کتاب داستان کودکان
شیرِ کتابخانه
تصویرگر: کوین هاکس
مترجم: سمیرا کمالی
به نام خدا
یک روز، شیری به کتابخانه آمد. او صاف از جلوی میز کتاب دار گذشت و بهطرف قفسههای کتاب رفت.
آقای مَک بی، در طول سالن بهطرف دفتر سرپرست کتابخانه دوید. او فریاد زد: «خانم مِری وِدِر!»
خانم مری وِدِر بدون این که نگاهش را از روی کاغذ بلند گند، گفت: «این جا دویدن ممنوع است.»
آقای مَکبی فریاد زد: «اما یک شیر اینجاست! در کتابخانه!»
خانم مری وِدِر پرسید: «آیا دارد خلاف قانون رفتار میکند؟»
او دربارهی قانونشکنی، خیلی سخت گیر بود.
آقای مَکبی جواب داد: «خوب، نه، در واقع نه.»
«پس بگذارید بماند.»
شیر در تمام کتابخانه گشت زد. او برگه دان را بوکشید.
سرش را به مجموعهی کتابهای جدید مالید.
آن وقت، با قدمهای نرم و آرام، به بخش کتابهای داستان رفت و آنجا خوابش برد.
هیچ کس نمیدانست چهکار باید بکند. دربارهی آمدن شیرها به کتابخانه، هیچ قانونی وجود نداشت.
بهزودی، وقتِ ساعتِ قصه رسید. دربارهی حضور شیرها در ساعت قصه هم، هیچ قانونی وجود نداشت.
خانم قصهگو کمی نگران به نظر میرسید، با این وجود، اسم اولین کتاب را با صدایی خوب و صاف خواند. شیر سرش را بلند کرد. خانم قصهگو به خواندن ادامه داد.
شیر برای داستان بعدی ماند و همین طور برای بعدی. او منتظر یک داستان دیگر بود؛ اما بچه ها راه افتادند که بروند.
یک دختر کوچولو به او گفت: «ساعت قصه تمام شده، حالا وقت رفتن است.»
شیر به بچه ها نگاه کرد. به خانم قصهگو نگاه کرد. به کتابهای بسته شده نگاه کرد. آن وقت با صدای خیلی بلند غرش کرد.
خانم مری وِدِر با قدمهای بلند، از دفترش بیرون آمد. او پرسید: «صدای کی بود؟»
آقای مَکبی گفت: «شیر.»
خانم مری وِدِر با گام های سریع بهطرف شیر رفت. او با صدای خشن گفت: «اگر نمیتوانی ساکت بمانی، باید این جا را ترک کنی. این یک قانون است.»
شیر به غرش کردن ادامه داد. او غمگین به نظر میرسید. دختر کوچولو، لباس خانم مری وِدِر را کشید. او پرسید: «اگر شیر قول بدهد ساکت باشد، آیا میتواند فردا برای ساعت قصه برگردد؟»
شیر از غریدن دست برداشت. او به خانم مری وِدِر نگاه کرد.
خانم مری وِدِر هم به او نگاه کرد. آن وقت گفت: «بله، مطمئناً یک شیر ساکتِ خوب اجازه دارد فردا، برای ساعت قصه برگردد.»
بچه ها داد زدند: «آخ جان!»
روز بعد، شیر برگشت.
خانم مری وِدِر گفت: «تو زود آمدی. ساعت قصه، ساعت سه شروع میشود.»
شیر از جایش تکان نخورد.
خانم مری وِدِر گفت: «بسیار خوب، ممکن است بخواهی کار مفیدی انجام بدهی.»
او شیر را فرستاد که تا وقتی ساعت قصه شروع میشود، دانشنامهها را گَردگیری کند.
روز بعد، شیر دوباره زود آمد. این بار، خانم مری وِدِر از او خواست که همه ی پاکت نامههای اخطار دیرکَرد را لیس بزند.
بهزودی شیر، بدون این که از او درخواست شود، شروع به انجام بعضی از کارها کرد. او دانشنامهها را گردگیری میکرد. پاکت نامهها را لیس میزد. میگذاشت بچه های کوچک برای برداشتن کتاب از بالاترین قفسهها، روی پشتش بایستند.
بعد در بخش کتابهای داستان، نقش زمین میشد و منتظر میماند تا ساعت قصه شروع شود.
اَوایِل، کسانی که به کتابخانه میآمدند، از شیر میترسیدند، اما بهزودی به حضورش در آنجا عادت کردند. در واقع، این طور به نظر میرسید که او خیلی به دردِ کتابخانه میخورد.
پاهای بزرگش، کفِ کتابخانه هیچ سروصدایی ایجاد نمیکرد. در ساعت قصه، تکیهگاه راحتی برای بچه ها به وجود میآورد و او دیگر هرگز در کتابخانه غرش نکرد.
مردم میگفتند: «چه شیرِ با محبتی!»
آنها سرِ نرمِ شیر را، در حالی که از کنارشان رد میشد، نوازش میکردند و میگفتند: «ما چه طور قبلاً بدون او زندگی میکردیم؟»
وقتی این حرف به گوش آقای مَکبی رسید، اخم هایش را در هم کشید. آنها قبلاً، همیشه خوب زندگی کرده بودند. هیچ احتیاجی به شیرها نبود! به نظر او، شیرها نمیتوانستند قوانین را بفهمند. جای آنها در کتابخانه نبود!
یک روز، شیر بعدازاین که همه ی دانشنامهها را گردگیری کرد و همه ی پاکت نامهها را لیس زد و به همه ی بچه های کوچولو کمک کرد، آرام آرام در طول سالن، بهطرف دفتر خانم مری وِدِر به راه افتاد تا ببیند چهکار دیگری هست که انجام دهد. هنوز تا ساعت قصه، مدتی باقی مانده بود. خانم مری وِدِر گفت: «سلام، شیر. من میدانم کاری هست که تو میتوانی انجامش بدهی. میتوانی این کتاب را برای من به قفسهاش در سالن برگردانی. فقط یک لحظه صبر کن تا آن را از این قفسه پایین بیاورم.»
خانم مری وِدِر از چهار پایه بالا رفت. هنوز دستش به کتاب نمیرسید. روی انگشتهای شصت پایش بلند شد. انگشتهای دستش را کاملاً از هم باز گفت:
«تقریباً … آنجا…»
در همین موقع، او که کمی بیش از اندازه خودش را بالا کشیده بود، از روی چهار پایه پرت شد.
خانم مری وِدِر آهسته گفت: «آخ!» او از جایش بلند نشد.
بعد از یک دقیقه صدا زد: «آقای مک بی! آقای مک بی!»
اما آقای مک بی، پشت میز کتابدار بود. او نمیتوانست صدای خانم مری وِدِر را بشنود.
خانم مری وِدِر گفت: «شیر، لطفاً برو، آقای مَکبی را بیاور.»
شیر با سرعت در طول سالن دوید.
خانم مری وِدِر پشت سرش صدا زد: «این جا دویدن ممنوع است.»
شیر پنجههای جلویی بزرگش را روی میز کتاب دار گذاشت و به آقای مَکبی نگاه کرد.
آقای مَکبی گفت: «برو پی کارت، شیر! سرم شلوغ است.»
شیر زوزه کشید. او با دماغش بهطرف دفتر خانم مری وِدِر اشاره کرد، اما آقای مَکبی به او توجه نکرد.
سرانجام، شیر تنها کاری را که به فکرش میرسید انجام داد. صاف در چشمهای آقای مَکبی نگاه کرد. بعد دهانش را کاملاً باز کرد و چنان غرشی کرد که در تمام زندگیش نکرده بود.
نَفَسِ آقای مَکبی از ترس بند آمد. او به شیر گفت: «تو ساکت نیستی! داری قانون را زیر پا میگذاری!»
بعد با بیشترین سرعتی که میتوانست، در طول سالن به راه افتاد.
شیر دنبالش نرفت. او مقررات را زیر پا گذاشته بود و میدانست عاقبت این کار چیست. سرش را پایین انداخت و بهطرف دَر رفت.
بازهم، آقای مَکبی توجهی نکرد. او همان طور که میرفت، فریاد میزد: «خانم مری ودر! شیر قانونشکنی کرد! شیر قانونشکنی کرد!»
او نفسزنان، وارد اتاق خانم مری وِدِر شد.
اما کسی آنجا نبود.
او صدا زد: «خانم مری وِدِر؟»
صدای خانم مری وِدِر از پشت میزش، روی زمین به گوش رسید: «گاهی اوقات، دلیل مهمی برای زیرپا گذاشتن مقررات وجود دارد، حتی در کتابخانه. حالا لطفاً برو، یک دکتر خبر کن. فکر میکنم دستم شکسته باشد.»
آقای مَکبی دوید تا به یک دکتر زنگ بزند.
خانم مری وِدِر پشت سرش صدا زد: «این جا دویدن ممنوع است.»
روز بعد، اوضاع به حال عادی برگشته بود. تقریباً دست چپ خانم مری وِدِر در گچ بود. دکتر به او گفته بود نباید خیلی زیاد کار کند.
خانم مری وِدِر فکر کرد: «شیر هم در کارها به من کمک خواهد کرد.»
اما آن روز صبح، شیر به کتابخانه نیامد. ساعت سه، خانم مری وِدِر قدمزنان به بخش کتابهای داستان رفت.
خانم قصهگو تازه داشت خواندن یک داستان را برای بچه ها شروع میکرد. شیر آنجا نبود.
مردم در کتابخانه، نگاهشان را از روی کتابها و صفحههای کامپیوترشان برمیداشتند، به این امید که یک صورتِ پُرمویِ آشنا را ببینند؛ اما شیر آن روز نیامد.
او فردا هم نیامد و همین طور پسفردا.
یک روز عصر، آقای مَکبی که داشت از کتابخانه بیرون میرفت، جلوی درِ اتاقِ خانم مری وِدِر توقف کرد. او از خانم مری وِدِر پرسید: «آیا کاری از دستم برمیآید که قبل از رفتن برایتان انجام دهم؟»
خانم مری وِدِر جواب داد: «نه، متشکرم.» او داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد. صدایش بسیار آرام بود، حتی برای کتابخانه.
آقای مَکبی همان طور که میرفت، اخم هایش را درهم کشید. فکر کرد، با این وجود شاید کاری باشد که او بتواند برای خانم مری وِدِر انجام دهد.
آقای مَکبی کتابخانه را ترک کرد، اما به خانه نرفت.
او در محله، به قدم زدن پرداخت.
زیر ماشینها را نگاه کرد. پشت بوته ها را نگاه کرد.
توی حیاط خلوتها و سطلهای زباله و خانههای درختی را نگاه کرد.
سرانجام، تمامِ راهِ برگشت به کتابخانه را جست و جو کرد. شیر، بیرونِ کتابخانه نشسته بود و از لای درهای شیشهای، داخل را نگاه میکرد.
آقای مَکبی گفت: «سلام، شیر!»
شیر برنگشت.
آقای مَکبی گفت: «فکر کردم شاید دوست داشته باشی بدانی که کتابخانه یک قانون جدید دارد. غرش کردن مجاز نیست، مگر این که دلیل مهمی داشته باشی، برای مثال وقتی سعی داری به یک دوستِ آسیبدیده کمک کنی.»
گوشهای شیر لرزید. او چرخید، اما آقای مَکبی قبلاً رفته بود.
روز بعد، آقای مَکبی قدمزنان بهطرف دفتر خانم مری وِدِر رفت. خانم مری وِدِر با صدای جدیدِ آرام و غمگینش سوال کرد: «چه شده، آقای مک بی؟»
آقای مَکبی گفت: «فکر کردم شاید دوست داشته باشید بدانید که یک شیر اینجاست، در کتابخانه.»
خانم مری وِدِر از جایش پرید و دواندوان بهطرف سالن رفت.
آقای مَکبی لبخند زد. او پشت سر خانم مری وِدِر صدا زد: «این جا دویدن ممنوع است.»
خانم مری وِدِر آن قدر خوش حال بود که این موضوع را فراموش کرده بود.
شیر، وسطِ سالن کتابخانه نشسته بود و همه از برگشتنش غرق شادی بودند. حالا دیگر آقای مَکبی میدانست که شیرها هم میتوانند قوانین را بفهمند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)