داستان زیبا و آموزنده
کاکا پینهدوز و ملخک
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
کاکا پینهدوز، پشت خرمگس سوار بود و زمین را تماشا میکرد. تا آنوقت هرگز زمین را از آن بالا ندیده بود؛ اما خرمگس بوی بدی میداد.
کاکا پینهدوز دماغش را گرفت و گفت: «آقا خرمگس! پیفپیف چه بوی بدی میدهی. به حمام برو، کمی عطر بزن، روی جاهای کثیف و آشغالها ننشین! وقتی بوی بد بدهی حشرههای دیگر از تو بدشان میآید. من هم از بوی بد تو حالم به هم میخورد!»
خرمگس که دوست نداشت حرف حق بشنود عصبانی شد. برای همین خودش را کج کرد، کاکا پینهدوز هم از آن بالا پایین افتاد و فریادش بلند شد.
خرمگس گفت: «سزای زباندرازی تو همین است.»
کاکا پینهدوز ناله میکرد. صدای نالهاش به گوش ملخک رسید. ملخک روی درخت نشسته بود و مشغول جویدن برگها بود و بالهایش را به هم میزد. از صدای بالهای او کاکا پینهدوز سرش را بالا گرفت. ملخک گفت:
«کاکا پینهدوز چه شده؟ بلا به دور، آن بالا چهکار داشتی؟»
کاکا پینهدوز گریهکنان داستانش را تعریف کرد و گفت: «میخواستم به پارک بروم. سر راه، بابا را دیدم. برای اینکه تو دکانش نباشم، مرا روی چرخدستی میوهفروش گذاشت. خرمگسی روی چرخدستی نشست. دلش به حالم سوخت و مرا روی پشتش سوار کرد تا به پارک برساند؛ اما بین راه مرا روی زمین پرت کرد. من پینهدوز بدشانسی هستم. هر جا بروم همهی درها به رویم بسته میشود.»
دل ملخک به حال کاکا پینهدوز سوخت. برای همین گفت:
«همهی تقصیرها را به گردن دیگران نینداز. فکر کن و ببین کجا اشتباه کردهای. بعد هم بیا همینجا روی درخت، کنار من زندگی کن. این درخت پر از شته و انگل است. پس غذای تو آماده است. هوا هم خوب است و آسمان هم پیداست. بعدازاین همه رنج و زحمت، بهتر است کمی استراحتی کنی.»
کاکا پینهدوز دعوت ملخک را قبول کرد، بالا رفت و روی برگ درخت نشست؛ اما بعد از مدتی، از خستگیِ زیاد خوابش برد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)