داستان کودکانه برادران گریم
سزای بی وفایی
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزگاری شکارچی جوانی بود که قلب رئوف و مهربانی داشت. روزی از روزها همانطور که در جنگل راه میرفت، ناگهان پیرزن زشتی سر راهش را گرفت و گفت: «روزبهخیر جوان! خوش به حالت که خوش و سرحالی، اما من دارم از گرسنگی و تشنگی میمیرم. به من ناتوان کمکی بکن!»
شکارچی از پیرزن فقیر دلجویی کرد و ازآنچه همراه داشت، مقداری هم به او داد؛ اما همینکه خواست به راهش ادامه بدهد؛ پیرزن جلو او را گرفت و گفت: «جوان! گوش کن ببین چه میگویم: میخواهم به خاطر قلب مهربانت هدیهای به تو بدهم. از همین راهی که میروی برو. کمی جلوتر به درختی میرسی که روی آن نُه پرنده نشستهاند. آنها پالتویی را به نوکشان گرفتهاند و از سنگینی آن رنج میبرند، تو تفنگت را آماده کن و به آنها شلیک کن. یکی از پرندهها میمیرد و آنها پالتو را برای تو میاندازند. آن پالتوی جادویی است. آن را بردار و با خودت ببر. اگر خواستی در مکانی حاضر باشی، فقط کافی است به آنجا فکر کنی، در یک چشم به هم زدن به آنجا میرسی؛ اما اگر بتوانی قلب آن پرندهی کوچک را همراه خودت ببری، آن قلب اثری دارد که هرروز صبح وقتی از خواب بیدار میشوی یک تکه طلا زیر بالشت پیدا میکنی.»
شکارچی از پیرزن تشکر کرد و راه افتاد. در راه با خودش فکر میکرد: «چه وعدههای خوبی! کاش همهچیز همانطور که او گفت اتفاق بیفتد.»
وقتی جوان حدود صد قدم از پیرزن دور شد، درختی را دید که از میان شاخههای آن صدای بال زدن و جیرجیر پرندهها میآمد. وقتی خوب دقت کرد، یک دسته پرنده را دید که پالتویی را با نوکها و پاهایشان گرفته بودند، جیغ میزدند، تقلا میکردند و آن را محکم نگه داشته بودند. انگار هرکدام میخواست آن را فقط برای خودش داشته باشد.
شکارچی که تعجب کرده بود، گفت: «چه قدر عجیب است! همهچیز همانطور است که پیرزن گفته بود.» و تفنگش را از شانهاش برداشت، نشانه گرفت و تیری به میان پرندگان خالی کرد. مقداری پَر از روی درخت در هوا پراکنده شد. پرندهها با سروصدا پر زدند و فرار کردند؛ اما یکی از آنها که مُرده بود از بالای درخت بر زمین افتاد و پالتو هم در همان لحظه کنار او پهن شد. درست همانطور که پیرزن گفته بود. بعد شکارچی قلب پرنده را درآورد و پالتو را هم برداشت و به راه افتاد.
صبح روز بعد، همینکه جوان از خواب بیدار شد، به یاد وعدهی پیرزن افتاد و زیر بالشش را نگاه کرد. بله درست بود. یک تکه طلا جلو چشمش برق میزد. فردای آن روز هم همین اتفاق افتاد. به همین ترتیب هرروز صبح که از خواب بیدار میشد، تکهای طلا زیر بالشش بود. تا اینکه روزی فکر کرد: «این طلاها برای من که در خانه نشستهام به چه دردی میخورد؟ خوب است بروم و دنیا را بگردم و آنها را خرج کنم.» آنوقت از پدر و مادرش خداحافظی کرد. تفنگ و کولهپشتی و وسایل شکارش را برداشت و به راه افتاد. آنقدر رفت و رفت تا به جنگل بزرگی رسید. آن طرف جنگل به قصر باشکوهی رسید و دید که در کنار یکی از پنجرههای آن پیرزنی با دخترش ایستادهاند و به بیرون قصر نگاه میکنند. پیرزن که جادوگر بود، به دخترش گفت: «یکی دارد به اینطرف میآید که گنج باارزشی همراه خود دارد. دخترم، ما باید هر طور شده آن گنج را به دست آوریم. آن گنج بیشتر به درد ما میخورد تا او. او همراه خود قلب پرندهای را دارد که باعث میشود هرروز صبح یک تکه طلا زیر بالشش پیدا کند.» بعد هم راه به دست آوردن آن قلب را برای دخترش گفت و به او یاد داد که چطوری میشود آن را به دست آورد؛ و در آخر هم با نگاه خشمگینی اضافه کرد: «اگر کارهایی که گفتم، نکنی بدبخت میشوی!»
شکارچی نزدیکتر آمد، به قصر نگاه کرد و با خودش گفت: «من بهاندازهی کافی سفر کردهام، حالا باید کمی هم استراحت کنم. پول هم که دارم. اینجا جای خوبی است.»
جوان وارد قصر شد و از او با احترام و صمیمانه استقبال کردند. او هم سعی میکرد مؤدب باشد و به دیگران کمک کند. هرچه پیرزن و دختر از او میخواستند، با کمال میل انجام میداد.
روزی پیرزن به دخترش گفت: «حالا وقت آن رسیده که قلب پرنده را از او بگیریم. طوری که حتی خودش هم نفهمد.»
پیرزن نوشابهای خوابآور درست کرد. آن را در پیالهای ریخت و به شکارچی داد و گفت: «این را بنوش.» جوان بلافاصله پیاله را گرفت و همینکه یک جرعه از آن را نوشید، به خواب رفت. دختر، پنهانی قلب را برداشت و در یکی از جیبهایش مخفی کرد. از آن به بعد طلا زیر بالش دختر پیدا میشد و هرروز صبح پیرزن آن را برمیداشت. جوان بااینکه فهمید اهمیتی نداد؛ زیرا او خیلی طلا داشت.
روزی پیرزن جادوگر گفت: «ما قلب پرنده را به دست آوردیم، حالا باید پالتو جادویی را هم از او بگیریم.» دختر ناراحت شد و گفت: «نه مادر! او همهی ثروتش را از دست داده، بهتر است پالتو را از او نگیریم.» پیرزن عصبانی شد و فریاد کشید: «این پالتو، پالتوی جادویی است، من حتماً باید آن را داشته باشم.» و بعد به دختر یاد داد که چطوری میتواند پالتو را از او بگیرد. بعد هم گفت که اگر از او اطاعت نکند، به ضررش تمام خواهد شد.
برای این کار روزی دختر به دستور پیرزن کنار پنجره ایستاد و به آن دورها نگاه کرد و قیافهی غمگینی به خود گرفت. شکارچی متوجه شد و پرسید: «چرا ناراحت اینجا ایستادهای؟»
دختر جواب داد: «آن روبهرو را میبینی؟ آنجا کوه لعل است، کوهی که پر از جواهرات قیمتی است. آنهم چه جواهراتی! کاش میشد چند تا از آنها را داشته باشم. گاهی فکر میکنم: چه کسی میتواند به آن کوه برود و دستش به آن جواهرات برسد؟ تابهحال پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده.»
شکارچی خندید و گفت: «مشکل تو این است؟ اینکه چیزی نیست! من مشکلت را حل میکنم.» آنوقت آرزو کرد که او و دختر روی کوه لعل باشند. لحظهای بعد هر دو روی کوه لعل بودند. جواهرات قیمتی در میان سنگهای کوه میدرخشیدند و آنها بلافاصله شروع به جمعآوری جواهرات کردند. چیزی نگذشت که جادوی جادوگر اثر کرد و چشمهای پسر سنگین شد و به دختر گفت: «باید کمی استراحت کنیم. من آنقدر خستهام که دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم.»
دختر در گوشهای نشست و جوان سرش را بر زمین گذاشت و به خواب رفت. وقتی خوابش سنگین شد، دختر پالتو را از روی شانههای او برداشت و روی دوش خود انداخت. جیبهایش را پر از جواهر کرد و آرزو کرد که در خانهی خودش باشد.
همینکه پسر از خواب بیدار شد، دید پالتویش نیست. فهمید که پیرزن و دخترش او را فریب دادهاند. با خود گفت: «آه، از این دنیا! چرا وفا و صداقت در این دنیا معنایی ندارد؟!» و با قلبی شکسته آنجا نشست و نمیدانست چه کند.
صاحبان آن کوه، غولهای وحشی و بزرگی بودند که در آنجا زندگی میکردند. ناگهان پسر، نعرهی سه غول را شنید و دید که آنها بهطرف او میآیند، فکر کرد: «برای نجات جانم چارهای ندارم جز اینکه خودم را به خواب بزنم.» و بهسرعت دراز کشید و وانمود کرد که به خواب عمیقی فرورفته است.
غولها آمدند بالای سر او. اولی لگدی به او زد و گفت: «این کرم خاکی چرا اینجا افتاده؟»
دومی گفت: «با یک لگد او را بکشیم!»
سومی با لحن تحقیرآمیزی گفت: «به خودت زحمت نده! یک باد تند بیاید، او را با خود میبرد و داخل دره میاندازد و میمیرد.»
شکارچی حرفهای آنها را شنید. وقتی آنها رفتند و از آنجا دور شدند، بلند شد و بهطرف قلهی کوه به راه افتاد. تازه به قلهی کوه رسیده بود که ابری همراه باد، آرامآرام از راه رسید، او را برداشت و به آسمان برد. بعد از مدت زیادی، ابر پایینتر آمد و داخل باغی که دور آن را دیوار کشیده بودند، بارید. جوان میان کلمها و سبزیها بر زمین افتاد. وحشتزده به دوروبرش نگاه کرد و گفت: «اینجا نه درخت سیب است، نه گلابی! اصلاً هیچ نوع میوهای پیدا نمیشود! همهجا پر از سبزی است. کاش میتوانستم یک چیز خوردنی پیدا کنم. چقدر گرسنهام! دیگر نمیتوانم گرسنگی را تحمل کنم.» سرانجام فکر کرد: «حالا که چارهای ندارم، بهتر است کمی کاهو بخورم. غذای خوبی نیست، ولی میتواند تااندازهای جلو گرسنگیام را بگیرد.»
بنابراین یک کاهوی شاداب و خوب پیدا کرد و چند برگ آن را خورد. هنوز آن را قورت نداده بود که احساس کرد حال عجیبی دارد. متوجه شد که کمکم دارد تغییر شکل میدهد و صاحب چهار پا و یک سر گنده با دو گوش دراز میشود. وحشت کرد و فهمید که تبدیل به یک الاغ شده است.
بههرحال این اتفاق افتاده بود و او که هنوز گرسنه بود و با خیال آسوده شروع کرد به کاهو خوردن؛ اما همینکه کاهوی دوم را خورد، احساس کرد، تغییر شکل میدهد و خوشبختانه این بار به شکل انسان درآمد.
شکارچی دراز کشید و خوابید تا کمی خستگیاش را در کند. وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار شد، یک کاهو از نوع اولی و یکی از نوع دومی کند و فکر کرد: «این کاهوها میتوانند به من کمک کنند تا آنها سزای بیوفایی خود را ببینند و چیزهایی که از دست دادهام دوباره به دست بیاورم.»
او آنها را زیر پیراهنش پنهان کرد. از دیوار باغ بالا رفت و به آنطرف دیوار پرید و تصمیم گرفت که قصر پیرزن را پیدا کند.
خوشبختانه بعد از دو روز قصر را پیدا کرد. در گوشهای پنهان شد و صورتش را طوری سیاه کرد که حتی مادرش هم او را نمیشناخت. بعد وارد قصر شد و از پیرزن خواهش کرد، جای خوابی به او بدهد و گفت: «من آنقدر خستهام که نمیتوانم به راهم ادامه بدهم.»
جادوگر از او پرسید: «تو کی هستی و چهکارهای؟»
جوان جواب داد: «من یک قاصد هستم. مرا فرستادهاند تا خوشمزهترین کاهوی دنیا را پیدا کنم. من هم شانس آوردم و آن را پیدا کردم؛ اما هوا آنقدر گرم است که کاهوی مرا پژمرده کرده و من نمیدانم که عاقبت میتوانم آن را به مقصد برسانم یا نه؟!»
همینکه پیرزن وصف آن کاهوی خوشمزه را شنید، هوس کرد آن را بخورد. او گفت: «بگذار من هم کمی از آن کاهو بخورم.»
جوان گفت: «باشد، اشکالی ندارد. من دو تا کاهو برداشتهام و یکی از آنها را به شما میدهم.» و کاهوی بد را درآورد و به او داد.
جادوگر که دهانش برای خوردن کاهوی خوشمزه آب افتاده بود، کاهو را به آشپزخانه برد و برای خوردن آماده کرد. ولی نتوانست صبر کند تا ظرف کاهو را روی میز بگذارد و فوراً چند تا برگ از آن برداشت و در دهانش گذاشت. همینکه آن را قورت داد، به شکل الاغ درآمد و شروع به دویدن کرد.
مستخدم از راه رسید و ظرف کاهو را دید. خواست آن را سر میز ببرد؛ اما طبق عادت قدیمیاش در راه هوس کرد کمی ناخنک بزند و چند تا برگ کاهو خورد. او هم فوراً تبدیل به الاغ شد و به دنبال پیرزن دوید. ظرف کاهو هم بر زمین افتاد. دختر که در اتاق منتظر بود، از غیبت آنها نگران شد و در دل گفت: «کجا رفتند؟» دختر که هوس کاهو کرده بود، دید که کاهو را نیاوردهاند. جوان فکر کرد که کاهو باید اثر خودش را کرده باشد و رفت تا سری به آشپزخانه بزند. وقتی به آنجا رسید دید که دو تا الاغ دور حیاط میگردند و ظرف کاهو هم روی زمین افتاده است، گفت: «حقتان بود. شما دو نفر به سزای کارهایتان رسیدید.» و بعد کاهوها را از روی زمین برداشت، توی ظرف ریخت و برای دختر آورد و گفت: «این هم کاهوی تازه! نوش جان کنید!»
دختر هم از کاهو خورد و مثل بقیه تبدیل به الاغ شد و به حیاط دوید.
جوان صورتش را شست، به حیاط رفت و گفت: «حالا شما به سزای کارهای بدتان رسیدید.» و هر سه را با یک طناب بست و آنها را به یک آسیاب بر، به پنجرهی آسیاب بست. آسیابان سرش را بیرون آورد و پرسید: «چه میخواهی؟»
پسر جواب داد: «من سه تا حیوان بدجنس دارم که دوست ندارم بیشتر از این از آنها نگه داری کنم. اگر بخواهید آنها را به شما میدهم و اگر همانطور که میگویم از آنها نگهداری کنید، هرقدر پول که بخواهید به شما میدهم.» آسیابان گفت: «چراکه نخواهم؟ فقط بگو باید چطور از آنها نگه داری کنم؟»
شکارچی گفت: «آن الاغ پیر را باید روزی سه بار کتک بزنید و غذایی به او ندهید. آن که جوانتر است روزی یکبار بزنید و سه بار غذا بدهید و آن کوچکتر را اصلاً نزنید و روزی سه بار غذا بدهید.»
پسر بازهم دلش طاقت نیاورد که به دختر آسیبی برسد. به قصر برگشت و همانجا زندگی کرد.
بعد از چند روز، آسیابان به قصر آمد و به جوان خبر داد: «الاغ پیر که فقط کتک خورده، مرده است و آن دوتای دیگر هنوز نمردهاند، ولی آنقدر خستهاند که ممکن است بهزودی از بین بروند.»
شکارچی دلش به رحم آمد، ناراحتیاش از بین رفت و به آسیابان گفت که آنها را به قصر برگرداند. وقتی آنها آمدند، از آن کاهوی دومی به خوردشان داد و آنها دوباره به شکل انسان درآمدند. دختر روی پاهای او افتاد و گفت: «کارهای بد مرا ببخش! مادرم مرا مجبور میکرد آن کارها را بکنم.»
«پالتوی جادوییات توی کمد آویزان است، قلب پرنده هم اینجاست. بیایید بگیرید.» پسر گفت: «احتیاجی به آن دارم. نزد شما باشد. فرقی نمیکند. چون من هم میخواهم همینجا بمانم.»