داستان زیبا و آموزنده
عاقبت شیر زورگو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک جنگل سرسبز و خرم، مثل همه جنگلهای دیگر، حیوانات زیادی زندگی میکردند. در این جنگل شیر ظالمی بود که به خاطر زور زیادش خودش را سلطان جنگل میدانست. او حیوانات را اذیت میکرد. آنها را تهدید میکرد و هر وقت گرسنه میشد، حیوانات را مجبور میکرد تا برایش غذا تهیه کنند.
روزها به همین منوال میگذشت. همه دیگر از زورگوییهای جناب سلطان خسته شده بودند. دنبال راهی میگشتند تا از دست او خلاص شوند. آنها به این فکر افتادند که کاری کنند شیر به دهکدهی نزدیک جنگل برود. مطمئناً مردم با دیدن شیر میترسند و او را میکشند. اما از چه راهی شیر را به دهکده بفرستند؟
حیوانات، وسط جنگل دورهم جمع شدند تا فکری اساسی کنند. هر کس نظری میداد. در آن بین جغد دانا گفت: «همه جلو بیایید تا نقشهام را بگویم.» او که فکر خوبی به ذهنش رسیده بود، نقشهاش را به همه گفت. همه با او موافق شدند.
حیوانات، غذاها و میوههای زیادی تهیه کردند و منتظر شدند تا جناب سلطان گرسنه شود و برای درخواست غذا وسط جنگل بیاید. شیر با شکمی گرسنه آمد. راه را برایش باز کردند. مشغول خوردن شد. متوجه شد که همه به او خیره شدهاند. نعرهای کشید و گفت: «چه خبر شده، چرا به غذا خوردن من نگاه میکنید؟»
طبق نقشهی جغد، زرافه جلو آمد و با ترسولرز گفت: «نوش جان، سلطان بهسلامت باد. حرفهایی پشت سر شما در جنگل شایعه کردهاند.»
شیر با عصبانیت گفت: «بگو ببینم چهحرفهایی؟»
زرافه گفت: «میگویند کشاورزی در دهکده نزدیکی جنگل زندگی میکند که خیلی قدرتمند است و حتی زورش از شما هم بیشتر است» و شروع کرد به چربزبانی. «ولی ما که این شایعات را باور نکردیم. مگر میشود حاکم جنگل از یک انسان ضعیف شکست بخورد و….»
شیر که غذایش را کامل خورد، لبخندی زد و با غرور گفت: «این کشاورز جرئت جنگیدن با من را دارد؟»
خرگوش بالا و پایین پرید و گفت: «آخ جون، سلطان میخواهد حساب کشاورز را کف دستش بگذارد.»
به دنبال خرگوش حیوانات دیگر سروصدا کردند و از شیر تعریف و تمجید کردند. اینگونه بود که شیر ترغیب شد و بدون توجه به عاقبت کار، سینهاش را جلو داد و به سمت دهکده به راه افتاد.
حیوانات هم با فاصله زیادی دنبال او بودند. کشاورز بیچاره در کنار زمین خود مشغول کار بود.
شیر به او نزدیک شد، غرشی کرد و گفت: «میخواهم با تو نبرد کنم.»
کشاورز که جاخورده بود و خیلی هم ترسیده بود، با خودش گفت: «اگر پا به فرار بگذارم حتماً مرا میگیرد و یکلقمه چربم میکند، باید بمانم و چارهای بیندیشم.»
در همان حین، شیر خواست هجوم ببرد و مرد بیچاره را بدرد. کشاورز کمی عقب پرید و گفت: «من زورم را در خانه جاگذاشتهام، صبر کن بروم و زورم را بیاورم تا با تو بجنگم.»
شیر با خیالی راحت گفت: «زود برو و برگرد، من منتظر میمانم.»
مرد کشاورز گفت: «از کجا معلوم که فرار نکنی؟ اگر واقعاً جرئت داری اجازه بده تو را محکم به این درخت ببندم تا مطمئن شوم که فرار نمیکنی.»
شیر باکمال میل قبول کرد. مرد او را به درخت بست و به سمت خانهاش به راه افتاد. چماقی برداشت و برگشت.
چشمتان روز بد نبیند. با چماق افتاد به جان شیرِ مغرورِ بختبرگشته، حالا نزن کی بزن. آنقدر زد که تمام دندانهای شیر ریخت و بدنش کوفته شد. بعد که خیالش راحت شد، به سمت دهکده برگشت که همه را از این ماجرا باخبر کند و مردم بیایند و به شیر ناتوان بیدندان بخندند.
حیوانات جنگل هم که این اتفاق را نظارهگر بودند قهقهه میزدند و میخندیدند. شیر که دیگر بیچاره شده بود، رو به حیوانات التماس میکرد که جانش را نجات دهند. او قول داد که دیگر مزاحم کسی نشود. اما هیچکس به او اعتماد نداشت و حرف او را باور نمیکرد. ولی جغد دانا گفت: «او را نجات دهید، شیر بیدندان که نمیتواند به کسی آسیب برساند.»
موشها بهسرعت طناب دور گردن شیر زخمی را جویدند و حیوانات هم قبل از آمدنِ مردم او را کشانکشان به جنگل بردند. جنگل برای اولین بار با صدای خندهی حیوانات پُر شده بود. شیر بیچارهی پشیمان هم که درس خوبی گرفته بود، در یک گوشهی جنگل آرام و بیسروصدا به زندگی خود ادامه داد.
«این هم نتیجه غرور و زورگویی»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)