داستان زیبا و آموزنده
دو درخت همسایه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
در یک باغچه کوچک، دو درخت زندگی میکردند. یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس.
این دو تا همسایه باهم مهربان نبودند و قدر هم را نمیدانستند، بهار که میرسید شاخههای این دو تا همسایه پر از شکوفههای قشنگ میشد. ولی بهجای اینکه با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و باصفاتر بشوند بر سر شکوفههایشان و اینکه کدامیک زیباتر است، بحث میکردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوههای کدامیک از آنها بهتر و خوشمزهتر است.
درخت آلبالو میگفت: «آلبالوهای من نُقلی و کوچولو و قشنگ هستند، اما گیلاسهای تو سیاه و بزرگ و زشتاند.»
درخت گیلاس هم میگفت: «گیلاسهای من شیرین و خوشمزه است، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.»
سالها گذشت، تا اینکه دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم باهم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم میوزید ناگهان یکی از شاخههای درخت گیلاس، شکست. او شروع کرد به ناله و فریاد.
درخت آلبالو که تا آن روز هیچوقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت: «همسایه عزیز نگران نباش! اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری میتوانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت میکنم، آخر من و تو که بهجز همدیگر کسی را نداریم.»
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت: «آلبالو جان از لطف تو متشکرم. میبینی دوست عزیز! دوستی و مهربانی خیلی زیباست!»
حیف شد که ما این چند سالِ گذشته را صرف کینه و بداخلاقی خودمان کردیم.
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خودخواهی را کنار بگذارند و زیباییهای دیگران را هم ببینند.
فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت: «بهبه! چه شکوفههای قشنگی. چقدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شدهای!» و درخت آلبالو جواب داد: «دوست نازنینم، این زیبایی وجود توست که من را زیبا میبیند. به خودت نگاهی بینداز که چقدر زیبا و دلنشین شدهای!»
دیگر هر چه حرف بین آنها ردوبدل میشد از مهربانی بود و همدلی و دوستی!
و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)