قصه-شب-برای-کودکان-پیرمرد-و-پسرش

داستان زیبا و آموزنده: پیرمرد و پسرش || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

پیرمرد و پسرش

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

در یکی از روزهای خداوند، در دهکده ای، مردی فقیر با خانواده و پدر پیر خود زندگی می‌کرد. مرد به سختی کار می‌کرد و خرج زندگی را به دست می‌آورد.

او پدر بیماری داشت که روز به روز ضعیفتر می‌شد. این روال ادامه داشت تا اینکه نگهداری از پدربزرگ مشکل شد. مرد که از این مشکل رنج می‌برد، فکر کرد که او را به بیرون از دهکده رها کند. پدر پیر و ناتوانش را حمل کرد و به بیرون از دهکده برد.

پدر در راه پرسید: فرزندم، کجا می‌رویم؟

مرد که شرم داشت جواب پدرش را بدهد، به دروغ گفت: نزد حکیم می‌رویم تا تو را معالجه کند.

آنها رفتند تا اینکه به خارج ده رسیدند. مرد برای استراحت، در کنار درختی پدرش را روی زمین گذاشت. کمی نشستند، تا اینکه مرد بلند شد که پدرش را بر پشت خود بگذارد. در همان لحضه پدر ناتوان که قصد او را فهمیده بود، با ناله گفت: «صبر کن می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم» و شروع کرد:

روزی من هم مانند تو پدر ضعیف و پیرم را به پشتم گرفتم و به بیرون ده بردم، او را در همان جا رها کردم. او هر چه التماس کرد اعتنایی نکردم و الان می‌بینم که همین رفتارم باعث شده که فرزند خودم با من چنین کاری کند.

مرد با شنیدن این ماجرا به این فکر افتاد که مبادا پسر من هم با من چنین کاری کند. (با هر دستی بدی با همون دست می‌گیری) پس بلافاصله به دست و پای پدر افتاد و عذر خواهی کرد، دوباره او را بلند کرد و به سمت خانه اش برد تا با مهربانی از او نگهداری کند.

خداوند کسانی را که با افراد پیر و ناتوان مهربان باشند، دوست دارد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *