داستان زیبا و آموزنده
جانشین پادشاه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در شهری بزرگ قصر زیبایی بود. در آن قصر پادشاه ثروتمندی با تنها دخترش زندگی میکرد. پادشاه که داشت روزبهروز پیرتر میشد، نگران ثروتش بود. میترسید تاجوتختش به دست انسان بیعرضهای برسد. از طرفی دخترش هم به خاطر ثروت فراوانی که داشتند خواستگاران زیادی داشت. وزیر او هم برای رسیدن به تاجوتخت خیلی تلاش میکرد. پادشاه قصد داشت جانشین دانا و زیرکی برای خود انتخاب کند، مانده بود که در بین اینهمه خواستگار چهکار کند.
تا اینکه روزی با دختر باهوش خود مشورت کرد. آنها نقشه خوبی کشیدند. پادشاه وزیرش را خواند و گفت: «امروز زبان دخترم گرفته است و نمیتواند صحبت کند. من خیلی ناراحتم، به جارچیان دربار بگو در سطح شهر جار بزنند و حکیم خوبی به قصر بیاورند.»
وزیر دستور را اجرا کرد. اطباء، یکییکی برای درمان دختر پادشاه به قصر آمدند. هر چه کردند دختر شاه نتوانست صحبت کند. البته طبق نقشه، قرار بود دختر تا جایی که میتواند سکوت کند و هر کس بتواند سکوت او را بشکند، همان جانشین و داماد شاه خواهد شد.
ماجرای سکوت دختر شاه در تمام شهر پیچید. دهکدههای اطراف هم از این موضوع باخبر شدند. همه از درمان مرض دختر شاه عاجز ماندند. مدتی گذشت تا اینکه روزی به شاه خبر آوردند که جوانی روستایی برای درمان دختر شما آمده و اجازه ورود میخواهد. همه درباریان شروع به خندیدن کردند. شاه گفت: «راه را برایش باز کنید.»
جوان وارد شد و با قاطعیت گفت: «من دختر شما را درمان خواهم کرد.»
خلاصه، شاه و وزیر و مرد جوان وارد اتاق دختر شاه شدند. جوان به دختر گفت که باید با دقت به حرفهای من گوش کنی و شروع کرد به تعریف داستانش:
«در یک شب سرد زمستان کشاورزی به خانهاش برمیگشت که فانوسی در دست داشت. پیرمردی به او رسید و گفت:
– خدا عمرت را زیاد کند. من پیر و ناتوانم. فانوست را به من بده تا بتوانم راهم را پیدا کنم فردا صبح که هوا روشن شد بیا و فانوست را بگیر.
کشاورز که دلش به حال او سوخته بود، فانوس را داد. فردای آن روز به خانه به پیرمرد رفت تا امانت خود را پس بگیرد. پیرمرد تا با کشاورز روبرو شد، گفت:
– از من چه میخواهی؟
کشاورز با تعجب گفت:
– معلوم است، فانوسم را میخواهم.
پیرمرد گفت: فانوس مال من است.
کشاورز بیچاره هم هر چه سعی میکرد نمیتوانست او را قانع کند که فانوس مال خودش است. مردم جمع شدند و آنها را نزد قاضی فرستادند.
قاضی رو به پیرمرد کرد و گفت: فانوس مال چه کسی است؟
پیرمرد جسور گفت: معلوم است مال من.
سپس قاضی رو به کشاورز همین سؤال را پرسید. کشاورز هم گفت: فانوس مال من است و پیرمرد دروغ میگوید.
قاضی گفت: من دلیلی نمیبینم که پیرمرد دروغ بگوید، پس فانوس مال اوست…»
در همین لحظه دختر شاه که داستان را بهدقت گوش کرده بود و میدانست فانوس متعلق به کشاورز است، فوراً لب گشود و گفت: «این بیانصافی است، فانوس که مال پیرمرد نبود…»
جوان لبخندی زد و رو به پادشاه گفت: دختر شما سخن گفت و من توانستم او را درمان کنم.
پادشاه هم از این قضیه خیلی خوشحال شد و به وعدهی خود عمل کرد.
وزیر هم فهمید که هرکسی لیاقت رسیدن به پادشاهی را ندارد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)