داستان زیبا و آموزنده
بند بندی و لپ قرمزی
دخترها نباید گول آدمهای بدجنس را بخورند!
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
سیب لپ قرمزی روی شاخههای درخت منتظر نشسته بود. نسیم کوچولو، هرروز صبحِ خیلی زود و گاهی هم بعد از غروب آفتاب، سری به درختها و لپ قرمزی میزد. نسیم بعد از احوالپرسی میگفت:
«ای سیبِ شیطون بازهم که منتظری، آخر چرا اینقدر تاببازی را دوست داری؟ حالا بگیر که آمد!»
نسیم کوچولو این را گفت و محکم خودش را به سیب لپ قرمزی زد. بعد هم بهسرعت ازآنجا دور میشد و پی کار خودش میرفت.
سیب لپ قرمزی تکان تکان میخورد و کیف میکرد. وقتی هم که نسیم تکانش میداد با خودش میخواند:
«تاب تاب عباسی
خدا مرا نندازی.»
یک روز کرمِ بَند بَندی آهسته و آرام از تنهی درخت بالا آمد، از این شاخه به آن شاخه میرفت و غر میزد:
«آی خدا، مردم از گرسنگی! چند روز است که چیزی نخوردهام.»
ناگهان چشم کرم بند بندی به سیب لپ قرمزی افتاد. به سیب گفت:
«بهبه چه سیب خوشگلی! چه لپی، چه رنگی، چه بویی! تو خیلی زیبایی، باید خیلی هم خوشمزه باشی!»
سیب لپ قرمزی که از اینهمه تعریف خوشش آمده بود به کرم بند بندی گفت: «راست میگویی یا با من شوخی میکنی؟»
کرم که دید سیب لپ قرمزی از تعریف خوشش آمده است جلوتر رفت، بعد آنقدر از سیب تعریف کرد که نفسش گرفت و به سرفه افتاد.
سیب گفت: «کرم بند بندی، خوشمزه یعنی چه؟»
کرم بند بندی گفت: «الآن به تو میگویم خوشمزه یعنی چه!»
بعد دندانهایش را به سیب نزدیک کرد و یک گاز محکم گرفت. سیب که از درد به خودش میپیچید چیزی نگفت. ولی فهمید که چرا بند بندی اینهمه از او تعریف کرده است. کرم بند بندی بعد از قورت دادن اولین لقمه دوباره شروع به تعریف از سیب کرد:
«خوب، بگذار یکلقمهی دیگر از لپ خوشگلت بچشم!»
اما سیب لپ قرمزی گفت: «ببین کرم بند بندی! تا صبح هم که از این حرفها بزنی، فایدهای ندارد. چون من دلیل حرفهای تو را فهمیدهام!»
بعد به سوراخ روی لپش اشاره کرد و گفت: «بهتر است زودتر ازاینجا بروی.»
بند بندی ساکت شد. اما از جایش تکان نخورد. غروب شد. نسیم، مثل هرروز سری به سیب لپ قرمزی زد و گفت: «سلام سیب لپ قرمزی! یواشیواش وقت خوابت رسیده است. شاید برای همین است که اینطور بیحوصله روی شاخه کز کردهای!»
ناگهان چشم نسیم به سوراخ روی لپ سیب افتاد: «وای این دیگر چیست؟»
سیب که حسابی دلش پر بود زد زیر گریه. وقتی خوب گریه کرد ماجرای آن روز را از اول تا آخر برای نسیم تعریف کرد و گفت:
«از دست خودم خیلی ناراحت هستم. آخر چرا گول تعریفهای کرم را خوردم.»
نسیم بهآرامی دور سیب چرخید و سعی کرد اشکهای او را پاک کند. بعد گفت:
«سیب لپ قرمزی! خبر نداری که چه بلاهایی بر سر سیبهایی آمده است که مثل تو گول تعریف کرمها را خوردهاند! سیبهایی که از تنشان بهجز یک ساقهی خشکیده و قهوهای باقی نمانده است!»
نسیم داشت دربارهی اینجور سیبها حرف میزد که کرمِ بند بندی حساب کار دستش آمد. برای همین یواشکی دور خودش پیچید و بیسروصدا ازآنجا دور شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)