سرگذشت دانهی برف
نوشته: صمد بهرنگی
یک روزِ برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا میکردم. دانههای برف رقصکنان میآمدند و روی همهچیز مینشستند. روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابهی لب کرت، روی همهچیز. دانهی بزرگی طرف پنجره میآمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانهی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانهی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم میگفت!
در این وقت دانهی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: مـن چنـد مـاه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطرهی دیگر اینور و آن ور میرفتم و روز میگذراندم. یک روز تابستان روی دریا میگشتم. آفتاب گرمی میتابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطرهی دیگر هم با من بخار شدند.
ما از سبُکی پر درآورده بودیم و خودبهخود بالا میرفتیم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف میکشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدمها را ندیدیم. از هر سو تودههای بخار میآمد و به ما میچسبید. گاهی هم ما میرفتیم و به تودههای بزرگتر میچسبیدیم و در هم میرفتیم و فشرده میشدیم و بازهم کیپ هم راه میرفتیم و بالا میرفتیم و دورتر میرفتیم و زیادتر میشدیم و فشردهتر میشدیم. گاهی جلو آفتاب را میگرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریکتر میکردیم.
آنطور که بعضی از ذرههای بخار میگفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما میزد و ما را به شکلهای عجیبوغریبی درمیآورد. خودم که توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره میدیدم.
نمیدانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هـوا سـرد شـده بـود. آنقدر تـوی هـم رفتـه بـودیم کـه نمیتوانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دستهجمعی حرکت میکردیم: مـن نمیدانستم کجـا میرویم. دوروبرم را هـم نمیدیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسـعت داشـتیم. چنـد صـد کیلـومتر درازا و پهنـا داشتیم. میخواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوقِ زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران میشدیم. ناگهـان هـوا چنـان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دوروبرم نگاه کردم. به یکی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمـین، آنجا کـه مـا هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمیگذارد ما باران شـویم. نگـاه کن! من دارم برف میشوم. تو خودت هم …
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذرهی دیگـر هـم یکـی پـس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پر کاه پرواز میکردم. سرما را هم نمیفهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص میکردیم و پایین میآمدیم.
وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز میافتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا میدیدم که بچهای دارد سگی را با دگنک میزند و سگ زوزه میکشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچهای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و…
***
در همینجا صدای دانهی برف بُرید. نگاه کردم دیدم آب شده است.
پایان