قصه-شب-برای-کودکان-پاداش-صبر

داستان زیبا و آموزنده: پاداش صبر || پیامبر و کارگر تاکستان

داستان زیبا و آموزنده

پاداش صبر

قصه شب مادربزرگ برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

روزی حضرت محمد (ص) به شهری نزدیک مکه رفتند تا مردم آن شهر را به دین اسلام دعوت کنند. پیامبر اکرم با بزرگان این شهر ملاقات کردند و درباره‌ی دین اسلام با آن‌ها صحبت کردند. آن‌ها به سخن پیامبر گوش ندادند و به بعضی از افرادِ بد گفتند که پیامبر را اذیت کنند. آن‌ها هم با انداختن سنگ دست و پای ایشان را زخمی کردند. پیامبر اکرم با پای زخمی، خسته و ناراحت به باغی رسیدند. زیر سایه‌ی درختی نشستند و با خدا درد دل کردند.

وقتی صاحبان باغ پیامبر را در آن حال دیدند دلشان برای او سوخت و به یکی از کارگران باغ گفتند یک سبد انگور برای ایشان ببرد. آن کارگر سبد انگور را آورد و جلوی پیامبر گذاشت. پیامبر از او تشکر کردند. آنگاه رسول خدا خوشه‌ای انگوری برداشتند و پیش از خوردن آن زیر لب گفتند: «بسم‌الله الرحمن الرحیم»

آن کارگر با شنیدن بسم‌الله تعجب کرد و گفت: «شما چه فرمودید؟ این کلام را من تابه‌حال از کسی نشنیده‌ام!»

پیامبر گفتند: «نام خدا را بر زبان آوردم.» سپس از او پرسیدند:

– «اهل کجا هستی؟»

کارگر گفت: «اهل نینوا هستم.»

پیامبر لبخندی زدند و گفتند: «شهر یونس، آن مرد پاک!»

کارگر گفت: «مگر شما یونس پیامبر را می‌شناسید؟»

پیامبر به آسمان نگاه کردند و آرام گفتند: «بله من هم مانند حضرت یونس، پیامبر خدا هستم. خداوند مرا از زندگی آن مرد پاک آگاه کرده است.»

آنگاه از زندگی حضرت یونس برای او تعریف کردند

چشم‌های کارگر پر از اشک شد. دست‌های رسول خدا را بوسید و گفت: «من به شما و خدای شما ایمان آوردم.»

با این حرف پیامبر خوشحال شدند. وقتی پیامبر به‌سوی مکه بازگشتند درد زخم‌هایشان را فراموش کرده بودند. پیامبر توانسته بودند با صبر و تحملِ سختی‌ها، یک نفر دیگر را به دین اسلام هدایت کند.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *