قصه-شب-برای-کودکان-ماجرای-خر-و-گاو

داستان زیبا و آموزنده: ماجرای خر و گاو || قصه شب برای کودکان

داستان زیبا و آموزنده

ماجرای خر و گاو

قصه شب برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

مردی روستایی یک خر و یک گاو داشت که آن‌ها را باهم در طویله می‌بست. خر را برای سواری نگاه می‌داشت، اما گاو را به صحرا می‌برد و به خیش می‌بست و زمین شخم می‌زد و در وقت خرمن‌کوبی هم گاو را به چرخ خرمن‌کوبی می‌بست و به کار وا‌می‌داشت.

یک روز که گاو خیلی خسته بود وقتی به طویله آمد هی با خود حرف می‌زد و غرغر می‌کرد.

خر پرسید: «چرا ناراحتی و با خود حرف می‌زنی؟»

گاو گفت: «هیچی، شما خرها به درد دل ماها نمی‌رسید، ما خیلی بدبخت‌تریم.»

خر گفت: «این حرف‌ها کدام است. تو بار می‌بری ما هم بار می‌بریم، بهتر و بدتر ندارد و فرقی نمی‌کند.»

گاو گفت: «چرا، خیلی هم فرق دارد. خر را برای سواری می‌خواهند و دیگر هیچ کاری با شما ندارند. ولی ما باید زمین شخم بزنیم، موقع خرمن هم چرخ خرمن‌کوبی را بگردانیم، شیر هم بدهیم، تازه آخرسر هم سروکارمان با قصاب می‌افتد. همین امروز این‌قدر شخم زده‌ام که پهلوهایم از فشار گاوآهن درد می‌کند، نمی‌دانم چه گناهی کرده‌ام که این‌طور گرفتار شده‌ام.»

خر دلش سوخت و گفت: «حق با توست. می‌خواهی یک کاری یادت بدهم که دیگر تو را به صحرا نبرند و از خیش زدن راحت بشوی؟»

گاو گفت: «نمی‌دانم، می‌گویند خرها خیلی نفهمند و می‌ترسم یک کار احمقانه‌ای یادم بدهی و به ضررم تمام

شود.»

خر گفت: «نه دوست من، ما آن‌قدرها که مردم می‌گویند احمق نیستیم و برای همین است که ما را به خیش زنی و چرخ گردانی نمی‌برند. حالا تو یک ‌دفعه نصیحت مرا امتحان کن ببین چه می‌شود. تا آنجا که من می‌دانم مردم کارهای سخت را به گردن گاوهای زورمند و سالم می‌گذارند و تو هم هر چه‌بهتر کار کنی بیشتر کار می‌کشند. به عقیده من باید خودت را به بیماری بزنی و آه و ناله کنی و از راه رفتن خودداری کنی، هیچ‌کس هم به‌زور نمی‌تواند از کسی کار بکشد.»

گاو گفت: «خوب، آن‌وقت چوب را برمی‌دارند و می‌زنند.»

خر گفت: «به عقیده من کمی کتک خوردن از بسیاری کار کردن بهتر است. اصلاً پیش از راه رفتن باید جلویش را گرفت. صبح که می‌آیند تو را به صحرا ببرند، باید یک‌پهلو روی زمین دراز بکشی و «ماما…» را سر بدهی. چهارتا هم ترکه بهت می‌زنند و وقتی دیدند از جایت تکان نمی‌خوری ولت می‌کنند.»

گاو گفت: «راست می‌گویی، با همه‌ی نفهمی، اینجا را خوب فهمیدی.»

فردا صبح گاو، یک‌پهلو روی زمین دراز کشید و شروع کرد به آه و ناله کردن. هرقدر هم مرد روستایی کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طویله بیرون رفت تا فکر دیگری بکند.

خر گفت: «نگفتم! دیدی چه ‌کار خوبی یادت دادم؟ بازهم بگو خرها نمی‌فهمند!»

چند دقیقه گذشت و مرد دهقان که گاو دیگری پیدا نکرده بود به طویله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بیرون برد. خر وقتی داشت بیرون می‌رفت به گاو گفت: «فراموش نکن که تو باید تا شب همین‌طور خودت را بیمار نشان بدهی. وگرنه ممکن است وسط روز بیایند تو را به صحرا ببرند.»

گاو گفت: «از راهنمایی شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند.»

مرد روستایی آن روز خر را به‌جای گاو به صحرا بُرد و به خیش بست و تا شب زمین را شخم زد.

خر با خودش فکر کرد: «آمدم برای گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستی که عجب خری هستم. یک کسی به من بگوید نانت نبود، آبت نبود، نصیحت کردنت چه بود.»

خر قدری کار می‌کرد و هر وقت به یاد گاو می‌افتاد و از کار خسته می‌شد از راهنمایی خود پشیمان می‌شد و با خود می‌گفت «عجب خری هستم من».

نزدیک ظهر خیلی خسته شد و با خود گفت خوب است حالا خودم هم به نصیحت خودم عمل کنم. همان‌جا گرفت خوابید و عرعر خود را سر داد.

مرد دهقان رفت یک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: «خر نفهم، می‌بینی گاو مریض است تو هم حالا تنبلی می‌کنی؟ گاو را برای شیرش رعایت می‌کنم؛ اما تو را با این چوب می‌کُشم. نه شیرت به درد می‌خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را برای چه می‌خوری؟ اگر این یک روز هم کار نکنی نبودنت بهتر است!»

خر دید وضع خیلی خطرناک است. بلند شد و اول کمی با ناراحتی و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هی با خود می‌گفت: «عجب خری هستم من، عجب کاری دست خودم دادم، باید بروم با یک حیله‌ای دوباره گاو را به صحرا بفرستم.»

شب شد. خر آمد به طویله و بااینکه نمی‌خواست گاو، خسته شدن او را بفهمد باوجوداین، زیر لب همان‌طور که عادت کرده بود داشت می‌گفت: «عجب خری هستم، عجب خری هستم.»

گاو این را شنید و گفت: «نه خیر شما هیچ هم خر نیستی و مخصوصاً این کاری که امروز به من یاد دادی خیلی خوب بود.»

خر گفت: «تو همه‌چیز را نمی‌دانی و همین خوابیدن توی طویله را فهمیده‌ای، ولی امروز یک‌چیزی فهمیدم که به خاطر تو خیلی غصه خوردم.»

گاو گفت: «هان، اگر به صحرا رفته باشی حالا می‌دانی که چقدر شخم زدن زمین مشکل است.»

خر گفت: «ولی برعکس، من رفتم و دیدم که کار مشکلی نیست، خیلی هم راحت بود، اما از یک موضوع دیگر غصه خوردم که می‌ترسم به تو بگویم ناراحت بشوی.»

گاو پرسید: «هان، چه موضوعی؟ بگو! نترس من ناراحت نمی‌شوم.»

خر گفت: «هیچی، صاحب ما امروز بعدازظهر به رفیقش می‌گفت که برای کار صحرا خر خیلی بهتر است. گاو هم بیمار است و می‌ترسم از دست برود، می‌خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست‌کم گوشتش حرام نشود.»

خر به دنبال حرف خود گفت: «ولی باور کن من خیر تو را می‌خواستم و قصد بدی نداشتم که گفتم استراحت کنی. من نمی‌دانستم که او به فکر قصاب می‌افتد، حالا هم اگر صلاح می‌دانی چند روز استراحت کن.»

گاو ترسید و گفت: «نه خیر، همین یک روز بس است، من می‌دانستم که راهنمایی خر به درد گاو نمی‌خورد. فردا می‌روم کارم را می‌کنم.»

خر نفس راحتی کشید و گفت: «به‌هرحال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خیلی خوب است، خیش و چرخ خرمن‌کوبی هم خیلی عالی است.»

گاو گفت: «من خودم می‌دانستم، تو مرا فریب دادی، من می‌دانستم که صحرا و خیش و گاوآهن خیلی بهتر از قصاب است.»

خر گفت: «حالا بیا و خوبی کن! من می‌دانستم که شما گاوها قدر خوبی را نمی‌دانید.»

فردا صبح، مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: «یک خیش هم تو بردار و با این خر کار کن. یک تکه چوب هم دستت بگیر تا به فکر تنبلی نیفتد.»

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *