ریکهی کاکلی
نوشته: شارل پرو
مترجم: ؟
سال چاپ: ( دهه 1350 پیش از انقلاب)
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
در روزگاران بسیار قدیم ، در کشوری دوردست ، همسر یکی از پادشاهان پسری به دنيا آورد. اما افسوس ! نوزاد به قدری زشت بود که هرکس او را می دید حالش به هم می خورد .
در موقع تولد این پسر یک پری حضور داشت که برای دلداری مادر جوان به او قول داد که بچه اش فوق العاده باهوش خواهد شد ؛ بعلاوه نیرویی خواهد داشت که به کمک آن خواهد توانست هر کس را که بیشتر دوست دارد به اندازی خودش باهوش و دانا کند . این موضوع خاطر مادر بیچاره را تا اندازهای راحت کرد ، چون او از اینکه چنین موجود زشتی را بدنیا آورده بود خیلی ناراحت بود.
براستی هم این بچه از همان لحظه ای که شروع کرد به حرف زدن ، حرفهای عجیب و غریبی می زد و رفتارش چنان باوقار و شایسته بود که همه از دیدن او حیرت می کردند . چیز دیگری که باید درباره این شاهزاده گفت این بود که وقتی که به دنیا آمد روی سرش یک کاکل داشت . به همین جهت همه او را ریکۀ کاکلی صدا می کردند .
هفت، هشت سالی از این ماجرا گذشت تا اینکه ملکه کشور همسایه دو تا دختر دوقلو زائید . دختر اولی خیلی خوشگل بود، خیلی زیباتر از اولین اشعه بامدادی . ملکه آنقدر خوشحال شده بود که همه می ترسیدند مبادا این خوشحالی زیاد به او صدمه بزند . همان پری که در موقع تولد ریکۀ کاکلی حاضر بود، هنگام زایمان ملکه هم حضور داشت و برای اینکه قدری از خوشحالی زیادی او بکاهد به او گفت که دختر زیبایش اصلاً از عقل و هوش بهره ای نمی برد و درست همانقدر که خوشگل است کودن می شود. این موضوع مادر جوان را خیلی غمگین کرد ، اما چند لحظه بعد که دومین دخترش هم به دنيا آمد بیشتر ناراحت شد، چون دختر دومش خیلی زشت بود .
پری، مادر غمگین را دلداری داد و گفت : « نا امید نشو ، در عوض دختر دومت به قدری باهوش می شود که هیچکس به زشتی اش توجهی نمی کند .»
مادر در جواب پری گفت : « شاید خدا اینطور خواسته ! حالا نمی شود یک کاری کرد که دختر بزرگترم که انقدر خوشگل است یک کمی هم باهوشتر بشود ؟ »
پری گفت : « من نمی توانم او را باهوش کنم ولی چون من هر کاری از دستم برآید برای تو انجام می دهم به دخترت قدرتی می بخشم که بتواند هر کسی را که بیشتر دوست دارد خوشگل کند .»
دو خواهر دوقلو همچنان که بزرگتر می شدند بیش از پیش یکی زیباتر و دیگری باهوش تر و عاقل تر می شد . در تمام مملکت مردم از زیبائی یکی و هوش و دانائی دیگری تعریف می کردند . بدبختانه هر چه سنشان بیشتر می شد عیبشان هم بزرگتر می شد. یعنی هر روزی که می گذشت دختر کوچکتر زشت تر و دختر بزرگتر کودن تر و بی دست و پاتر می شد بطوری که اگر می خواست چندتا بشقاب چینی را روی میز بگذارد حتماً یکیش را می شکست ؛ یا اگر می خواست یک لیوان آب بخورد نصف آن را روی لباسش می ریخت.
با وجود اینکه زیبایی برای یک دختر جوان امتیاز بزرگی بحساب می آید ولی دختر جوان زشت رو و باهوش توجه همه اطرافیان را به خودش جلب کرده بود . در ابتدا همه دور خواهر زیبارو جمع می شدند که نگاهش کنند و از دیدن آن همه زیبایی لذت ببرند؛ ولی پس از چند لحظه سخنان شیرین خواهر زشت رو آنان را به طرف خود می کشید .
در مدت خیلی کوتاهی ، خواهر بزرگتر با کمال تعجب خود را کاملاً تنها یافت. چون که همه دور خواهرش جمع می شدند و او را تحسین می کردند . خواهر بزرگتر به خوبی می دانست که چقدر برای مردم کسل کننده است و با کمال میل حاضر بود تمام زیبایی اش را بدهد و در عوض نصف هوش خواهرش را داشته باشد . از طرفی مادرشان ، هر چند که ذاتاً زنی مهربان بود ، اما دیگر نمی توانست دختر بزرگش را بخاطر کودنی اش سرزنش نکند . در این مواقع دختر بیچاره فکر می کرد که به زودی از غصه دق خواهد کرد .
روزی خواهر بزرگتر به میان جنگل دوید تا در آنجا تنها بر بخت بد خود گریه کند. در بین راه مرد جوان زشتی را دید که لباس بسیار مجللی بر تن داشت و به طرف او می آمد . این مرد کسی غیر از ریکۀ کاکلی نبود که از روی یکی از عکسهای شاهزاده خانم ، که از کشوری به کشور دیگر دست به دست می گشت ، عاشق او شده بود، و اکنون سرزمین پدریش را ترک کرده بود تا محبوبش را بیابد و از دیدن و صحبت کردن با او لذت ببرد.
ریکه کاکلی از اینکه دختر محبوبش را پیدا کرده بود خیلی خوشحال شد و با او شروع کرد به حرف زدن . بعد از سلام و تعارف متوجه غم سنگین دختر زیبا شد، و از او پرسید :
– « من نمی توانم بفهمم چطور ممکن است دخترخانمی به این زیبایی غمگین باشد. هر چند که من می توانم بگویم که تا حالا آدمهای خوب زیادی دیده ام اما مطمئناً تا امروز هیچکس را به این زیبائی ندیده بودم و اصلاً ًنمی توانم دلیل غمگین بودن کسی را که از چنین موهبتی برخوردار است بفهمم . »
– « من ترجیح می دهم که به اندازه تو زشت باشم تا اینطور زیبا، اما کودن !»
– «هر کس در آرزوی چیزهائی که از آن محروم است می سوزد .»
– « من که اصلاً از این حرفهای تو سر درنیاوردم؛ اما می دانم که کودن هستم و این موضوع مرا خیلی ناراحت می کند .»
– «اگر ناراحتی شما همین است ، من به آسانی می توانم کاری بکنم که غم شما از بین برود .»
– « چطور ؟ »
– « من نیروئی دارم که به کمک آن می توانم هر اندازه عقل و هوش که بخواهم به هر کسی که بیشتر از همه دوست دارم بدهم ؛ و شما محبوب قلب من هستید. اگر شما هم مرا دوست می دارید با من ازدواج کنید تا من هم بتوانم از قدرت خود استفاده کنم و هوش سرشاری به شما ببخشم. »
دختر زیبا که از شنیدن این حرفها گیج شده بود هیچ جوابی نداد.
ریکه ادامه داد: « می بینم که این پیشنهاد شما را خوشحال نکرد. بسیار خوب ، من همین الان به کمک عشقی که به شما دارم شما را باهوش می کنم ، اما برای ازدواج با خودم به شما یک سال مهلت می دهم. »
طفلك دخترک به قدری افسرده بود و به قدری دلش می خواست باهوش بشود که تصور می کرد هرگز آن یک سال به پایان نخواهد رسید و او هیچوقت مجبور نخواهد شد با این پسر زشت رو ازدواج کند. به همین جهت با پیشنهاد شاهزاده موافقت کرد .
همینکه شاهزاده خانم قول داد در آخر سال با ریکۀ کاکلی ازدواج کند احساس کرد به کلی عوض شده است . متوجه شد که حالا می تواند هر چیزی با که بخواهد ، خیلی راحت ، طبیعی و زیباتر بر زبان بیاورد. حالا دیگر رفتارش به قدری درست و حسابی و حرفهایش چنان زیرکانه بود که ریکه فکر کرد نکند بیشتر از مقداری که خودش عقل دارد به او عقل داده است .
هنگامی که شاهزاده خانم به قصر بازگشت ، درباریان نمی دانستند چه چیز باعث شده است که او اینطور تغییر کند. به جای حرفهای احمقانه همیشگی حالا می دیدند که خیلی شیرین و عاقلانه حرف می زند و درباریان از این اتفاق خیلی خوشحال شدند ، فقط شاهزاده خانم کوچکتر، از این موضوع ناراحت شد . چون حالا نه تنها هیچ امتیازی بر خواهرش نداشت ، بلکه چیزی بیشتر از یک احمق کوچولوی بیچاره نبود .
از آن پس پادشاه در کارهایش با دختر بزرگترش مشورت می کرد. حتی بعضی وقتها جلسة مشورت را در قصر او برگزار می کرد . همینکه خبر تغيير شاهزاده خانم بزرگتر به همه جا رسید، شاهزاده های جوان از کشورهای همسایه به دیدنش می آمدند و سعی می کردند محبت او را به دست بیاورند و همه آنها از او تقاضای ازدواج می کردند .اما همه حوصله شاهزاده خانم را سر می بردند و او به حرفهای آنها گوش می داد اما هیچ کدام را برای همسری نمی پسندید .
اما یک روزی شاهزاده ای به دیدنش آمد که بسیار قوی ، باهوش و شجاع بود . شاهزاده خانم احساس کرد از او خوشش آمده است . پادشاه که فهمید دخترش می خواهد ازدواج کند به او گفت می تواند هر کسی را که بخواهد به شوهری انتخاب کند ، و باید تصمیمش را خودش بگیرد. اما تصمیم گرفتن برای شاهزاده خانم باهوش و زیبا بسیار مشکل بود. دختر از پدرش تشکر کرد و خواهش کرد که برای فکر کردن به او مهلت بدهد.
روزی شاهزاده خانم برای گردش به همان جنگلی رفت که روزی در آنجا ریکۀ کاکلی را دیده بود . شاهزاده خانم در اینجا بهتر می توانست فکر کند. درحالی که داشت قدم می زد و فکر می کرد ناگهان در زیر پاهایش صداهای شنید، مثل اینکه مردمی داشتند تند و سریع راه می رفتند .
شاهزاده خانم با دقت گوش کرد، صداهائی شنید که می گفتند: «آن ظرف را بده به من !»: «آن کتری را بیار!»، «روی آتش هیزم بگذار!» در همان موقع زمین دهان باز کرد و شاهزاده خانم در زیر پایش آشپزخانه بزرگی پر از آشپز و کمک آشپز دید که مشغول تهیه غذا برای مهمانی بزرگی بودند . بیست ، سی نفر از آنها از زیرزمین بالا می آمدند و کنار میز بزرگی که در وسط جنگل قرار داشت می ایستادند و همانطور که کار می کردند آواز می خواندند .
شاهزاده خانم، که از دیدن این منظره چشمانش گردشده بود ، از آنها پرسید برای چه کسی کار می کنند . یک نفر که به نظر می رسید رئیس بقیه است جواب داد : «این مهمانی برای شاهزاده ریکۀ کاکلی است که قرار است فردا عروسی کند .»
شاهزاده خانم سخت یکه خورد. بطوری که نزدیک بود بیهوش شود چون ناگهان به یادش آمد که یکسال قبل در چنین روزی قول داده بود که با ریکۀ کاکلی ازدواج کند. او قولی را که در زمان احمقی اش داده بود کاملاً از یاد برده بود . حالا دیگر با ناراحتی بیشتر شروع به قدم زدن کرد و هنوز سی قدم بیشتر نرفته بود که ریکۀ کاکلی در مقابلش ظاهر شد. ریکه ، که مثل تمام دامادها لباسهای قشنگ پوشیده بود و خیلی خوشحال بود ، رو به دختر کرد و گفت : « پرنسس زیبا ، من سر موقع اینجا حاضر شدم تا به شما یادآوری کنم که من به قولم عمل کرده ام و هیچ شکی ندارم که شما هم به اینجا آمده اید که به قولتان وفا کنید و با ازدواج کردن با من مرا خوشبخت ترین مرد روی زمین نمائید .»
شاهزاده خانم جواب داد: « من اقرار می کنم که هنوز تصمیم ام را نگرفته ام ، اما می ترسم که آرزوی شما هرگز برآورده نشود .»
– « شما مرا به تعجب می اندازید ! »
– « من می دانم که باعث تعجب شما شده ام . اگر سر و کار من با مردی نفهم و خشن بود مطمئناً کارم سخت تر میشد . چنین مردی حتماً به من می گفت که من باید سر حرفم بایستم و چون قول داده ام باید او را به شوهری قبول کنم. اما چون من دارم با باهوشترین مرد دنیا حرف می زنم مطمئنم که حرفهای مرا می فهمید . قبلاً ، حتی آن موقعی که دختر احمقی بیشتر نبودم ، نمی خواستم با شما عروسی کنم ؛ حالا که خودتان به من عقل داده اید چطور از من می خواهید تصمیمی بگیرم که تا حالا نگرفته ام ؟ »
– « آیا جز زشتی ام چیز دیگری در من هست که از آن خوشتان نمی آید ؟ شاید از خانواده ام ، هوشم ، شخصیتم و یا رفتارم بدتان می آید ؟ »
– « کاملاً برعکس ! من تمام چیزهائی را که گفتید بسیار دوست می دارم. »
– «در این صورت من خوشحالم ، چون شما می توانید مرا به زیباترین مرد روی زمین تبدیل کنید .»
– « چطور می توانم این کار را بکنم ؟ »
– «اگر مرا دوست داشته باشید می توانید این کار را بکنید ، بدون شک شما این قدرت را دارید، چون باید بدانید همان پری که در موقع تولدم به من نیروئی داد که بتوانم به دیگران عقل بدهم ، به شما نیز قدرتی داد که بتوانید هر کس را که بیشتر از همه دوست دارید، زیبا کنید .»
– «اگر اینطور است من از صمیم قلب آرزو می کنم شما زیباترین مرد روی زمین بشوید .»
هنوز حرف شاهزاده خانم تمام نشده بود که ریکۀ کاکلی چنان زیبا و خوش قیافه شد که شاهزاده خانم تا آن زمان مثل و مانندش را ندیده بود .
بعضی از مردم عقیده دارند عشق شاهزاده خانم به ریکه او را تغییر داد نه قدرتی که پری به او بخشیده بود . اینها همچنین می گویند شاهزاده خانم که پشتکار ، هوش و مهمتر از همه، مهربانی قلب و پاکی روح شاهزاده را دیده بود، دیگر نمی توانست به نقص بدن و زشتی صورت او توجه کند .
به هرحال ، شاهزاده خانم به ریکه قول داد اگر پدرش موافقت کند فوراً همسر او بشود. پادشاه هنگامی که دریافت ریکه از خانواده محترمی است و به علاقه دخترش به او پی برد ، با کمال میل مرد جوان را به دامادی پذیرفت.
«پایان»
متن قصه « ریکۀ کالی » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه PDF قدیمی کتاب «چهار قصه از شارل پرو» چاپ دهه 1350، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)