داستان زیبا و آموزنده
درسومشق و کار
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری در شهری، روستایی بود و در آن روستا، مدرسهای بود که پسری به نام قُلی در آن درس میخواند. او خانوادهی باسوادی داشت و پدرش کدخدای روستا بود. اما قلی علاقهی زیادی به درس خواندن نداشت و بسیار بازیگوش بود.
او در مدرسه دوستان زیادی داشت و در بین اینهمه دوست، یکی از همکلاسیهایش بسیار درسخوان و باهوش بود که قلی خیلی به او حسودی میکرد.
چون پدر قلی کدخدا بود همهی بچهها دور او جمع میشدند.
روزی معلم وارد کلاس شد و سؤال سختی را روی تختهسیاه نوشت و گفت: «هر کس این سؤال را جواب دهد نمره این درس را به او خواهم داد.»
قلی که همیشه نمره بدی از آن درس میگرفت زود به دانشآموز زرنگ اشاره کرد و زیر لب التماس کرد. دل آن پسر به حال قلی سوخت، جواب را نوشت و به او داد.
قلی با خوشحالی دستش را بلند کرد و گفت: اجازه من حل کردم.
معلم با تعجب گفت: بیا ببینم جوابت درست است یا نه؟
معلم با دقت نگاه کرد و گفت: آفرین، درست است.
قلی هم با خوشحالی و غرور رفت و جواب را روی تختهسیاه نوشت.
بچهها او را تشویق کردند و معلم هم خوشحال بود که میدید قلی درسخوان شده است.
دقایقی بعد زنگ به صدا در آمد و همه به سمت خانههایشان رفتند، قلی هم رفت.
صبح فردای آن روز قلی با مادرش به شهر برای خرید رفتند، او میخواست یکدست لباس نو بخرد. وارد مغازهای شدند، چشمان او باز ماند، با تعجب به شاگرد فروشنده نگاه میکرد. بله او همان دانشآموز زرنگی مدرسه بود که در آنجا کار میکرد. بعد از چند ثانیه به خودش آمد و به خاطر کمک دیروز از او تشکر کرد. بعد لباسی گرانقیمت خرید و خداحافظی کرد.
مادرش با تعجب پرسید: او که بود؟
قلی حیران و ساکت مانده بود، نمیتوانست صحبت کند. کمی فکر کرد و با خودش گفت: من زندگی راحتی دارم و از این فرصت استفاده نمیکنم، ولی او با نهایت سختی، هم کار میکند و هم درس میخواند.
در همان لحظه عبرت بزرگی گرفت که بهخوبی درس بخواند و علم بیاموزد و به این نکته توجه کرد که باید قدر نعمتهایی را که خداوند داده را دانست و از آنها بهخوبی استفاده کرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)