داستان زیبا و آموزنده
ابراهیم در آتش
سه داستان در یک داستان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
1- کودک خداپرست
در زمانهای قدیم پادشاه ستمگری بود به نام «نمرود».
حضرت ابراهیم در زمان این پادشاه به دنیا آمد. او هنوز کوچک بود که پدرش از دنیا رفت و عمویش او را پیش خود برد تا از او مواظبت کند.
در آن زمان بیشترِ مردم بتپرست بودند. عموی حضرت ابراهیم نیز بتپرست بود. او از چوب و سنگ، بت میساخت. اما حضرت ابراهیم که کودکی باهوش و دانا بود میدانست که بتهای چوبی و سنگی هیچ کاری نمیتواند انجام دهند. حضرت ابراهیم فقط خدای بزرگ را میپرستید. خدایی که او را آفریده و به او نعمتهای زیادی داده بود.
حضرت ابراهیم بزرگ و بزرگتر شد. او دوست داشت تا مردم، خداپرست شوند. حضرت ابراهیم از عمویش «آذر» خواست که دست از بتپرستی بردارد. ولی او به حرف حضرت ابراهیم گوش نمیکرد. حضرت ابراهیم میخواست کاری کند تا مردم بفهمند که بتپرستی کار درستی نیست و این بتها خدای آنها نیستند.
2- قهرمان بتشکن
یک روز که همهی مردم برای شرکت در جشنی از شهر بیرون رفتند حضرت ابراهیم تبر بزرگی برداشت و به بتخانهی شهر رفت. در آنجا هیچکس نبود. حضرت ابراهیم یکییکی بتها را شکست و همهی آنها را خرد کرد، بهجز بت بزرگ. تبر را روی دوش بت بزرگ گذاشت و به خانه بازگشت.
وقتی مردم از جشن برگشتند و به بتخانه رفتند، ناگهان متوجه شدند که بتها شکسته و خرد شدهاند. آنها ناراحت شدند و گفتند: «این کار حتماً کار ابراهیم است. او بتها را دوست ندارد و آنها را نمیپرستد.»
مردم به خانهی حضرت ابراهیم رفتند، او را گرفتند و به بتخانه آوردند و از او پرسیدند: «چه کسی بتهای ما را شکسته است؟ آیا تو این کار را کردهای؟»
حضرت ابراهیم گفت: «مگر نمیبیند تبر روی دوش بت بزرگ است. شاید او آنها را شکسته باشد. اگر بتها میتوانند حرف بزنند از خود آنها بپرسید.»
مردم به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «چگونه از بتها بپرسیم؟ آنها که حرف نمیزنند.»
حضرت ابراهیم گفت: «آنها فقط سنگ و چوب هستند و هیچ کاری نمیتوانند بکنند. چرا بهجای بتها خدای دانا و توانا را نمیپرستید؟»
گروهی از مردم دربارهی حرفهای حضرت ابراهیم فکر کردند و با خود گفتند: «شاید ابراهیم راست میگوید!»
3- باغی در میان آتش
روزی که همه مردم از شکستن بتها خبردار شدند، خبر شکستن بتها به گوش نمرود -که فرمانروای ظالم آن زمان بود- رسید. او دستور داد حضرت ابراهیم را بیاورند. نمرود به اطرافیان خود گفت: «باید ابراهیم را از بین ببریم. وگرنه مردم را خداپرست میکند و دیگر آنها حرف ما را گوش نمیکنند.»
نمرود تصمیم گرفت ابراهیمِ بتشکن را در آتش بسوزاند. او به مردم دستور داد تا هیزم زیادی جمع کنند.
بعد از مدت کوتاهی، کوه بزرگی از هیزم جمع شد. آنگاه هیزمها را آتش زدند. هیچکس نمیتوانست به این کوه آتش نزدیک شود. به دستور نمرود، حضرت ابراهیم را از دور به داخل این آتش پرتاب کردند. نمرود هم نگاه میکرد و خوشحال بود.
ناگهان بهفرمان خداوند، آتش سرد شد. حضرت ابراهیم احساس کرد که در میان باغی سرسبز، پر از گل نشسته است. از جایش بلند شد و شاد و خندان از میان آتش بیرون آمد. همهی مردم با تعجب به او نگاه میکردند. نمرود که بیشتر از همه تعجب کرده بود آهسته با خودش گفت «بهراستی ابراهیم خدای بزرگ و توانایی دارد که او را نجات داد.»
حضرت ابراهیم به میان مردم رفت تا بازهم آنها را بهسوی خدای بزرگ و مهربان دعوت کند. زیرا او پیامبر و فرستادهی خداوند بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)