داستان زیبا و آموزنده
کفشدوزک و لباس سفر
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
کفشدوزک، صبح زود بیدار شد، صورتش را شست. سه جفت پا و شاخکش را تمیز کرد، شاخکها را بالا و پایین برد و ورزش کرد. بقچهاش را برداشت، روی پشتش گذاشت و با خودش گفت: «بهتر است برای رفتن به سفر با عمو سوسک مشورت کنم.»
کفشدوزک ما رفت و رفت تا به خانهی عمو سوسک رسید. در زد:
– دق دق دق!
– عمو سوسک نیستی؟
واه واه چه خبر است! سر آوردهای؟
– عمو سوسک منم، کفشدوزک! در را باز کن!
– سلام کفشدوزک عزیزم. چه عجب از اینطرفها؟
– عمو جان خسته بودم و میخواستم به پارک بروم. اما میرزای سبزیفروش گفت راه دور است و سفر خطر دارد. آمدهام با تو مشورت کنم که بروم یا نروم.
-کفشدوزک، سفر که بد نیست! بله راه دور است. اما برای اینکه دچار خطرهای بین راه نشوی باید وسیلههای سفر را همراه داشته باشی. باید عینک آفتابی، کت پوستماری و کفش نایلونی بخری. کت پوستماری برای این است که حشرههای دیگر خیال کنند تو بچه مار هستی. کفش نایلونی برای این است که پاهایت له نشود. عینک آفتابی هم برای این است که راه را بهتر ببینی.
کفشدوزک از خوشحالی خندید، جستی زد و رفت تا کفش نایلونی، عینک آفتابی و کت پوستماری تهیه کند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)