسکهران به موش صحرائی و جلودارها به مارمولک و لباس بلند سیندرلا نیز ناپدید شد و او خود را دوباره در لباس کهنه خاکستری و کفشهای چوبیاش دید.
سیندرلا گوشه اتاق روی زمین کنار کوره نشست و منتظر خواهرانش شد.
سپس آنها به خانه رسیدند و سیندرلا را در لباس زشت و کثیفش میان خاکسترهایی که از سوختن چوب در کوره حاصل میشد دیدند و يك چراغنفتی هم روی بخاری با نور خفیفی در حال سوختن بود.
خواهران زشت و نفرتانگیز سیندرلا درباره چیزی صحبت نکردند بهجز دخترخانم زیبا و میگفتند که او دوستداشتنیتر از همه دختران بود.
آنها درباره لباس بلند و کفشهای او شرح دادند و درباره پسر شهردار گفتند که تمام مدت را پیش او بود و به هیچکس دیگر اجازه نمیداد با او ملاقات کند.
ولی هنوز خواهران نفرتانگیز نمیدانستند که سیندرلا همان دخترخانم بوده است.
سیندرلا به تمام حرفهای آنها گوش داد اما چیزی نگفت.
شب بعد، خواهران زشت و نفرتانگیز سیندرلا برای دومین شب به مجلس میهمانی رفتند و سیندرلا را – که کنار کوره نشسته بود – ترك كردند.
بعد از مدتی که از رفتن آنها گذشت پریزاد دوباره ظاهر شد و بلافاصله با عصای سحرآمیزش کالسکه طلائی و کالسکهران و جلودارها را ظاهر کرد و سیندرلا نیز خودش را در يك لباس بلند میهمانی که به رنگ آبی کمرنگی بود دید که حتی از لباسی هم که شب قبل پوشیده بود زیباتر بود و یك رودامنی روی دامنش انداخته بود که به رنگ آبی کمرنگ بود و روی آن با نخ سفید گلدوزی شده بود و کفشهای زیبایی به رنگ آبی آسمانی به پا داشت و ستارههای نقرهایرنگی در میان موهایش برق میزد.
سیندرلا یکبار دیگر از پریزاد تشکر کرد و پریزاد به او یادآوری نمود که باید تا نیمهشب به خانه برگردد.
سپس سیندرلا با لباس زیبای خود وارد سالن شد. همه از زیبایی او متحیر شدند.
پسر شهردار منتظر سیندرلا بود تا اینکه او آمد و فوراً دستش را گرفت و به سالن برد.
هر يك از میهمانان از سیندرلا تقاضا میکردند تا دقایقی با او همصحبت باشند.
پسر شهردار در جواب میگفت: او میهمان من است.
سیندرلا آنقدر خوشحال بود که تقریباً تذکّر پریزاد را فراموش کرده بود.
بالاخره به خاطر آورد و به ساعت نگاه کرد و متوجه شد که پنج دقیقه به دوازده باقی است. به این جهت با عجله و شتاب پسر شهردار را ترك كرد و از سالن خارج شد.
کالسکه منتظر سیندرلا بود.
وقتی او داخل کالسکه نشست کالسکهران بهسرعت کالسکه را به راه انداخت، اما کالسکه تا نیمهراه سیندرلا را همراه برد و بعد ساعت شروع به زدن ضربه نمود و پس از نواختن دوازده ضربه، کالسکه و اسبها و کالسکهران
و جلودارها ناپدید شدند. سیندرلا خود را در لباس کهنه خاکستری و کفشهای چوبیاش تکوتنها میان جاده دید.
او بقیه راه خانه را بهسرعت دوید و به خانه رسید و روی چهارپایه جلوی کوره نشست.
سپس خواهرانش از مجلس میهمانی برگشتند و دوباره درباره دخترخانم زیبا که با پسر شهردار به راز و نیاز مشغول بود صحبت کردند.
سومین شب مجلس میهمانی بود. همینکه خواهران سیندرلا او را ترک کردند پریزاد ظاهر شد
سپس پریزاد با عصای سحرآمیزش سیندرلا را لمس کرد و او خود را در يك لباس بلند و درخشان که از لباسهای قبلیاش هم باشکوهتر بود دید. این لباس با نخ طلائی و نقرهای دوختهشده بود، به این جهت وقتی حرکت میکرد لباسش برق میزد. کفشهایش نیز از طلا ساختهشده بود.
الماسهایی که روی گردنبندش بود در حال برق زدن بودند؛ و گل الماسنشان بسیار زیبایی بر روی موهایش میدرخشید.
سیندرلا بسیار خوشحال بود و نمیدانست چطور از پریزاد تشکر کند.
پریزاد گفت: تا میتوانی از مجلس و از این موقعیت لذت ببر؛ ولی ساعت را فراموش نکن.
سپس سیندرلا برای سومین بار وارد قصر شد. او چنان باشکوه شده بود که هیچکس نمیتوانست زیبایی او را وصف کند.
پسر شهردار با هیچکس صحبت نمیکرد بهجز سیندرلا و اگر کسی از سیندرلا تقاضا میکرد که با او صحبت کند جواب میداد: او میهمان من است.
سیندرلا بسیار خوشحال و شاد بود و در اثر خوشحالی زمان را فراموش کرده بود که ناگهان ساعت شروع به زدن ضربه نمود.
سیندرلا پس از شنیدن اولین ضربه ساعت به وحشت افتاد که مبادا در سالن لباسش تبدیل به لباس خاکستری
کهنهاش بشود. به این جهت چنان باعجله از در بیرون رفت که کفش از پایش خارج شد.
پسر شهردار پشت سر او دوید و کفش سیندرلا را جلوی پلهها دید. کفش كوچك و قشنگی بود که از طلا ساخته شده بود.
در این موقع سیندرلا به جایی که کالسکه بود رسید.
ولی بلافاصله کالسکه ناپدید شد و سیندرلا خود را در لباس کهنهاش دید و تمام راه خانه را دوید.
پسر شهردار همهجا را نگاه کرد اما او را ندید.
او هنوز هم نام سیندرلا را نمیدانست اما خواهان او شده بود و مصمم بود که با او ازدواج کند.
بنابراین صبح روز بعد کفش طلائی را پیش پدرش برد و گفت:
– هیچکس نمیتواند همسر من باشد بهجز کسی که این کفش طلائی به پایش اندازه باشد.
جلودار از میان خیابانهای شهر حرکت میکرد و کفش طلائی را که بر روی نازبالش ارغوانی رنگی بود با خود حمل مینمود و پسر شهردار نیز سوار بر اسب سفیدی به دنبال او حرکت میکرد. او امیدوار بود دختری را که در جشن با او صحبت میکرد و صاحب كفش است را پیدا کند.
همه دخترانی که در میهمانی شرکت داشتند آرزو میکردند کفش را بهپای خود آزمایش کنند. هر دختری آرزو داشت که صاحب كفش باشد و با پسر شهردار ازدواج کند.
چند تن از آنان نیز سعی کردند هر طور که شده کفش طلائی را به پا کنند اما پای آنها برای يك چنين کفش ظریفی بزرگی بود.
سرانجام جلودار و پسر شهردار به خانه سیندرلا رسیدند.
خواهران زشت و نفرتانگیز سیندرلا مصمم بودند به هر نحوی که شده کفش را بپوشند تا بتوانند با پسر شهردار ازدواج کنند.
اما هردوی آنها پاهایشان بزرگ بود و بههیچوجه داخل کفش نمیرفت. آنها تلاش زیادی کردند بهطوریکه پاهایشان زخم شد، اما هیچکدام موفق به پوشیدن کفش نشدند.
سرانجام پسر شهردار رو به پدر سیندرلا كرد و گفت: آیا شما دختر دیگری دارید؟
پدر سیندرلا گفت: بله يك دختر دیگر هم دارم؛ اما او همیشه مشغول کار است.
سپس خواهران زشت و نفرتانگیز گفتند: او بسیار کثیف است. به این جهت نمیتواند خود را نشان دهد.
پسر شهردار اصرار کرد و گفت: او را بیاورید.
سیندرلا دست و صورت خود را شست و نزد پسر شهردار آمد و تعظیم کرد. پسر شهردار کفش را به او داد.
سیندرلا روی چهار پایهای نشست و کفشهای زشت و چوبی خود را از پا درآورد و کفش طلائی را به پا کرد. کفش درست اندازه پایش بود.
سپس سیندرلا بلند شد. پسر شهردار نگاهی بهصورت او انداخت و فهمید که او همان دختر زیبایی است که در جشن با او همصحبت بوده.
پسر شهردار گفت: «عروس واقعی همین است» و در همين لحظه پریزاد ظاهر شد و سیندرلا را در یکچشم به هم زدن به يك عروس خانم تبدیل کرد.
لباسهای کهنه او را با لباسی که از مخمل سرخ بلندی دوخته شده بود عوض نمود.
سپس پسر شهردار، سیندرلا را روی اسبش نشاند و به راه افتادند.
خواهران سیندرلا از اینکه میدیدند سیندرلا بهزودی با پسر شهردار عروسی میکند بسیار عصبانی و خشمگین بودند؛ ولی سعی میکردند نفرت خود را آشکار نسازند.
از طرفی شهردار بسیار خوشحال بود. وقتیکه عروسش را دید به او خوشآمد گفت و عروسی بسیار باشکوه و مجلّلی برای آنها ترتیب داد و يك هفته جشن گرفت.
سیندرلا و پسر شهردار از آن بعد سالیان دراز به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
پایان
فایل این کتاب برای دانلود و مطالع در حالت آفلاین رو دارید؟؟
سلام. نه ، متاسفانه. اما میتونید صفحه داستان رو دانلود کنید.