قصه مصور کودکان و نوجوانان
باخانُمان
ماجراهای دختری به نام پرین
به نام خدا
گاری کوچک و فرسودهای بر جادههای پیچدرپیچ کوهستانی پیش میرفت. زن میانسال و لاغراندامی در اتاقک گاری دراز کشیده بود و دخترک دوازدهسالهای که گاری را هدایت میکرد، هرچند دقیقه یکبار به درون اتاقک سرک میکشید و با لحن مهربان و نگرانی میگفت:
– مامان… حالت بهتر شد؟… وقتی به اولین دهکده برسیم، استراحت میکنیم.
زن که صورت تکیده و بیمارگونهای داشت، میکوشید دخترک را از نگرانی دربیاورد:
– «پرین» … دخترم، نگران نباش، حالم خیلی بهتره… تو نباید غصه بخوری…
هر وقت که گاری از دهکدههای میان راه میگذشت، مردم با نگاه متعجب و کنجکاوانهای به آن خیره میشدند. روی چادرِ رنگ و رو رفتهی گاری، تصویر کجومعوج یک دوربین بزرگ عکاسی نقاشی شده بود و در اطراف آن با حروف درهموبرهم و با زبانهای فرانسه، انگلیسی و هندی کلماتی نوشتهشده بود که میشد فهمید گاری متعلق به یک عکاس دورهگرد است. هر وقت که گاری برای استراحت و عکس گرفتن از مشتریها توقف میکرد، آدمهای کنجکاو و فضول دورهاش میکردند تا بفهمند این مادر و دختر چه جوری چند هزار کیلومتر راه را با این گاری فکستنی پشت سر گذاشتهاند. الاغ کوچولو و بامزهای به نام «پالیکار» این گاری را میکشید و همین موضوع بر تعجب مردم میافزود و از خود میپرسیدند: «آخه چطور ممکن است، اینهمه راه با این گاری لکندو و یک الاغ ریزهمیزه؟» اما وقتی میفهمیدند که این مادر و دختر قصد دارند خودشان را به یکی از شهرهای فرانسه برسانند، نزدیک بود روی سرشان شاخ سبز شود!
اما بههرحال این حقیقت داشت. مادر «پرین» که یک زن دورگه انگلیسی – هندی بود، در هندوستان متولد شده بود و در همانجا با یک جوان فرانسوی ازدواج کرده بود. پس از تولد تنها دخترشان «پرین» شوهرش در اثر بیماری مرده بود. او میدانست که پدر همسرش یکی از کارخانهداران ثروتمند فرانسوی است. زن، که مانند شوهرش به بیماری سختی مبتلا بود، دلش میخواست دخترش «پرین» را به دست پدربزرگش بسپارد و با آرامش خیال، تسلیم مرگ شود.
سفر دورودرازشان به دو سال کشیده بود و برای رسیدن به فرانسه حداقل چهار ماه دیگر باید راه میرفتند؛ اما احساس میکرد که بیماریاش شدت گرفته و روزبهروز ناتوانتر میشود. «پرین» که دختر باهوش و حساسی بود، این موضوع را بهخوبی درک کرده بود.
پس از گذشتن از دروازه پاریس، به مزرعه مرد طماع و پولپرستی به نام «گی یو» رفتند. تمام اندوختهشان را بابت کرایه به مرد مزرعهدار دادند. حال مادر وخیم شده بود و برای خرج دارو و دکتر مجبور به فروختن گاری و دوربین عکاسی شدند. برای ادامه سفر و رسیدن به «مارا کور» به پول زیادی احتیاج داشتند و این بار چیزی برای فروش نداشتند. مزرعهدار طماع، فکر فروختن «پالیکار» را به سر آنها انداخت، اما جدا شدن از این کرهالاغ کوچولو برای «پرین» خیلی دشوار بود. حتی فکر این کار هم عذابش میداد. حال مادر خیلی بد شده بود و همراه با سرفههای خشک و عصبی، خون از دهانش بیرون میزد. حالا فروختن پالیکار، تنها چاره بود. در لحظههایی که مادر در بستر مرگ افتاده بود، ورقه کاغذی را از آستر پیراهنش درآورد و به «پرین» گفت:
– عزیزم «پرین»، این ورقه کاغذ، سند ازدواج من و پدرت «ادموند» است. باید مراقب آن باشی، چون این تنها مدرکی است که ثابت میکند تو نوهی آقای «ویلفران» کارخانهدار هستی… اوه دخترک بیچارهام… خداوند تو را میبیند!
پس از گفتن این کلمات، جان به جانآفرین تسلیم کرد و «پرین» را تنها گذاشت. سفر پرمشقت «پرین» آغاز شده بود. حالا تنها و بیپناه، از جادههای طولانی و پرپیچوخم عبور میکرد تا خودش را به «مارا کور» برساند. پس از ده روز پیادهروی سخت و طاقتفرسا وارد «مارا کور» شد. برای دیدن پدربزرگ لحظهشماری میکرد. هنگام عبور از خیابانها، نام خانوادگیاش «ویلفران» را بر روی گاریهای کارخانه و کافهها و مسافرخانهها دیده بود و با خود میگفت:
– «آه … هیچکدام از این آدمها نمیتوانند تصور کنند دختر فقیر و ژندهپوشی مثل من، یکی از اعضای خانواده ویلفران باشد!»
برای لحظهای احساس غرور کرد و با خود گفت: «باید آدرس خانه پدربزرگ را از یک نفر بپرسم، حتماً همه مردم شهر او را میشناسند…»
به دنبال این فکر بهطرف یک پیرمرد گاریچی رفت. دهانش را باز نکرده بود که ناگهان فکر تلخ و آزاردهندهای به مغزش رسید: «آه… راستی اگر پدربزرگ از پذیرفتن من خودداری کند…»
بیآنکه کلمهای بر زبان بیاورد از پیرمرد دور شد. کلوچهای خرید و بر روی سکویی نشست. در حال خوردن به رفتوآمد آدمها نگاه میکرد. دختر دوازدهساله لاغراندامی در حال کشیدن یک گاریدستی از برابرش گذشت و برای لحظهای به او نگاه کرد. گاری، انباشته از دوکهای چوبی سنگین بود و دخترک بهزحمت آن را میکشید. به سربالایی که رسید نفسنفسزنان از حرکت بازماند. «پرین» بهطرف او رفت و در کشیدنِ گاری کمکش کرد.
به همین سادگی باهم دوست شدند. نام دخترک «رُزالی» بود و در کارخانه پارچهبافی ویلفران کار میکرد. وقتی دخترک نام «پرین» را پرسید، لحظهای سکوت کرد. باید نام تازهای برای خود انتخاب میکرد، چون اگر «رُزالی» میفهمید که نام اصلی او «پرین ویلفران» است از تعجب شاخ درمیآورد؛ بنابراین گفت:
– اسم من «اوُرلی» است. اهل این شهر نیستم. کسی را هم ندارم.
– عجب، پس مثل خود من بیکسوکاری. خب «اورلی» دلت میخواهد توی کارخانه پارچهبافی کار کنی؟ حداقل مخارج مسافرخانه و خوردوخوراکت جور میشود.
«پرین» این پیشنهاد را پذیرفت. چند سکهای بیشتر برایش نمانده بود و از طرفی دلش میخواست قبل از معرفی کردن خودش به پدربزرگ، خصوصیات اخلاقی او را بفهمد. آیا پدربزرگ ویلفران مرد مهربانی بود؟
فردای آن روز «رُزالی» برای معرفی کردن دوست تازهاش «اورلی» به مدیر کارخانه راه افتاد. بین راه برای او شرح داد که نام مدیر کارخانه «آقای تاروئل» است اما کارگرها او را «جُهود لاغره!» مینامند، چون مثل یک عنکبوت، لاغر است. جهود لاغره بالای سکو نشسته بود. از بالای عینک گِرد و کوچکش حرکات کارگران کارخانه را برانداز میکرد. کارگرها، زن و مرد و کوچک و بزرگ در یک صف بلند و طولانی از زیر سکو میگذشتند و هنگام عبور در برابر جهود لاغره سر خم میکردند. در این موقع صدای چرخهای کالسکه به گوش رسید. یکی از کارگرها فریاد زد:
– کالسکهی آقای ویلفران… برید کنار… برید کنار!
جُهود لاغره از بالای سکو پایین آمد و بهطرف کالسکه رفت. قلب «پرین» در سینه میتپید. برای اولین بار میتوانست صورت پدربزرگش را ببیند. آقای ویلفران صورت مهربان و آرامش بخشی داشت. روی صندلی کالسکه نشسته بود و به نقطهای نامعلوم مینگریست. هنگامیکه «رُزالی» به او سلام کرد، پیرمرد با مهربانی رو برگرداند و گفت:
– اوه… سلام «رُزالی» … تو هستی دخترم… حالت چطور است…؟
– بله آقای ویلفران، از شما ممنونم، دلم میخواهد دوستم «اورلی» را به شما معرفی کنم. او میخواهد در کارخانه کار کند. هم سن و سال خود من است…
– بسیار خوب دخترم، حالا به آقای تاروئل سفارش میکنم که او را استخدام کند…
آقای ویلفران هنگام بیان این کلمات به مسیر صدای «رُزالی» زل زده بود و برای «پرین» بسیار دردناک بود که میفهمید چشمان پدربزرگش نابیناست…
یک هفته از استخدام «پرین» در کارخانه گذشته بود و آقای ویلفران با اطلاعاتی که از این کارگر کوچولو به دست آورده بود، دلش میخواست به شکلی به او کمک کند. آقای ویلفران هفتهای یکبار به محله فقیرنشین کارگرها میرفت و دستوراتی برای سروسامان دادن به زندگی آنها میداد. حتی در بخشی از شهر، صدها خانهی نوساز برای تحویل به کارگران کارخانه ساخته شده بود.
«رُزالی»، دواندوان پیش «پرین» آمد و گفت: «اورلی، زود باش آقای ویلفران میخواهد تو را ببیند.»
«پرین» با خوشحالی از کارخانه بیرون آمد و بهطرف ساختمان محل اقامت آقای ویلفران رفت. چند مهندس و تاجر انگلیسی برای نصب دستگاههای جدید به مارکور آمده بودند و چون هیچکدام از کارمندان شرکت به زبان انگلیسی آشنا نبودند، آقای ویلفران از «اورلی» خواست با مهندسان، انگلیسی صحبت کند.
«تئودور» برادرزاده آقای ویلفران از این موضوع چندان خوشحال نبود و با نگاه کینهتوزانهای به این دخترک کارگر مینگریست. مهندسان انگلیسی که پس از چند ساعت سروکله زدن با تئودور و کارمندان شرکت نتوانسته بودند مقصود خود را بیان کنند، خسته و بیحوصله نشان میدادند. پس از ورود «پرین» هم چندان خشنود نشدند و فکر میکردند که کاری از دست یک دختربچه برنمیآید. آنها نمیدانستند که «پرین» از مادری انگلیسیزبان متولد شده و در مدرسه به زبان انگلیسی درس خوانده است. پس از ردوبدل شدن اولین کلمات، برق شادی از چشمان مهندسان انگلیسی جهید. چون بالاخره همزبانی یافته بودند. آقای ویلفران از این موضوع خیلی خوشحال شد و به مدیر کارخانه دستور داد که از همان روز، یکی از اتاقهای ساختمان را به مترجم شرکت یعنی «پرین» اختصاص دهند. بدین ترتیب «پرین» هرروز از فاصله نزدیکی پدربزرگ را میدید و گاه همراه او در حیاط شرکت قدم میزد.
روزی از روزها هنگام بالا رفتن از پلهها، «پرین» دل به دریا زد و گفت:
– آقای ویلفران اجازه میدهید دست شما را بگیرم؟
پیرمرد لحظهای مُرَدّد ایستاد و بعد دست خود را بهطرف دخترک مهربان دراز کرد. در این تماس نزدیک، عاطفه و احساس پدر و فرزندی چنان معجزهگر شد که پیش از رسیدن به بالای پلهها و حتی پیش از آنکه «پرین» لب به سخن باز کند، آقای ویلفران گفت:
– آه… دخترم… احساس غریبی دارم، تو… تو کی هستی؟
و «پرین» هقهقکنان سرگذشت خود را برای پدربزرگ تعریف کرد و گفت که پس از مرگ پدرش «ادموند» چه سختیهایی را برای پیدا کردن پدربزرگ تحمل کرده است…
آقای ویلفران روی ایوان، زانو زده بود و درحالیکه صورت نوه عزیزش «پرین» را به سینه میفشرد، باران اشک از چشمانش میبارید. کارمندان شرکت که هرگز آقای ویلفران را در چنین حالتی ندیده بودند با چشمهای شگفتزده به این صحنه احساسبرانگیز مینگریستند؛ اما این محبت عمیق، معجزه دیگری هم داشت. آقای ویلفران همانطور که اشک میریخت با خوشحالی فریاد زد:
– آه … خدای من … چشمهایم… چشمهایم… من میبینم، من نوه عزیزم «پرین» را میبینم…!
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2023 بروزرسانی شد.)