پیشوایان راستین جلد 1
پیامبر اسلام (ص)
تصویرگر: صادق صندوقی
انتشارات شفق
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
نام: محمد (ص)
نام پدر: عبدالله
نام مادر: آمنه
سال تولد: عامالفیل
محل تولد: مکه
سال وفات: 13 هجری
محل وفات: مدینه
محل دفن: مدینه
بسمالله الرحمن الرحیم
پنجاهودو سال قبل از هجرت، ابرهه با سپاهی بیشمار و فیلسواران جنگجو برای خراب کردن خانه خدا بهسوی مکه حرکت کرد. در بین راه هرکس که در برابرش مقاومت کرد خیلی زود شکست خورد و سپاه ابرهه بهآسانی خود را به اطراف مکه رسانده و در آنجا اردو زدند تا صبح زود حمله را آغاز کنند. همه مردم شهر از ترس به کوهها پناه برده و حفظ خانه کعبه را به خدا سپردند.
صبح زود، فیلسواران آماده حمله شدند و به دستور ابرهه، بهسوی شهر هجوم آوردند؛ اما ناگهان پرندگان زیادی در آسمان پیدا شدند و سنگریزههایی را که در منقار داشتند، بر سر ابرهه و یارانش فروریختند. فریاد و ناله سپاهیان بلند شد. در مدتی کوتاه سواره و پیاده، اسب و اسبسوار و فیل و فیلسوار یکی پس از دیگری بر روی زمین غلتیدند و … خداوند بزرگ دشمنان متجاوز را اینچنین نابود کرد.
این حادثه عجیب سبب شد که آن سال را «عامالفیل»، یعنی سال فیل بنامند. سالی که به اراده خدای بزرگ فیلسواران و فیلهای جنگی ابرهه بهوسیله سنگریزههای کوچک از پای درآمدند.
حضرت محمد (ص) پیامبر گرامی ما در همین سال به دنیا آمد. نام مادرش «آمنه» بود، آمنه از خانوادهای نجیب و شریف به دنیا آمده و به پاکی و عفت مشهور بود.
پدر محمد (ص) «عبدالله» نام داشت. عبدالله نزد پدر بزرگوارش عبدالمطلب و در میان فامیل خود احترام و عزت زیادی داشت.
پیش از تولد محمد (ص) پدرش عبدالله از دنیا رفت و بعد از شش سال مادرش هم درگذشت و پدربزرگش عبدالمطلب، سرپرستی او را به عهده گرفت. دو سال بعد عبدالمطلب نیز از دنیا رفت و ابوطالب عموی پیامبر (ص) او را به خانه خود برد.
ابوطالب کارش تجارت بود. بازرگانان مکه هرسال یکبار برای تجارت به شام میرفتند. ابوطالب در بیشتر سفرها، برادرزادهاش را همراه خود میبرد. در این مسافرتها، محمد (ص) علاوه بر آشنایی با راه و روش تجارت، درستکاری و امانتداری خود را به همگان ثابت کرد. بهطوریکه در میان مردم به «محمدامین» مشهور شد.
خدیجه که یکی از زنان ثروتمند مکه بود، با آگاهی از درستکاری محمد (ص)، کارهای تجاری خود را به دست او سپرد.
خدیجه که شیفته اخلاق و بزرگواری محمد (ص) شده بود پس از مدتی به ازدواج محمد درآمد و تمام ثروت خود را در اختیار شوهرش گذاشت، محمد (ص) با استفاده از نیروی جوانی و قدرت بازوی خود، ستمدیدگان را یاری مینمود و با ثروتی که همسر مهربانش به او داده بود از فقرا و بینوایان دستگیری میکرد. محمد (ص) از خدیجه صاحب شش فرزند شد: دو پسر به نامهای «قاسم» و «عبدالله» (که هردو قبل از بعثت پیامبر (ص) از دنیا رفتند) و چهار دختر به نامهای رقیه، زینب، امکلثوم و فاطمه (ع).
محمد (ص) بسیار صبور و بردبار بود. در مرگ فرزندانش هرگز احساس ضعف نکرد و مرتّب خدای بزرگ را سپاس میگفت.
محمد در میان مردم از احترام زیادی برخوردار بود و هر جا مشکلی پیش میآمد به او مراجعه میکردند. همه به او اعتماد داشتند و امانتهای خود را به او میسپردند. هرگز کسی ندیده بود که محمد دروغ بگوید. او مردی راستگو و خداپرست بود. در آن روزگار که همه مردم بتپرست بودند، او خدای یگانه را پرستش میکرد و بیشتر وقتها برای عبادت به غار حرا میرفت. غار حرا بر قله کوهی بود که در شمال مکه قرار داشت. محمد تمام ماه رمضان را در آن غار به سر میبرد و در آنجا با خدای خویش به راز و نیاز میپرداخت.
روز بیست و هفتم ماه رجب، محمد (ص) مثل همیشه در غار حرا مشغول عبادت بود که ناگهان فرشتهای (جبرئیل) در برابر او ظاهر شد و درحالیکه صفحهای را در برابر چشمان او گرفته بود گفت:
– بخوان!
محمد که درس نخوانده بود و خواندن و نوشتن نمیدانست جواب داد:
– من نمیتوانم بخوانم!
جبرئیل دوباره گفت:
– بخوان!
و بازهم همان جواب را شنید؛ اما وقتی برای سومین بار این سخن تکرار شد، محمد (ص) احساس کرد که میتواند بخواند.
– اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ…
– بخوان بنام پروردگارت که همهچیز را آفرید …
و بدین گونه محمد (ص) در سن چهلسالگی به پیامبری برگزیده شد و از جانب خداوند مأموریت یافت تا مردم را از تاریکی جهل و گمراهی به نور ایمان و راه سعادت، رهنمون شود.
پیامبر (ص) از کوه پائین آمد و یکسره به خانه رفت. اولین زنی که به او ایمان آورد همسرش خدیجه بود و اولین مردی که دست بیعت به او داد، پسرعمویش علی بن ابیطالب بود.
مدتها همینطور گذشت و هنگامیکه پیامبر (ص) به نماز میایستاد، فقط علی و خدیجه، همراه او نماز میخواندند؛ اما یک روز از جانب خدا دستور آمد که نزدیکان و خویشان خود را به اسلام دعوت کند.
او بیش از چهل نفر از بنیهاشم را به خانه خویش دعوت کرد، باهم غذایشان را خوردند و هرکس درباره چیزی صحبت کرد. در این موقع پیامبر (ص) از جای برخاست و پس از ستایش پروردگار به آنها گفت:
– به خداوندی که جز او خدائی نیست، من فرستاده او بهسوی شما هستم … تاکنون هیچکس برای خویشان خود چیزی بهتر ازآنچه من برای شما آوردهام، نیاورده است. من خیرخواه شما هستم و خداوند به من دستور داده است که شمارا به دین اسلام دعوت کنم. کدامیک از شما مرا در این کار یاری میکند تا برادر و وصی و جانشین من میان شما باشد؟
در میان حاضرین فقط علی (ع) که نوجوانی دهساله بود از جای برخاست و آمادگی خود را اعلام نمود.
پیامبر (ص) سه بار حرف خود را تکرار کرد و تنها کسی که هر سه بار به ندای او پاسخ گفت علی (ع) بود.
وقتی سخنان پیامبری پایان یافت، مهمانان برخاستند و به خانههای خویش رفتند. پیامبر (ص) مدت سه سال مخفیانه و بااحتیاط در فرصتهای مناسب نزدیکان خود را به اسلام دعوت میکرد و در این مدت عده کمی به او ایمان آوردند.
پس از سه سال، از طرف خداوند مأمور شد که دعوت خود را آشکار کند و همه مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت نماید. دعوت عمومی پیامبر (ص) با مخالفت و اعتراض شدید سران قریش، روبرو شد؛ اما کمکم براثر استقامت و پشتکار پیامبر (ص) عدهای به او ایمان آوردند.
در آن زمان مردم از راههای دور برای زیارت بتهای خود و تهیه اجناس مورد لزوم به مکه میآمدند و این کار برای ثروتمندان مکه درآمد خوبی داشت. آنها فکر میکردند که اگر مردم دست از بتپرستی بردارند و به خداپرستی رویآورند دیگر کسی به مکه نمیآید و درنتیجه، درآمد آنها از بین میرود؛ بنابراین مبارزه سختی را با محمد (ص) و پیروانش شروع کردند.
محمد (ص) با مردمی که از اطراف به مکه میآمدند به گفتگو مینشست و از آنها میخواست که دست از پرستش بتهای سنگی و چوبی خود بردارند و به یگانگی خدای بزرگ ایمان آورند. در اثر رهنمودهای محمد (ص) روزبهروز بر پیروان او افزوده میشد و قریش را بیشازپیش وحشتزده میکرد. کفار قریش برای جلوگیری از پیشرفت اسلام از هیچ فشار و شکنجهای نسبت به مسلمانان کوتاهی نمیکردند؛ اما ازآنجاکه مسلمانها وابسته به قبیلههای گوناگون بودند، قریش جرئت نمیکردند که آشکارا با همه آنها به جنگ بپردازند.
بهناچار، عدهای از بزرگان قریش دستهجمعی به خانه ابوطالب، عموی پیامبر و رئیس قبیله بنیهاشم که تنها حامی پیامبر بود رفتند و از محمد شکایت کردند:
– ای ابوطالب! برادرزاده تو خدایان ما را ناسزا میگوید و آئین ما را ناپسند میخواند، عقاید ما را به مسخره میگیرد و پدران ما را گمراه میداند. اگر او از این کار دست بردارد، هرچه بخواهد ما حاضریم به او بدهیم. بیا او را از این کار بازدار و یا به ما واگذارش کن تا تکلیف خود را با او روشن کنیم.
ابوطالب جواب داد:
– من دراینباره با محمد (ص) صحبت میکنم.
هنگامیکه ابوطالب حرفهای قریش را با پیامبر (ص) در میان گذاشت، او گفت:
– عمو جان به خدا قسم اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند، دست از کار خود برنمیدارم.
ابوطالب با شنیدن پاسخ پیامبر (ص) به پیشنهاد قریش، دست او را به گرمی فشرد و گفت:
– من نیز به خدا سوگند میخورم که دست از یاری تو برندارم، به راهت ادامه بده.
بزرگان قریش که دیدند نقشهشان نگرفت دست به نیرنگ تازهای زدند و دوباره نزد ابوطالب رفتند و گفتند:
– ای ابوطالب! محمد (ص) اتحاد ما را به هم زده است، ما را و بتهای ما را مسخره میکند، بعضی از جوانان و غلامان ما را فریب میدهد و آنها را به شورش و سرپیچی از ما تشویق میکند. ما نمیدانیم چرا رفتار محمد (ص) اینچنین شده است. اگر تهیدست و فقیر است حاضریم ثروت زیادی در اختیارش بگذاریم و اگر پست و مقام میخواهد از همین امروز او را فرمانروای خویش قرار میدهیم و هرچه بگوید اطاعت میکنیم، فقط از او میخواهیم دست از دعوت خود بردارد و ما را با بتهایمان به حال خود بگذارد.
پیامبر که حرفهای آنها را میشنید، نگاهی به ابوطالب کرد و گفت:
– ای عموی بزرگوار، من از آنها انتظار هیچچیز ندارم، تنها از آنها میخواهم که به یگانگی خدای بزرگ ایمان بیاورند و از پرستش بتهای ناتوان و حقیر، دستبردارند …
قریش با شنیدن این سخنان، خشمگین و ناراحت ازآنجا بیرون آمدند و تصمیم گرفتند از این به بعد شدت عمل بیشتری به خرج بدهند.
ازآنپس بر شکنجه و آزار پیامبر (ص) و پیروان او افزودند. حتی بعضی از خویشان و نزدیکان پیامبر مانند ابولهب، ابوجهل و … از بزرگترین دشمنانش بودند. خاکروبه بر سرش میریختند، در میان مردم مسخرهاش میکردند. حتی به او تهمت جنون و دیوانگی هم زدند؛ ولی از این کار هم نتیجهای نگرفتند. هر وقت فرصتی مییافتند با سنگ و چوب به او حمله میکردند. خیلی میل داشتند او را بکشند، اما از قدرت ابوطالب و شمشیر حمزه و نام بنیهاشم میترسیدند. چند بار هم نقشه قتل پیامبر را کشیدند، اما هر بار که درصدد اجرای نیت پلید خود برآمدند، خداوند نقشه آنها را خنثی کرد.
بعضی از مسلمانانی که از قبیلههای معروف و بزرگی بودند به خاطر ترسی که کفار از اقوام آنها داشتند. آزار کمتری میدیدند ولی بیشتر پیروان اسلام که از مستضعفین و غلامان و بردگان بودن شکنجههای بسیار سختی میدیدند.
«بلال» برده سیاهپوست حبشی را در زیر آفتاب سوزان مکه، روی ریگهای داغ میخواباندند، سنگ بزرگ و داغی را بر روی سینهاش میگذاشتند، ساعتها گرسنه و تشنه او را شکنجه میدادند و از او میخواستند که دست از پیروی محمد بردارد، اما حرف بلال فقط یک کلمه بود
– اَحَد، اَحَد، خدا یکی است.
گاهی او را به ریسمانی میبستند و در کوچهها بر روی شنها و سنگریزهها میکشاندند، اما بلال یک مسلمان واقعی بود و این شکنجهها هرچه بیشتر بر ایمان و مقاومتش میافزود.
«یاسر» و «سمیه» و پسر قهرمانشان «عمّار» هم از مسلمانان بیپناهی بودند که شکنجههای زیادی دیدند. یاسر و سمیه در زیر شکنجه کفار قریش به شهادت رسیدند و عمار تا نزدیک مرگ پیش رفت، اما هرگز حاضر نشدند از آئین اسلام روی بگردانند.
پیامبر از دیدن اینهمه شکنجه و عذاب که به پیروانش میدادند، دل مهربانش به درد میآمد، اما چارهای جز صبر نداشت.
کفّار قریش که از گسترش روزافزون اسلام احساس خطر جدی میکردند وقتی تمام نقشههایشان بینتیجه ماند دست به یک توطئه ناجوانمردانه زدند و آن، محاصره اقتصادی و قطع رابطه با مسلمانان بود. آنها قطعنامهای در چهار ماده به این شرح صادر کردند:
- خریدوفروش با پیروان محمد ممنوع است.
- در تمام درگیریها، طرفداری از مخالفان محمد لازم است.
- هیچکس حق ندارد با مسلمانان ازدواج کند.
- هر نوع رابطه و معاشرت با آنان ممنوع است.
ابوطالب که میدید با این وضع، زندگی مسلمانان در شهر مکه غیرممکن است، به برادرزادهاش پیشنهاد کرد که مسلمانان از شهر خارج شوند و به درهای که به «شعب ابوطالب» معروف بود، بروند و وقتی دید پیامبر (ص) با این کار موافق است، همه بنیهاشم را جمع کرد و به آنها گفت:
– محمد تصمیم گرفته است با دیگر مسلمانان ازاینجا برود. همه شما وظیفهدارید همراه او بروید و تاآخریننفس، یار و پشتیبان او باشید.
این محاصره اقتصادی سه سال طول کشید. این سه سال از سختترین دوران زندگی مسلمانان بود، کمیِ غذا بهاندازهای بود که در روز به هر نفر، فقط یکدانه خرما میرسید و گاهی هم یکدانه خرما میان دو نفر تقسیم میشد.
در ماههای حرام که امنیت بیشتری وجود داشت، بعضی از جوانان بنیهاشم به بازار مکه میآمدند تا وسایل لازم را تهیه کنند؛ اما قریش، فروشندگان را به گرانفروشی تشویق میکردند و ابولهب در میان بازار فریاد میزد:
– مردم! قیمتها را بالا ببرید که مسلمانان قدرت خرید نداشته باشند.
(امروز هم قدرتهای بزرگ، برای بهزانو درآوردن مسلمانان اینچنین روشها را به کار میبرند و هنوز هم کسانی مانند ابولهب وجود دارند. آنها که به هنگام محاصره اقتصادی، روزبهروز بر قیمت اجناس خود میافزایند از بازماندگان و پیروان ابولهب هستند که بیجهت نام مسلمانان را بر خود نهادهاند).
پس از سه سال محاصره بینتیجه، گروهی از قریش وقتی دیدند محاصره اقتصادی هم اثر ندارد از کار بیحاصل خود پشیمان شدند؛ و بالاخره ورود مسلمانان به مکه آزاد شد و پس از سه سال آنها توانستند دوباره به خانه و زندگی خویش بازگردند؛ اما هنوز مدتی نگذشته بود که ابوطالب و خدیجه (همسر پیامبر) دو پشتیبان و یاور قدرتمند پیامبر (ص)، یکی پس از دیگری درگذشتند. این دو حادثه برای او مصیبت بزرگی بود.
پس از مرگ ابوطالب و خدیجه، فشار قریش بر مسلمین و بخصوص خود پیامبر (ص) افزایش یافت و بالاخره کار به آنجا کشید که پیامبر (ص) مکه را ترک گفت و به مدینه هجرت کرد.
هجرت پیامبر (ص) آنقدر مهم و مؤثر بود که بعدها، سال هجرت را آغاز تاریخ اسلام قراردادند.
مردم مدینه که مدتها در انتظار آمدن پیامبر (ص) بودند، با سرود و سلاموصلوات، به استقبال آمدند و رسول خدا در میان استقبال پرشور مردم وارد شهر شد.
اولین کار پیامبر (ص) این بود که دستور داد مسجدی ساخته شود تا پایگاه تبلیغ اسلام و سنگر مسلمانان باشد. ساختمان مسجد با کمک و همیاری مردم، خیلی زود به پایان رسید. مردم هرروز در آنجا جمع میشدند تا به سخنان پیامبر خویش گوش دهند.
دومین کار پیامبر (ص) ایجاد برادری بین مسلمانان بود و بدین ترتیب، کسانی که تا دیروز شمشیر بروی هم میکشیدند، امروز دست در دست هم و در کنار هم تنها به سرکوبی دشمنان اسلام میاندیشیدند.
گروههایی به نام «سپاه تبلیغ» تشکیل شد. هر چند نفر از این گروه به سوئی میرفتند و با مردم به گفتگو مینشستند. بعضی از آنها دین اسلام را میپذیرفتند و بعضی دیگر با مسلمانان همپیمان میشدند.
بدین ترتیب، اسلام روزبهروز گسترش بیشتری یافته و مسلمانان، قدرت زیادتری پیدا کردند. این عظمت و قدرت در سال دوم هجرت، پس از جنگ بدر که سپاه اسلام، شکست سختی به کفار قریش وارد کرد، کاملاً آشکار شد.
مسلمانان پس از جنگ بدر، دوستان و همپیمانان بیشتری پیدا کردند. سران قریش که از این پیشرفت احساس خطر میکردند، هرچند مدت یکبار به مدینه لشکرکشی میکردند تا هر طور هست آئین محمد (ص) را نابود کنند، اما ازآنجاکه خدا همیشه یار و یاور مؤمنان است، بتپرستان در کار خود موفق نمیشدند و در اثر فداکاری و جانبازی مسلمانان، در بیشتر جنگها پیروزی با سپاه اسلام بود، کمکم کار به جایی رسید که قریش جرئت روبرو شدن با سربازان اسلام را نداشتند.
در سال ششم هجری ناگهان پیامبر (ص) تصمیم گرفت همراه عدهای برای زیارت خانه خدا به مکه برود. قریش که از این موضوع آگاه شدند، عدهای را فرستادند تا محمد را وادارند که امسال از آمدن به مکه خودداری کند. پس از صحبتهای زیاد قراردادی بین پیامبر (ص) و نمایندگان قریش امضاء شد. طبق این قرارداد جنگ و تجاوز بین مسلمانان و کفار قریش به مدت ده سال ممنوع شد و مسلمانان اجازه یافتند که از سال آینده برای حج و زیارت، سه روز در مکه بهسر برند و…
این قرارداد، پیامبر (ص) را تا حدودی از جانب کینهتوزترین دشمن اسلام یعنی قریش آسودهخاطر ساخت و فرصت مناسبی برای صدور انقلاب اسلامی، به کشورهای دیگر به وجود آورد.
پیامبر (ص) نامههایی به فرمانروایان و پادشاهان کشورهای بزرگ نوشت و آنها را به اسلام دعوت نمود. خسروپرویز شاه ایران که مانند پادشاهان دیگر شخصی مغرور و خودخواه بود، از اینکه پیامبر (ص) نام خود را قبل از نام او نوشته بود، ناراحت شد و نامه را قبل از خواندن پاره کرد. سپس دستور داد فرستاده پیامبر (ص) را از دربار بیرون کردند و از همان وقت نقشه قتل پیامبر را کشید؛ اما خدای بزرگ به این بیاحترامی و جسارت خیلی زود پاسخ گفت و چیزی نگذشت که شاه مغرور و بیادب به دست پسرش کشته شد.
نامههای پیامبر (ص) یکی پس از دیگری به کشورهای روم، مصر و سایر مناطق فرستاده شد و بعضی از سران این کشورها جواب مناسبی به نامه دادند. «نجاشی» فرمانروای حبشه برای ادای احترام و اظهار ارادت بیشتر به پیامبر خدا (ص) جواب نامه را با هدایای مخصوصی به پسر خود سپرد و او را به خدمت رسول خدا (ص) فرستاد.
با انتشار آئین اسلام در مناطق مختلف، عده زیادی به ندای رسول خدا (ص) پاسخ مثبت دادند و به یاران و پیروان آن حضرت پیوستند.
درست یک سال پس از قراردادی که بین مسلمین و قریش بسته شده بود، به دستور پیامبر (ص) کاروان اسلام بهسوی مکه حرکت کرد. سران قریش طبق قرارداد نمیتوانستند از ورود مسلمانان به مکه جلوگیری کنند، بنابراین دستور دادند که همه مردم، شهر را ترک کنند و به کوههای اطراف مکه بروند.
پیامبر (ص) با دو هزار نفر از همراهانش لبّیک گویان وارد مکه شدند و به طواف خانه خدا پرداختند، سپس به نماز ایستادند و دست به دعا برداشتند. مراسم مذهبی مسلمانان در مردم مکه تأثیر زیادی داشت و بعضی از آنها نسبت به پیامبر (ص) و آئین اسلام، آشکارا علاقه نشان دادند، بهطوریکه سران قریش از حضور مسلمانان وحشتزده شدند و وقتی طبق قرارداد، سه روز از توقف آنها در مکه گذشت، حاضر نشدند حتی یک ساعت اجازه توقف بیشتر بدهند. بعضی از مسلمین از این کار قریش بسیار ناراحت شدند، اما پیامبر (ص) که در عمل کردن به پیمان خویش، پابرجا بود، دستور حرکت داد.
مسلمانان که پس از ۷ سال توانسته بودند خانه خدا را زیارت کنند و در مرکز بتپرستی، ندای اللهاکبر و لاالهالاالله را به گوش مردم برسانند، خوشحال و پیروزمند، راه مدینه را پیش گرفتند.
در سال هشتم هجری با کشته شدن گروهی از مبلّغان اسلام، بین مسلمانان و سپاه روم جنگی روی داد که سپاه اسلام شکست خورد و ناچار به عقبنشینی شد. قریش وقتی از شکست سربازان اسلام آگاه شدند، خیال کردند که قوای مسلمانان ضعیف شده و از بین بردن آنان کار آسانی است؛ بنابراین پیمان خود را شکستند و نیمهشب به یکی از قبیلههای مسلمان هجوم بردند. عدهای از افراد قبیله توانستند فرار کنند و جان سالم به دربرند و بقیه کشته یا اسیر شدند. این خبر به پیامبر (ص) رسید. از اینکه قریش پیمان خود را شکستهاند بسیار ناراحت شد و به بازماندگان آن قبیله قول داد که بتپرستان متجاوز را ادب کند.
بتپرستان از تصمیم محمد (ص) نگران شدند و کسانی را واسطه قراردادند تا دوباره پیمان قبلی تجدید شود، اما این درخواست پذیرفته نشده و فرستادگان قریش، ناامید بازگشتند.
پیامبر (ص) در موقع مناسب، اعلام بسیج عمومی کرد و برای اینکه دشمن از این موضوع آگاه نشود، دستور داد تمام راههای خروجی مدینه را زیر نظر بگیرند و رفتوآمد مردم بهشدت کنترل شود. پیامبر (ص) میدانست که اگر مکه را فتح کند و دشمن خلع سلاح شود، بسیاری از دشمنان امروز، تحت تأثیر تعالیم اسلام، مسلمانان فردا خواهند بود. به همین جهت میخواست تا آنجا که ممکن است، این کار بدون خونریزی انجام شود.
دهم ماه رمضان سال هشتم هجری بود که پیامبر (ص) فرمان حرکت داد. سربازان اسلام، شبهنگام به نزدیک مکه رسیدند و در آنجا اردو زندند. ابوسفیان و چند نفر دیگر که از مکه بیرون آمده بودند، ناگهان شعلههای آتش زیادی را در اطراف شهر دیدند و شگفتزده برجای خود ایستادند. در همین موقع عباس عموی پیامبر (ص) که ازآنجا میگذشت آنها را دید و گفت:
– ابوسفیان، شعلههای آتش را میبینی؟ اینها شعله آتشهایی است که سپاهیان بیشمار محمد (ص) در اردوگاه خود افروخته و به انتظار صبح نشستهاند تا به شهر حمله کنند. بدان که هرگز قریش را قدرت مقاومت در برابر آنها نیست.
ابوسفیان که گیج شده بود با شنیدن این خبر از ترس بر خود لرزید و از عباس تقاضا کرد که او را به نزد رسول خدا ببرد. ابوسفیان وقتی عظمت و قدرت ارتش اسلام را دید، در حضور پیامبر (ص) ظاهراً مسلمان شد و پیامبر مهربان که میدید وجود ابوسفیان در تسلیم بدون خونریزی مکه، بسیار مفید است فرمود:
– از قول من به مردم مکه بگو، هرکس به مسجدالحرام پناه ببرد، یا در خانه خودش بماند و بیطرف باشد و یا در خانه ابوسفیان پناهنده شود، ارتش اسلام، با او کاری ندارند.
ابوسفیان به مکه بازگشت و همهچیز را برای مردم تعریف کرد. او آنقدر با ترسولرز صحبت میکرد که مردم بیاختیار پا به فرار گذاشتند و هرکدام به جایی پناه بردند.
سپاه پیروزمند اسلام با فریادهای اللهاکبر وارد شهر مکه شد و یکراست بهسوی کعبه رفت: پیامبر (ص) درحالیکه بر شتری سوار بود و سپاهیان در اطرافش حرکت میکردند به طواف خانه خدا پرداخت. مردم مکه که دانستند محمد (ص) با آنها کاری ندارد کمکم از خانهها بیرون آمدند و در اطراف مسجدالحرام جمع شدند.
پیامبر (ص) پس از شکستن بتها، بر در خانه کعبه ایستاد و پس از شکر و سپاس پروردگار آیاتی از قرآن کریم را خواند و سپس رو به بتپرستان کرد و فرمود:
– درباره من چه فکر میکنید؟
آنها با گریه و زاری گفتند:
-یا محمد، ما بسیار بد کردیم و جز خوبی از تو ندیدیم. تو را برادر بزرگوار و مهربان خود میدانیم و از تو تقاضای بخشش داریم.
پیامبر (ص) فرمود: شما برای من همشهریان خوبی نبودید، مرا دروغگو خواندید و از خانهام بیرون کردید، به آنهم راضی نشدید و با من به جنگ و ستیز برخاستید، اما …
وقتی پیامبر (ص) این سخنان را میگفت، بتپرستان، به خود میلرزیدند و دهانشان از ترس، خشک شده بود. آنها فکر میکردند که روز انتقام فرارسیده و امروز باید به آنهمه شکنجهها و آزارهایی که سالها بر پیامبر (ص) و پیروان او وارد ساختند، پاسخ دهند.
اما پیامبر مهربان که هرگز به فکر انتقام نبود و تنها به پیشرفت اسلام و صلاح مسلمانان فکر میکرد، سخنان خود را اینطور تمام کرد:
… اما من، گذشتهها را فراموش میکنم و شمارا میبخشم …همه شما آزادید…!
بتپرستان که هرگز چنین انتظاری نداشتند، در برابر اینهمه بزرگواری و محبت احساس شرم میکردند، اما شادی و نشاط در چهرههایشان پیدا بود.
پیامبر (ص) مدتی در مکه ماند و به کارها سروسامان داد، سپس جوانی خردمند و شجاع را به فرمانداری شهر منصوب کرد و به مدینه بازگشت.
پس از فتح مکه، اسلام بهصورت یک قدرت بزرگ و شکننده طاغوت درآمد. گسترش سریع اسلام در عربستان و پیروزیهای پیدرپی مسلمانان، ابرقدرتها را به وحشت انداخت، ایران و روم در آن زمان بزرگترین نیروهای نظامی را در اختیار داشتند. روم که بهتازگی شکستی به ایران وارد کرده بود و بیشتر احساس قدرت میکرد، ناگهان خود را با یک قدرت دیگر، یعنی اسلام، روبرو دید. ازآنجاکه قدرتهای طاغوتی بیش از هر چیز از انقلابهای مردمی و مخصوصاً مکتبی، وحشت دارند، ابرقدرت روم تصمیم گرفت که نیروی نوپای اسلام را هرچه زودتر سرکوب کند.
خبر پیشروی ارتش چهلهزارنفری روم تا مرز شام و پیوستن چند قبیله مرزنشین به آنها، هنگامی به مدینه رسید که کمبود مواد غذایی کاملاً به چشم میخورد و مردم هنوز نتوانسته بودند محصول خود را جمعآوری کنند؛ اما همیشه مردان خدا دفاع از سرزمین اسلام را از هر چیز دیگری لازمتر میدانند. چند روز پس از دستور آمادهباش پیامبر (ص) بیش از سی هزار نفر آماده نبرد شدند و بهسوی جبهه حرکت کردند. روزی که آنها پس از تحمل سختیهای فراوان به خط مقدم جبهه یعنی «تبوک» رسیدند اثری از رومیان نبود. آنها از ترس شکست خویش، قبل از رسیدن ارتش اسلام، به داخل مرزهای خود عقبنشینی کرده بودند. پیامبر (ص) و سپاهیان مدتی در آنجا توقف کردند و پس از امضای چند قرارداد دوستی با قبیلههای مرزنشین، به مدینه بازگشتند و در میان استقبال پرشکوه مردم مدینه، پیروزمندانه وارد شهر شدند. خبر فرار ارتش روم از برابر سپاه پیروزمند اسلام، خیلی زود در همهجا منتشر شد. قبیلههایی که تاکنون از ترس قدرتهای روم و ایران خواب راحت نداشتند، پشتیبان جدیدی پیدا کردند و با آنها همپیمان شدند و بدین گونه، حکومت پرقدرت اسلامی، بهصورت خطرناکترین دشمن مستکبرین و بزرگترین پشتیبان مستضعفین در آمد.
***
فریادهای عمار یاسر در زیر شکنجه، نالههای بلال حبشی بر روی ریگهای داغ بیابان و خون پاک حمزه، عموی پیامبر که در جنگ احد بر زمین ریخته بود و خون صدها شهید به خون خفته دیگر هماکنون به ثمر رسیده بود و میرفت که «عمّار» های جهان را از شکنجه نجات دهد، «بلال» های زمان را از بند اسارت رهایی بخشد و خون پاک و همیشه جوشان شهیدان تاریخ را در رگهای رزمندگان اسلام جاری سازد.
***
سال دهم هجرت بود. پیامبر (ص) از طرف خداوند مأمور شد تا مراسم حج را بجای آورد و آن را به سایر مسلمانان بیاموزد. به دعوت رسول خدا (ص) هزاران نفر از دور و نزدیک بهسوی مکه حرکت کردند تا همراه پیامبر خدا، مراسم حج را بجای آورند. پس از چند روز، اعمال حج، با شکوه تمام به پایان رسید و پیامبر (ص) و همراهان عازم مدینه شدند. هنوز مقدار زیادی از مکه دور نشده بودند که پیامبر (ص) در محلی به نا «غدیر خم» دستور توقف داد. سپس بر یک بلندی در میان مردم ایستاد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد و پس از حمد و ستایش خداوند بزرگ فرمود:
– ای مردم! مرگ من نزدیک است و به فرمان خدای بزرگ، باید موضوعی را با شما در میان بگذارم. مردم! من از میانتان میروم ولی دو چیز گرانبها برای شما میگذارم، یکی قرآن، کتاب خدا و دیگری اهلبیت خود را. بدانید که قرآن و اهلبیت من هرگز از هم جدا نمیشوند…
سپس دست علی (ع) را گرفته و آن را بالا برد و فرمود:
– مَن کُنتُ مَولاه فَهذا علیُّ مَولاه …
– هرکس که من مولای او هستم، – پسر عمّم – علی مولای اوست.
– خداوندا! کسانی که علی را دوست دارند، دوستشان دارد و دشمنان علی را دشمن دار.
– پروردگارا علی را یاری کن و دشمنانش را خوار و ذلیل بفرما …
***
همه همراهان پیامبر (ص) سخنان او را شنیدند و در همانجا، با علی (ع) بهعنوان جانشین رسول خدا بیعت کردند؛ اما مردم سست ایمان خیلی زود همهچیز را فراموش میکنند و از پیروان خدا، جدا شده به یاران شیطان میپیوندند.
پیامبر (ص) مدتی پس از مراجعت به مدینه بیمار شد. او حتی در بستر بیماری هم امّت خود را به حال خود نمیگذاشت. در هر فرصتی که پیش میآمد، آنان را موعظه میکرد و پند میداد. او میخواست پس از وفاتش، تکلیف مردم روشن باشد، اما آنها که در فکر به دست آوردن مقام و منصبی برای خود بودند، از این کار هم جلوگیری میکردند.
آری، پیامبر گرامی ما در آخرین لحظات زندگی هم از اذیت و آزار قدرتطلبان و مقامپرستان، آرامش نداشت. درحالیکه علی و فاطمه و دیگر یاران باوفای پیامبر (ص) بر بالین او نشسته و از ناراحتی اشک میریختند، عدهای به میان مردم رفته و با نیرنگها و حیلههای گوناگون سعی میکردند زمینهای به وجود آورند تا پس از وفات پیامبر (ص) به نانوآبی برسند و مقامی به دست آورند و اینها همان کسانی بودند که در غدیر خم قبل از همه، جانشینی پیامبر را به علی (ع) تبریک گفته بودند.
و دیدیم که ظاهراً موفق هم شدند. آنها توانستند با زبان خود، مردم سادهدل را گول بزنند و کاری کنند که همهچیز از یادشان برود، سخنان پیامبر (ص) در غدیر خم را فراموش کنند، پندها و نصیحتهای آن حضرت در روزهای آخر عمر چه در مسجد و چه در بستر بیماری را از یاد ببرند و گوش به حرفهای چند نفر دنیاطلب و ظاهرفریب بدهند و با این کار، فاطمه (ع) پاره تن پیامبر (ص) را پهلو شکستند و امیر مؤمنان علی (ع) جانشین راستین پیامبر (ص) را سالها خانهنشین کردند و مقدمات سلطنت معاویه و یزید و یزیدیها را فراهم نمودند.
چند روز بود که سراسر مدینه را دلهره و اندوه فراگرفته بود. در تمام ساعات شبانهروز، عدهای در خانه و اطراف خانه رسول خدا، اشک میریختند و برای سلامت پیامبرشان دعا میکردند. همهجا پر از غم بود، همه اندوهگین و ناراحت بودند و همهچیز از حادثهای عظیم حکایت میکرد و…
بالاخره روز دوشنبه ۲۸ صفر، رسول خدا (ص) درحالیکه سر به دامان پسرعمّ و جانشین خود، علی (ع) گذاشته بود، جان عزیزش را به جانآفرین تسلیم کرد و روز بعد، بدن پاکش به دست علی (ع) دفن شد.
اما گوئی هنوز هم پس از قرنها، ندای پیامبرمان را میشنویم که میگوید:
– من میروم و دو چیز گرانبها در میان شما میگذارم یکی قرآن و دیگری اهلبیتم را.
***
پروردگارا! به ما توفیق بده تا به سفارش پیامبر بزرگوارت عمل کنیم.
ما را در انجام دستورات قرآن موفق بدار و از پیروان و دوستان راستین پیامبر و اهلبیتش قرار ده. آمین یا ربالعالمین.
پایان
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2022 بروزرسانی شد.)