داستان زیبا و آموزنده
مهربانترین همبازی کودکان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
ظهر بود. صدای اذان از منارهی مسجد به گوش میرسید. مرد مهربان با چهرهای خندان آرام بهطرف مسجد میرفت. بوی عطرش در کوچهها پیچیده بود. در یکی از کوچههای نزدیک مسجد، کودکان مشغول بازی بودند. همینکه آن مرد مهربان را دیدند با خوشحالی بهطرف او دویدند. پس به دور او حلقه زدند و گفتند: «شتر ما باش تا بر دوشت سوار شویم.»
بچهها رفتار پر از مهربانی او را با نوههایش حسن و حسین دیده بودند. برای همین منتظر بودند با آنها همبازی کند. آن مرد مهربان با لبخند و خوشرویی پیشنهاد کودکان را پذیرفت.
یاران در مسجد منتظر آمدن او بودند تا پشت سرش نماز بخوانند. آنها پس از کمی انتظار، بلال را به دنبال او فرستاد. بلال، اذان گوی پیامبر بود. او در میان راه دید که پیامبر با کودکان بازی میکند. آنان هم بهنوبت بر پشت او سوار شدند. فریاد و شادی کودکان تمام محله را پر کرد. بلال ناراحت شد. اما پیامبر درحالیکه با بچهها بازی میکرد فرمود: «برای من، تنگ شدن وقت نماز بهتر از دلتنگ شدن کودکان است. پس به خانهام برو و اگر چیزی پیدا کردی برای کودکان بیاور.»
بلال به خانهی پیامبر رفت و همهجا را جستوجو کرد. سرانجام هشت دانه گردو پیدا کرد و گردوها را نزد پیامبر آورد. پیامبر گردوها را در دست گرفت و به کودکان گفت: «آیا شتر خود را به این تعداد گردو میفروشید؟»
کودکان گردوها را از دست مرد مهربان گرفتند و او را رها کردند. پیامبر از کودکان خداحافظی کرد و همراه با بلال برای خواندن نماز جماعت به مسجد رفت. آن بچهها هرگز شیرینترین روز زندگی خود را که با مهربانترین همبازی دنیا گذرانده بودند فراموش نکردند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)