قصه-شب-برای-کودکان-دندان-بچه-فیل

داستان زیبا و آموزنده: دندان بچه فیل | کینه‌های گذشته را فراموش کن

داستان زیبا و آموزنده

دندان بچه فیل

قصه شب مادربزرگ برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

بچه فیل با غم و غصه گوشه‌ای نشست و زانوهایش را بغل کرد. این چندمین باری بود که حیوانات جنگل به دندان‌های او می‌خندیدند. فیل کوچولو آهی کشید و با خود گفت:

«سرانجام یک روز متوجه حقیقت خواهند شد؛ اما تا آن روز دیگر با هیچ‌کدامشان حرف نمی‌زنم، با آن‌ها بازی نمی‌کنم، دیگر به کمکشان هم نمی‌روم. اصلاً به من چه مربوط که گنجشک لانه ندارد، خرگوش نمی‌تواند از رودخانه بگذرد، بچه آهو در جنگل گم می‌شود یا گوزنِ پیر، بیمار است وقتی با من نامهربان هستند و دلم را می‌شکنند چرا برای آن‌ها دل سوزی کنم.»

بچه فیل آن‌قدر در فکر بود که صدای نزدیک شدن همسایه‌اش خرگوش را نشنید. حتی متوجه صدا کردن او هم نشد. خرگوش که چاره‌ای نداشت، روی شانه‌های فیل پرید و در گوش او داد زد:

«آهای بچه فیل خوابی؟ بیداری؟ حواست کجاست، صدای مرا نمی‌شنوی؟»

فیل کوچولو که تازه متوجه خرگوش شده بود به او نگاه کرد. چشم‌های خرگوش پر از اشک بود. فیل با دیدن چشم‌های خرگوش تکانی خورد و گفت: «کسی تو را اذیت …»

اما ناگهان حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. خرگوش تند و تند گفت:

«من نه! بچه آهو! شکارچی‌ها بچه آهو را گرفته‌اند. تو از همه‌ی ما بزرگ‌تر هستی. اگر بیایی آن‌ها می‌ترسند و بچه آهو را رها می‌کنند. زود باش بیا.»

فیل زیر لب گفت: «همان بچه آهویی که در جنگل گم شد و من پیدایش کردم! همانی که به‌جای تشکر، با بقیه ایستاد و به دندان‌های من خندید!»

خرگوش یک‌بار دیگر در گوش فیل کوچولو داد زد: «چرا معطلی؟ نمی‌آیی؟ بیا دیگر.»

بچه فیل، بی‌اعتنا به حرف خرگوش، شروع کرد به آواز خواندن:

«تپل مثل هلویم
فیلَم و فیلَم
بچه‌ی فیلَم!»

طاقت خرگوش تمام شد، بغضش شکست و اشک‌هایش سرازیر شد. بعد دوان‌دوان از بچه فیل دور شد و رفت. با رفتن خرگوش، فیل آوازش را تمام کرد و گفت: «من دیگر با شماها کاری ندارم. بچه آهو را گرفته‌اند! به من چه مربوطه؟!»

آن‌وقت خرطومش را بلند کرد و گوشش را خاراند. بعد درحالی‌که آهسته به طرفی که خرگوش رفته بود می‌رفت داد زد: «به من چه مربوطه! نه… به من مربوط است!»

بازهم حرف فیل ناتمام ماند. چون سروصداهای عجیب‌وغریبی به گوشش رسید. با هر قدمی که جلوتر رفت صداها بیشتر و بیشتر می‌شد. صدای گریه‌ی بچه آهو از میان بقیه‌ی صداها به‌خوبی شنیده می‌شد. دل فیل کوچولو از این صدا لرزید. اشک‌ها و خواهش‌های بچه آهو از میان بقیه‌ی صداها به‌خوبی شنیده می‌شد. اشک‌ها و خواهش‌های بچه آهو طاقت فیل را تمام کرد. جلوتر رفت. چند شکارچی، بچه آهو را دوره کرده بودند. خرگوش و بقیه‌ی حیوان‌ها هم پشت درخت‌ها و بوته‌ها پنهان شده بودند و ناله و زاری می‌کردند.

ناگهان یکی از شکارچی‌ها فریاد زد:

«آه یک فیل! مواظب باشید، انگار می‌خواهد به ما حمله کند. ببینید چه عاج‌های زیبایی دارد. اگر آن‌ها مال ما باشد پول‌دار می‌شویم.»

بچه فیل به‌سرعت ایستاد و با صدای بلندی گفت:

«با شما کاری ندارم. تازه دندان‌هایم -یعنی عاج‌هایم- هم مال شما! ولی به یک شرط.»

شکارچی‌ها خوشحال شدند و پرسیدند: «چه شرطی؟»

«دندان‌هایم -یعنی همین عاج‌هایم- مال شما، بچه آهو مال من!»

شکارچی‌ها در گوش هم چیزهایی گفتند. آن‌وقت یکی از آن‌ها فریاد زد: «قبول قبول!»

بچه فیل و بقیه‌ی حیوان‌ها خوشحال شدند و خندیدند. خرگوش به دوستانش گفت:

«پس فیل کوچولو راست می‌گفت که دندان‌هایش -اسمشان چه بود؟ – آهان! عاج‌هایش! خیلی بارزش هستند. ما چه قدر نادان بودیم که این‌همه وقت به دندان‌هایش می‌خندیدیم. حتی امروز صبح هم این کار را کردیم. چه قدر در این مدت دل او را شکستم!»

با شنیدن حرف‌های خرگوش، همه‌ی حیوان‌ها از خجالت و پشیمانی سرهایشان را پایین انداختند. آن‌قدر پایین که وقتی فیل کوچولو و بچه آهو از جلو آن‌ها گذشتند آن دو را ندیدند. فقط کمی بعد، از صدای خنده‌ی آن‌ها فهمیدند که همه‌چیز به‌خوبی و خوشی تمام شده است.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *