داستان زیبا و آموزنده
پرندهای که ابر شد
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. شهری بود شهرفرنگ، پرنده هاش رنگووارنگ.
قصهی ما ازاینجا شروع میشود که دوازده خانوادهی گنجشک در لانهی خود زندگی میکردند.
سالها سپری شد. گنجشکها داشتند بهخوبی و خوشی زندگی میکردند. ناگهان خشکسالی شدیدی پیش آمد و حتی یک قطره آب هم پیدا نشد.
یکی از گنجشکهای مهربان گفت: «من میخواهم بروم جایی که در آن آب وجود دارد پیدا کنم بعد شما را به آنجا ببرم تا از بیآبی نجات پیدا کنیم.»
گنجشک قصهی ما به راه افتاد رفت و رفت. خودش هم از تشنگی و خستگی بیحال شد و به خواب رفت. توی خواب، رفت پیش ملکهی ابرها و به او گفت:
«در سرزمین ما خشکسالی پیش آمده است. من هم تشنه و خستهام و نمیتوانم به دوستانم کمکی بکنم. حال شما بگویید چهکار کنم؟»
ملکهی ابرها کمی فکر کرد و بعد گفت: «کاری از دست من برنمیآید. ولی تو میتوانی دوستانت را از خشکسالی نجات دهی….»
باد، ابر را به سرزمین گنجشکها برد. بعد از چند روز، ابر به سرزمین گنجشکها رسید و شروع به باریدن کرد گنجشک ها، زیر باران خیس شدند. در آنجا آنقدر باران بارید و بارید تا همهی رودخانه پر آب شد، تمام درختان جنگل هم سیراب شد.
پرنده، ابر شده بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)