داستان زیبا و آموزنده
دزدی در ده
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری در دهکدهای دوردست پسری به نام «غلام» با مادر پیرش زندگی میکرد. او اهل کار کردن نبود و همیشه دوست داشت بهراحتی پول دربیاورد. یک روز صبح مادرش او را از خواب بیدار کرد و گفت: «چقدر میخوابی، کلی کار داریم، پاشو برو کمی گندم بخر، حتی یک قرص نان هم در خانه نداریم.»
غلام بیدار شد و با بیحوصلگی به سمت بازار به راه افتاد. ابتدا پیش آهنگر رفت. سلام کرد و گفت: «من میتوانم پیش شما کار کنم؟»
آهنگر هم جواب سلامش را داد و گفت: «اتفاقاً من دنبال شاگرد زرنگی هستم، اگر خوب کار میکنی در مغازه من مشغول شو، دستمزد خوبی به تو میدهم.»
غلام کمی به طرز کار آهنگر دقت کرد و با خود گفت: «نه، این کار خیلی سخت است و تنور آتش هم گرم، من نمیتوانم اینجا کار کنم.»
از مرد تشکر کرد و بیرون رفت. غلام در طول روز به مغازه عطاری، قصابی، نانوایی و… سر زد. او که همیشه دنبال راحتی بود همه این کارها را سخت میدانست. غروب که شد خسته و تنها زیر درختی نشست.
مردی حیلهگر ازآنجا میگذشت، رو به غلام کرد و گفت: «چرا اینجا نشستهای؟ به نظر میرسد ناراحتی؟»
غلام گفت: «ناراحتم؛ چون بیکارم. دنبال کاری میگردم که هم آسان باشد و هم درآمد خوبی داشته باشد.»
مرد حیلهگر از سادگی غلام سوءاستفاده کرد و گفت: «من کاری سراغ دارم که هم آسان است و هم درآمد خوبی دارد.»
غلام با خوشحالی پرسید: «چه کاری؟ خواهش میکنم به من بگو.»
مرد گفت: «ما میتوانیم میوههای باغ مردم را بچینیم و در بازار بفروشیم.»
غلام گفت: «اینکه هم سخت است و هم درآمد خوبی ندارد.»
مرد گفت: «اشتباه کردی، کسی نباید از چیدن میوهها باخبر شود.»
غلام با تعجب گفت: «یعنی دزدی کنیم؟!»
مرد گفت: «اینکه دزدی نیست. ما فقیریم، از باغ ثروتمندان میچینیم تا گناهی نکرده باشیم.»
خلاصه آنقدر توی گوش غلام خواند که او را راضی کرد. از فردای آن روز قرار شد پنهانی وارد باغ ثروتمندان ده شوند، غلام بالای درخت رود و میوهها را بچیند و پایین بیندازد و مرد هم در جعبه جمع کند. آنها کار زشت خود (دزدی) را شروع کردند. چند روز گذشت و پول خوبی به دست آوردند.
مادر پیرِ غلام هم که از هیچچیز خبر نداشت، فکر میکرد پسرش سر کار میرود. ازاینرو خوشحال بود.
در تمام ده حرف دزدیده شدن میوههای باغ بود. چون مردم کمکم از دزدیده شدن میوههای باغشان باخبر شده بودند، غلام هم مثل بقیه خود را به بیخبری میزد و تظاهر میکرد که از چیزی خبر ندارد.
یک روز غلام و دوست بدکارش که میخواستند به دزدی بروند، متوجه شدند که کدخدا با خانوادهاش به شهر رفتهاند.
آنها بهسرعت از دیوار خانهی کدخدا بالا رفتند و وارد باغ شدند. غلام از درختان بالا میرفت و میوههای مختلف میچید، مخصوصاً که در این کار مهارت پیدا کرده بود.
آن روز آنها با خیال راحت هر چه میخواستند میوه چیدند، نزدیک غروب بود، هرلحظه ممکن بود کدخدا برگردد.
غلام، بالای درخت بزرگی بود. از آن بالا کدخدا را دید که در حال آمدن به سمت خانهاش است. فوراً خواست پایین بیاید تا جعبههای میوه را بردارند و فرار کنند. اما ایدلغافل، او هر چه تلاش کرد نتوانست پایین بیاید، چون پیراهنش به شاخههای درخت گیر کرده بود، انگار درخت او را گرفته بود. دوست بیوفایش جعبههای میوه را برداشت و از دیوار کوتاه پشت باغ فرار کرد و او را تنها گذاشت. غلام هر چه اصرار کرد، توجهی به او نکرد و راهش را گرفت و رفت. در آن لحظه بود که غلام بیچاره تنهای تنها ماند، دقایقی دیگر کدخدا در را باز خواهد کرد و مچ دزد را خواهد گرفت. آبرویش در تمام ده خواهد رفت، دیگر هیچکس با او رفتوآمد نخواهد کرد. دوست و آشنا به چشم دزد به او نگاه میکنند. در همین افکار نگرانکننده بود که ناگهان به خدا فکر کرد و در دلش گفت:
«خدایا مرا از این مخمصه نجات بده، دیگر اشتباهاتم را تکرار نمیکنم.»
بعد احساس راحتی کرد، بهسرعت از بالای درخت پایین پرید. خدا دعای او را مستجاب کرده بود. صدای باز شدن درِ حیاط آمد. کدخدا وارد حیاط شد، غلام از دیوار فرار کرد و به خانه رفت. از خیانت دوستش خیلی ناراحت شده بود و با خود میگفت:
«عاقبت دزدی و بیکاری همین است. باید شغلی آبرومندانه پیدا کنم و زندگی خوبی را شروع کنم. من باید سخت کار کنم و به افراد فقیر روستا کمک کنم.»
او نگران این بود نکند دیر شده باشد و نتواند اشتباهات گذشته را جبران کند؟!
بچههای خوب! به نظر شما آیا برای غلام دیر شده که کار خوبی برای خودش دستوپا کند؟
مطمئناً دیر نشده بود که خداوند مهربان حرف او را شنید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)