داستان روسی
افسانه ی خورشید
ـ مترجم: ابوالفضل آزموده
ـ نشر: گوتنبرگ
ـ چاپ: 1356
بچهها!
وقتیکه قصهای را گوش میکنید و یا میخوانید دلیلی ندارد بپرسید: «در کجا این واقعه اتفاق افتاده است؟» مثلاً همین قصهی ماهیگیر و ماهی. همه میدانند که پیرمردی بود و پیرزنی و باهم در کنار دریایی زندگی میکردند؛ اما در کنار کدام دریا؟ این را دیگر باید از خود قصه فهمید.
من هم همینطور، اسم دریا را برای شما نمیگویم، یعنی همان دریایی که در این قصه از آن صحبت میشود. فقط میگویم: این دریا، دریایی است در شمال، بسیار توفانی و سرد. در آن دورها و کرانهی آن یعنی جایی که آب، ساحل سنگی و صخرهای آن را میشوید، شبهای زمستانی بسیار طولانی بوده و سپس روزهای تابستانی نیز به همان نسبت طولانی است. نیمی از سال اصلاً خورشید وجود ندارد و نیم دیگر سال خورشید اصلاً غروب نمیکند. ولی تابستان شاد و خرم همیشه زود سپری میشود و زمستان سخت و سرد همیشه اینطور احساس میشود که پایانناپذیر است.
در آن نواحی، از زمان قدیم، مردم برای نجات خود از سرمای درندهی زمستان، پوستهای جانوران را میپوشیدند. تیرهایی را در میان برف فرومیکردند، آنها را با پوست حیوانات میپوشانیدند تا کلبهای برای خود درست کنند. نام این نوع کلبه «وژا» بود و هرکسی که در میان چنین کلبهای زندگی میکرد او را «وژنیک» مینامیدند. «وژنیکها» بدون نور و روشنایی، در ظلمت و تاریکی به سر میبردند. بیخود نبود که پشت نواحی قطبی را حکومت ظلمت ابدی نام گذاشته بودند.
مردم آن دیار در سرما و گرسنگی زندگی میکردند. آنها دشمنان بیرحمی هم داشتند که به «وژنیکها» ظلم و ستم میکردند و آخرین آذوقه و داروندار و هستی آنان را میبردند. ولی مردم آن سامان همیشه و همهوقت نور و روشنایی، گرما، خورشید آزادی و خوشبختی آرزو داشتند. به خاطر عدالت مبارزه میکردند و از ظالمان متنفر بودند.
آرزوی مردم آن دیار، وقتیکه سرزمین ما مبدل به سرزمینی آباد و آزاد شد، جامهی عمل پوشید و آنان نیز به آرزوی خود رسیدند.
از آن زمان، روایتها، قصهها و افسانههای مردم آن سرزمین دربارهی قهرمانانشان که در مبارزهشان یار و یاور بودند، به گوش ما رسید. بچهها، شما پس از خواندن این قصه خواهید فهمید چه کسی در پیدا کردن نور و روشنایی به آنان کمک کرد، آن مرد بزرگ و عاقل و دانشمند که بود، مردی که توانست همه را به دنبال خود بکشاند تا آنان بتوانند برای خود، آزادی، خورشید و خوشبختی ابدی کسب کنند.
***
چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچکس آفتاب را ندیده بود، ستارهها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همهوقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند. آسمان سیاه بر بالای آن سرزمین سایه افکنده بود. چنان تاریکی در آن سرزمین حکمفرما بود که بهزور همدیگر را میدیدند. اینطور بود که آن سرزمین را، سرزمین ظلمت نام نهاده بودند. حالا چرا مردم آنجا را «وژنیک» میگفتند، قبلاً برای شما شرح دادم. کافی است که شما فقط کلبههای آنها یعنی «وژا» را در مقابل خود مجسم کنید: چند تا تیر را در میان برف و یا در زمین باتلاقی فرومیکنند، چند تا چوب چپ و راست میکنند، کف آن را با علف یا کاه میپوشانند و بالای آن را با پوست گوزن میگیرند. ولی مگر میشود اسم چنین جایی را محل سکونت گذاشت؟ اما چاره چیست؟ آخر، آنها نه اره، نه میخ و نه وسایل دیگر هیچچیز نداشتند.
در سرزمین ظلمت هیچچیز خوب وجود نداشت. بهجز باتلاق و خزه و یخهای اطراف دریاچههای کوچک و سیاه، چیز دیگری به چشم نمیخورد.
مردم آن دیار میدانستند که در همه جای زمین سنگ معدنی آهن وجود دارد، ولی نمیتوانستند آن را پیدا کنند. آخر آنها خورشید نداشتند. مگر در تاریکی میشود آهن را دید؟ جانوران درنده در اطراف رفتوآمد داشتند، ولی مردم نمیتوانستند آنها را شکار کنند و از پای درآورند، چطور میشد بدون پیکانهای آهنین جانوران را شکار کرد؟ مگر میشد آنها را از پای درآورد، درصورتیکه در میان تاریکی جانوران را نمیشد دید؟… در دریاچههای آن دیار ماهی وجود داشت، اما مردم نمیتوانستند ماهی را صید کنند، بدون تور چطور میشد ماهی صید کرد؟ تازه، مگر در تاریکی میشد تور را بالا کشید؟
مردم آن سرزمین خوراکشان فقط خزه بود و همیشه گرسنه بودند. قیافههای آنها رنگپریده، سراپا کثیف و زشت بودند.
در سرزمین ظلمت زندگی بسیار بد بود!
در میان سرزمین ظلمت کوه گردی وجود داشت. بر روی این کوه درختان زیادی روئیده بود. در بالای این کوه و درست در قله آن آنقدر درخت وجود داشت که کاملاً مثل جنگل بود.
در میان این جنگل خانهی بسیار بزرگی وجود داشت که از تیرهای چوبی ساخته بودند. خانهای بود بسیار محکم که نه باد، نه سرما و نه باران نمیتوانست در آن نفوذ کند، زندگی در داخل آن بسیار راحت و مطبوع بود. در این خانه هفتاد برادر سیاه زندگی میکردند. آنها در کشور ظلمت فقط آن خانهی چوبی را داشتند. دورتادور آن خانه بهوسیلهی نردهی چوبی دیوار شده بود. در پشت این دیوار سه هزار گوزن وجود داشت و برادران سیاه هرگز روی این گوزنها سوار نمیشدند و آنها را به وژنیکها هم نمیدادند.
روزی گوزنها از دست برادران سیاه فرار کردند و برای چرا بهطرف خزهها و علفهای آبدار و تروتازه دویدند. گوزنها میدویدند و بر روی شاخهای خود نور کمرنگ و رنگباختهای را حمل میکردند. آنها دویدند و دویدند تا در میان باتلاقی گم شدند و در همانجا توقف کردند. «وژنیکها» نور رنگباخته و گوزنها را دیدند، خوشحال شدند و باعجله خود را به باتلاق رسانیدند. آنها با خود فکر میکردند: حالا دیگر گوزنها و نور در نزد ما میمانند. سیر خواهیم شد و همدیگر را خواهیم دید.
همه آمده بودند بهطرف باتلاق که گوزنها را تماشا کنند. برادران سیاه هم آمده بودند. برادران سیاه شاخ سردستهی گوزنها را گرفتند و با خود بهطرف کوه گرد کشیدند و بردند. گوزنهای دیگر نیز در پشت سر او روانه شدند. نور رنگباخته و ضعیف هم با آنها بود و همراه با گوزنها در میان درختان انبوه ناپدید شد.
«وژنیکها» مات و مبهوت شدند و با خود گفتند: بازهم باید در تاریکی زندگی کنیم.
برادران سیاه به «وژنیکها» گفتند:
– هرکس برای ما ماهی مرده جمع کند، قول میدهیم تکهای نور رنگباخته به او بدهیم.
«وژنیکها» به نزد برادران سیاه رفتند و گفتند:
– یک تکه نور رنگباخته به ما بدهید تا برویم برای شما ماهی مرده جمع کنیم.
یکی از برادران سیاه که بزرگتر آنها بود و ارشد، فوت کثیفی بهطرف درختی وزاند. پوست درخت وارفت و تکهای چوب از درخت فروافتاد. او تکه چوب را به «وژنیکها» داد که بر روی آن تکهی کوچکی نور رنگباخته قرار داشت.
«وژنیکها» میروند و با تکه چوب درخت، راه خود را روشن میکنند. آنها به ساحل دریا میرسند و شروع به جستجو و جمعآوری ماهیهای مرده میکنند، ماهیهایی که مرده بودند و دریا آنها را بیرون ریخته بود. بهمحض اینکه ماهیها را جمع میکنند، تکه چوب فرومیریزد و دوباره تاریکی، وژنیکها را فرامیگیرد. آنها میآیند و ماهیها را به برادران سیاه میدهند.
اما زندگی «وژنیکها» کاملاً بدتر شد.
برادران سیاه ماهیهای گندیده را میخوردند و هیچ طورشان نمیشد، برای اینکه خودشان سمی بودند، مانند قارچهای سمی. آنها به نور رنگباخته هیچ نگاه نمیکردند و فقط آن را در میان درختی پنهان میکردند. آنها شروع کردند به چاق شدن، ثروتمند شدن و برای خانهی خود برج و بارگاه ساختن.
«وژنیکها» دوباره خواهش میکنند:
– تکهای نور رنگباخته به ما بدهید.
همه فکر میکردند: «شاید قطعه چوب فرونریزد و تکهی نور رنگباخته برای ما باقی بماند!»
«وژنیکها» دوباره به ساحل دریا میروند تا برای برادران سیاه ماهی جمع کنند. آنها ماهی مردهها را مخفیانه میخوردند و با خود فکر میکردند: «شاید که سیر شویم».
ولی در همان موقع بدبختی بزرگی روی داد: هر یک از «وژنیکها» که ماهی مرده را میخورد، دندانش خرد میشد و لثههایش چنان درد میگرفت که غیرقابلتحمل بود؛ و اما هرکسی که چندین بار با تکه چوب درخت به ساحل میرفت، از نور رنگباخته کور میشد، کور ابدی میشد و تا عمر داشت چشمهایش باز نمیشد.
همینطور هزار سال و هزار سال و هزار سال گذشت. «وژنیکها» با خود گفتند: همیشه اینطور خواهد بود، تا ابد، تا وقتیکه زمین فروریزد.
ولی روزی شخص بزرگی سوار بر گوزن سحرآمیز وارد کشور ظلمت شد. ریش او تا زانوانش بود. وقتیکه او صحبت میکرد، چشمهایش میدرخشید و «وژنیکها» صورت او را میدیدند که کمی تار بود. سرانجام معلوم شد که صورت او زیبا و حکیمانه است. آن پیرمرد حکیم به «وژنیکها» چنین گفت:
– شما ازآنجهت در ظلمت به سر میبرید، چون خورشید را نمیشناسید. هیچیک از شما آفتاب را ندیدهاید، درصورتیکه آفتاب وجود دارد. باید خورشید را به دست آورد. اگر به خورشید دسترسی پیدا کنید، در اینجا، هم گرمی خواهد بود و هم روشنایی. آهن در زمین نمودار میشود. دریاچهها دیگر سیاه و تاریک نخواهند بود، بلکه رنگ آبی خواهند داشت. در میان آنها ماهیهای زنده وجود دارد… اگر خورشید را به دست آورید، نیزهها و پیکانها خواهید ساخت و جانوران را شکار خواهید کرد. تور ماهیگیری خواهید داشت و ماهیهای زنده صید خواهید کرد. اگر به خورشید برسید، خورشید، باتلاقها را خشک خواهد کرد و در آنجا گل و گیاه و برنج و گندم خواهد روئید. شما خودتان سیر، سالم و تندرست و زیبا خواهید شد… خورشید هست، فقط باید آن را به دست آورد.
مردم این حرفها را شنیدند و تعجب کردند. تاکنون کسی برای آنها دربارهی خورشید چیزی حکایت نکرده بود
آنها تعجب کردند که چرا تابهحال خورشید را ندیدهاند.
برادران سیاه این حرفها را گوش کردند و کردند تا اینکه یکدفعه عصبانی شده فریاد زدند:
– «وژنیکها! شما آدمهای احمقی هستید که به این حرفهای احمقانه گوش میکنید. مگر چنین چیزی میتواند در دنیا باشد، چیزی که کسی تاکنون ندیده است؟ این آدمِ فریبکاری است. حرفهای او را گوش نکنید. چرا با حرفهای مزخرف و باورنکردنی، شرمندهمان میکند؟»
«وژنیکها» فکر کردند و سرانجام به خودشان گفتند:
– ممکن است که حق با برادران سیاه باشد؟ شاید بهتر باشد پیرمرد را از خود دور کنیم.
آنها ساکت ایستاده بودند و نمیدانستند چکار کنند!
و اما پیرمردِ عالم و حکیم و دانشمند با ریش بلند تا زانوانش نگاهی به آنها کرد و سرش را تکان داد. چشمهایش
خاموش شد. گوزن سحرآمیز در زیر پای پیرمرد لرزید، پیرمرد و گوزن هر دو غیب شدند و در میان خزهها و علفهای بلند ناپدید گردیدند. فقط صدای او در تاریکی شنیده میشد که میگفت:
– از امروز چیزهایی فقط به کسانی نشان خواهم داد که معتقد باشند خورشید هست.
در میان «وژنیکها» جوانی بود. این جوان مانند همهی «وژنیکها» نبود. او فقیرتر از همه بود و هیچوقت به نزد برادران سیاه نمیرفت تا در مقابلشان سر تعظیم فرود آورد. جوانِ با غروری بود. او میگفت: «بهتر است از گرسنگی بمیرم و از برادران سیاه تکهای چوب درخت تمنا نکنم.»
مردم پیر مردی را که سوار بر گوزن به نزدشان آمده بود، خیلی زود فراموش کردند. فقط یک نفر و آنهم این
جوان بود که او را فراموش نکرده بود. او فکر کرد و کرد و کرد تا اینکه به میان خزهها و علفها رفت و به آسمان تیره چشم دوخت و با خود گفت:
– من باور میکنم که خورشید هست. ولی چطور باید به او رسید؟ ای پیرمرد عاقل، کمکم کن تا او را پیدا کنم! خورشید کجاست؟
او تا این حرف را گفت، خزهها و علفها کنار رفتند و گوزن سحرآمیز از میان آن پدیدار شد. گوزن گفت:
– اگر نمیترسی، سوار من شو. از اینجا میرویم.
جوان جواب داد:
– نمیترسم، چیزی نیست!
جوان، سوار بر گوزن سحرآمیز شد و آنها از میان خزهها و علفها و باتلاقها رد شدند، از دریاچههای سیاه، پروازکنان عبور کردند و از آنجا دور شدند. آنها زیاد رفتند یا کم، معلوم نشد. گوزن ناگهان ایستاد. در مقابل آنان همان پیرمرد عاقل و دانشمند بر روی تختهسنگ خارایی نشسته بود و کتاب بزرگی مینوشت. هر یک از صفحات آن کتاب بزرگ _که از سنگِ شفاف بود _ خودبهخود ورق میخورد. قلم آن پیرمرد طلائی بود و او با خون قلب خود کتاب را مینوشت…
پیرمرد به جوان گفت:
– سلام فرزندم! من میدانستم که خلاصه در میان «وژنیکها» جوانی پیدا میشود که به من ایمان داشته باشد. من از تو ممنونم!
جوان به پیرمرد جواب داد:
– از محبتهای شما سپاسگزارم، دانشمند. به من بگویید که چطور میتوانم تکهای آفتاب به دست آورم؟
پیرمرد جواب داد:
– برای رسیدن به خورشید باید زحمت بسیاری کشید. به آفتاب نمیرسی تا اینکه سبد کوچکی فراهم کنی. این سبد، سبد سادهای نیست، سبد خاصی است. صد هزار نفر «وژنیک» در سرزمین ظلمت زندگی میکنند. تو باید با یکایک آنها تماس بگیری، با آنها صحبت کنی، تا همهی حقایق زندگی آنان را بفهمی. هر یک از «وژنیکها» باید مویی به تو بدهند و تو با موی آنها سبدی ببافی و آنوقت در این مدت تمام افکار مردم را خواهی فهمید.
جوان بهجای اول خود برگشت. او با هریک از «وژنیکها» به فراخور حالشان شروع به صحبت کرد و حرفهای عاقلانه و حکیمانهای به آنها میزد و موعظه میکرد. وقتیکه از هر یک تار مویی گرفت و آنها را جمع کرد، شروع کرد به بافتن سبد. هفتادسال طول کشید تا او سبد را بافت و آماده کرد. وقتیکه کارش تمام شد، او دیگر حقایق زندگی مردم را میدانست و آدمی عاقل و دانشمند و دوست مردم شده بود.
گوزن سحرآمیز در میان تاریکی ظاهر شد.
گوزن گفت:
– اگر نمیترسی، سوارم شو!
دوست «وژنیکها» جواب داد:
– چیزی نیست، نمیترسم!
او این را بگفت و سوار گوزن شد.
آنها در میان خزهها محو شدند، از باتلاقها گذشتند و از میان دریاچههای سیاه و کوچک پروازکنان عبور کردند.
آنها چقدر راه رفتند، کم یا زیاد، معلوم نبود.
ناگهان در مقابل آنان نور سرخی درخشیدن گرفت. میبینند در کرانهی زمین و در افق آن، خورشید سرخفام و بزرگی ایستاده است.
گوزن سحرآمیز به جوان میگوید:
– از سوختن نمیترسی؟
او جواب داد:
– نه، نمیترسم، چیزی نیست!
آنوقت گوزن گفت:
– حالا سبد را باز کن و محکم آن را بگیر!
دوست «وژنیکها» سبد را باز کرد، محکم آن را گرفت و خودش خوب و محکم روی گوزن نشست. گوزن سحرآمیز یکراست بهطرف خورشید بالا رفت. او به خورشید رسید، با شاخش به آن زد، شعلهای از خورشید درخشیدن گرفت و یکراست به میان سبد رفت. جوان و گوزن از همان راه که آمده بودند، برگشتند. همینکه به محل خود رسیدند، گوزن سحرآمیز فوراً غیبش زد.
دوست مردم در میان «وژنیکها» ایستاده بود. او گفت:
– همهی شما، هریک به من تار مویی دادید و من از آنها سبد بافتم و در این سبد برای شما تکهای خورشید آوردم. بیایید آن را رها کنیم تا آسمان ما را روشن و نورانی کند.
بهمحض اینکه این حرف را زد، برادران سیاه از کوه گرد به سمت او دویدند، دستهای خود را بهطرف او تکان
میدادند و فریاد میکشیدند:
– رها نکن! رها نکن! دریاچههای ما خشک میشود و آب نخواهیم داشت. آهن در زمین ذوب میشود و در سرزمین ما جاری میشود. خودت کور میشوی و همهی ما هم آتش میگیریم و میسوزیم. گیریم که حرفهای تو راست باشد و خورشید وجود دارد، ولی نه برای «وژنیکها». خورشید برای آنهایی است که از طلا ساخته شده باشند، خورشید برای «وژنیکها» مرگ است!
برادران سیاه آن جوان را محاصره کرده بودند و میخواستند بهطرف او حمله کنند و سبد را از دستش بگیرند و پاره کنند. ولی «وژنیکها» مانع شدند و در همان لحظه فریاد زدند:
– نه، سبد را به شما برادران سیاه نمیدهیم. این سبد از صد هزار تار موی ما بافته شده و ما بدون شما، ای برادران سیاه، خودمان تصمیم میگیریم که با آن سبد چکار کنیم.
برادران سیاه از خشم و غضب زرد شدند، آن جوان را گرفتند و با خود بهطرف باتلاق کشیدند و خواستند او را همراه با سبدش در باتلاق خفه کنند.
«وژنیکها» کمی صبر کردند و دیدند که اوضاع خراب است و بدجوری پیش آمده است. آنها خیلی عصبانی بودند، خشمگین شدند و برای اولین بار در طول هزاران سال دست به سنگ بردند و از زمین سنگ برداشته به جان برادران سیاه افتادند و آنها را سنگباران کردند. برادران سیاه هم دست به جیب برده از جیبهایشان استخوانهای تیز ماهی بیرون کشیدند و بهطرف «وژنیکها» حمله بردند. خون به راه افتاد و قطرهای بر روی سبد چکید. سبد باز شد و اشعهی خورشید از آن بیرون آمد و بهطرف آسمان پرواز کرد. نور سرخ خامی در آسمان مشتعل شد. باتلاقها روشن شدند.
برادران سیاه به وحشت افتادند، به میان باتلاق پرت شده، خفه شدند. ولی دوست «وژنیکها» ایستاده بود، صورتش روشن و چشمهایش صاف و درخشان بود. نگاهی به اطراف و به آسمان انداخت و اشعهی خورشید را دید که در آسمان شناور است. تمام «وژنیکها» با حالت تعجب میبینند که اشعهی خورشید بر فراز باتلاقها، خزهها و علفها و دریاچههای سیاه، شناور است. آب در میان دریاچهها، رنگِ آبی به خود گرفته و خزهها رنگووارنگ شدهاند: یک دسته سفید، دستههای دیگر قرمز، سبز، بنفشهای و زرد میشوند. مردم سرزمین ظلمت هرگز چنین چیزهایی ندیده بودند. همه ایستاده بودند و یکدیگر را نگاه میکردند و همدیگر را میدیدند. کوری از میان آنها رخت بربسته بود.
اشعهی خورشید تا انتهای سرزمین ظلمت درخشیدن گرفت و به تودهی باتلاقی نفوذ کرد. آسمان میدرخشید، آسمانِ باز و روشن و بدون انتها، معلوم بود. روشنایی آسمان بر زمین میتابید و زمین زیبا میشد. در انتها و در افق زمین، مهِ سرخفامی درحرکت بود که ابرهای سیاه و تیره را دور میکرد.
«وژنیکها» از اینطرف و آنطرف، از گوشه و کنار سرزمین ظلمت میدویدند، شادی میکردند و میگفتند:
– ای شخص بزرگ! حالا میبینیم که خورشید هست؛ اما این فقط تکیهای از خورشید است. چطور میتوانیم همهی آن را به دست آوریم؟ ما را هدایت کن. حالا ما از هیچچیز نمیترسیم.
دوست مردم جواب داد:
– حالا من خودم راه خورشید را میدانم. بروید به آنجایی که برادران سیاه زندگی میکردند، نردهها و پرچینها را خراب کنید و گوزنها را آزاد کنید. بروید به سروقت آنها!
«وژنیکها» رفتند و نردهها و پرچینها را خراب کردند و صدها هزار گوزن را آزاد کرده با خود آوردند، روی گوزنها نشستند و رفتند. گوزن سحرآمیز ظاهر شد و در پیشاپیش آنها قرار گرفت. دوست مردم بر روی آن نشست. خود در جلو و دیگران به دنبال او روانه شدند. او در میان راه از «وژنیکها» پرسید:
– نمیترسید؟
– نه، نمیترسیم. راه را به ما نشان بده!
آنها زیاد رفتند یا کم، سرانجام پس از راهپیمایی، سوار بر گوزن به خورشید رسیدند. دوست مردم یکبار دیگر پرسید:
– نمیترسید؟
– نه، چیزی نیست، نمیترسیم. بگو ببینم، چطور میتوانیم خورشید را برداریم؟
– هریک از شما با قلب باز به خورشید نزدیک میشوید، آنوقت هرکدامتان شعاعی از خورشید برمیدارید!
«وژنیکها» قلبها را باز کردند و هریک به خورشید نزدیک شدند و در قلب هریک از آنها شعاعی از خورشید جای گرفت. صد هزار قلب خوشبخت، گرم و با حرارت شدند.
بعداً مرد حکیم گفت:
– حالا گوزنها را در یک ردیف قرار دهید.
«وژنیکها» گوزنها را ردیف کردند. گوزن سحرآمیز که در جلو ایستاده بود با شاخ خود به خورشید زد، خورشید، مطیعانه لغزید و بر روی شاخهای گوزنها که ردیف ایستاده بودند، قرار گرفت. صد هزار «وژنیک» سوار بر صد هزار گوزن بهطرف سرزمین خود حرکت کردند و درحالیکه ترانهی زیبایی میخواندند، خورشید را بر بالای شاخهای گوزنها با خود به پائین میآوردند.
این ترانه، ترانهای بود دربارهی شخص بزرگ حکیم و دانشمند، دربارهی خورشید، دربارهی خوشبختی.
از آن زمان، خورشید بر فراز سرزمین تابناک میدرخشید. خورشید، دریاچهها و آسمان را به رنگ کبود و آسمانی و آبی درآورد، باتلاقها را خشک کرد و حالا در آنجاها گندم میرویَد. جنگلهای انبوه و بزرگ در سواحل دریاها غوغا میکنند، مردم برای خود قایق و کشتی و خانههای چوبی درست میکنند، با تورهای بزرگ ماهیگیری ماهی صید میکنند، آهن استخراج میکنند و از آنها نیزه و پیکان میسازند و با آنها حیوانات را شکار میکنند. قیافههای مردم دیگر رنگپریده نیست، بلکه سرخ و آتشین است، گویی که از طلاست. مردمان آن سرزمین، نیرومند و زیبا میشوند و وقتیکه به همدیگر نگاه میکنند، نمیتوانند خوشحالی نکنند.
و اما آن مرد بزرگ که خورشید را به دست آورد، زنده است و نمیمیرد، هرگز نخواهد مرد، چونکه او برای اولین بار قلب خود را برای خورشید باز کرد. در هر شعاع خورشید که برای مردم خوشبختی میآورد، نام درخشان او که برای همهی نزدیک و خویشاوند است، طنینانداز است.
(این نوشته در تاریخ 12 آگوست 2023 بروزرسانی شد.)