داستان رنگی کودکانه
قصه خاله موشی
دعوای موش و گربه از کی شروع شد!
ـ نقاشی: م. ممتازی
ـ چاپ: 1369
وقتیکه بچه بودم، یکشب توی حیاط خانه، گربهای را دیدم که موش چاقوچلهای را گرفته بود. گربه با خوشحالی، موش را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد و دنبالش میدوید. موش، نیمهجان شده بود و تا میخواست تکان بخورد، گربه محکم توی سرش میکوبید. آنوقت موش دوباره گیج میشد و دور خودش میچرخید.
راستش را بخواهید، باآنکه خیلی از موشها بدم میآمد، آن شب، احساس کردم که دلم به حال آن موش میسوزد. مادربزرگم وقتی دلیل ناراحتی مرا فهمید، مدتی خندید. بعد، قصهای برایم تعریف کرد.
مادربزرگم گفت:
در زمانهای خیلی قدیم، در یک انبار بزرگ، نهتنها گربهها با موشها دشمن نبودند، بلکه خیلی هم با آنها دوست بودند. اگر موشی توی تلهموش گیر میکرد و فریاد میکشید، گربههایی که صدایش را میشنیدند، به کمکش میرفتند و او را نجات میدادند.
اگر کسی نصف شبها، از گوشهی در انباری به داخل آن نگاه میکرد، صحنههای عجیبی میدید؛ بچه موشهایی را میدید که روی سر و گردن گربهها نشستهاند و با سبیلهای آن بازی میکنند! یا گربههایی را میدید که با خنده به موشها پنیر میدهند و با خوشحالی با آنها حرف میزنند و…
توی این انباری، گربهای با بچهاش زندگی میکرد. خانهی آنها زیر یک صندوقچهی شکسته بود. در گوشهی دیگر این انباری، یک موش خانه داشت. ننه گربه، از وقتیکه بچهاش خیلی کوچک بود، به او یاد داده بود که به موش همسایه «خاله موشی» بگوید. در ضمن، به او گفته بود که این خاله موشی اول گربه بوده ولی در اثر بیماری کوچک شده است.
ننه گربه و بچهاش آنقدر به خاله موشی عادت کرده بودند که اگر یک روز او را نمیدیدند، ناراحت میشدند. برای همین، شب که میشد، ننه گربه به بچهاش میگفت: «برو به خاله موشی بگو که امشب به خانهی ما بیاید. خیلی دلمان برایش تنگ شده است.»
گاهی وقتها که ننه گربه، بچهاش را دعوا میکرد، بچهگربه، گریهکنان به خانهی خاله موشی میرفت و موضوع را به او میگفت. آنوقت، خاله موشی با عصبانیت، دُمش را روی هوا سیخ میکرد و با ناراحتی، سر ننه گربه داد میزد که «چرا بچه را میزنی؟» بعد هم کمی پنیر به بچهگربه میداد و او را ساکت میکرد.
اما یکشب، دوستی آنها به دشمنی تبدیل شد.
ماجرا از آنجا شروع شد که چون بچهگربه آن روز خاله موشی را ندیده بود، دلش میخواست پیش او برود؛ اما ننه گربه به خاطر آنکه فکر میکرد دیروقت است، نمیخواست مزاحم او بشود؛ اما بچهگربه که تمام فکرش پیش خاله موشی بود، گفت: «این خاله موشی خیلی خوب است، من خیلی دوستش دارم.»
ننه گربه گفت: «خاله موشی ازآنچه که تو فکر میکنی خوبتر است.»
بچهگربه گفت: «پس حالا که اینطور است، من میگویم خاله موشی خیلیخیلی خوب است؛ اما … اما نمیدانم چرا نوک دمش کنده شده است؟»
ننه گربه گفت: «گربهی ملوسم، غصهی این موضوع را نخور. این فقط یک زخم کوچک است. یک روز، دم خاله موشی لای تلهموش گیر کرده و کنده شده.»
بچهگربه پرسید: «دمش لای تلهموش گیر کرده؟»
ننه گربه گفت: «شاید مواظب دمش نبوده. این خاله موشی خیلی زحمت میکشد؛ از صبح تا شب، از این خانه به آن خانه و از این سوراخ به آن سوراخ میرود و پنیر و گردو و… جمع میکند.»
بچهگربه با تعجب گفت: «پس این خاله موشی که اینهمه چیز میخورد، چرا بازهم لاغر مانده است؟»
ننه گربه لبخندی زد و گفت: «همهی چیزها را که خودش نمیخورد، آنها را با موشهای دیگری که دوستش هستند قسمت میکند.»
بچهگربه پرسید: «دوستهای خاله موشی کجا زندگی میکنند؟»
ننه گربه گفت: «توی خانههایشان! شاید هم خانه نداشته باشند.»
بچهگربه پرسید: «مگر میشود موشها خانه نداشته باشند؟ آنها باید خانه داشته باشند.»
ننه گربه که کلافه شده بود گفت: «بچه جان، تو غصهی آنها را نخور. آنها اگر خانه نداشته باشند، جایی برای خودشان پیدا میکنند. شاید… شاید هم بیایند توی این انباری برای خودشان خانه درست کنند.»
ناگهان بچهگربه گریهاش گرفت و گفت: «مگر جای دیگری نیست که بخواهند بیایند اینجا؟ آنوقت من چطور بازی کنم؟ هر جا بروم پر از موش است. تو یک روز به من گفتی که موشها دندانهای خیلی تیزی دارند. گفتی، اگر باهم دعوایشان بشود، با یک گاز میتوانند دُم یکدیگر را بکَنند… اگر دم مرا بکنند، چه شکلی میشوم؟ همه مسخرهام میکنند، تازه، دمم هم خیلی درد میگیرد.»
ننه گربه آهسته گفت: «بله، دندان موشها خیلی تیز است. آنقدر که اگر چیزی گیرشان نیاید، بخورند، چوبها را میجوند و ریزریز میکنند. ولی…»
بچهگربه: گفت: «ولی… دم بیچارهی من که از چوب نرمتر است!»
ننه گربه پیش خودش فکر کرد: «بچه راست میگوید؛ دم من هم از چوب نرمتر است. شاید این بچهی بیچاره حق دارد گریه کند. راستی، اگر موشها بیایند اینجا و چیزی گیرشان نیاید، بخورند، شاید کمی از دم ما را بخورند، شاید هم یکشب بریزند اینجا و… وای، چه بلای بزرگی! یک گربه و یک بچهگربهی بی دم… خیلی بد میشود.»
بهاینترتیب، ترس از موشها کمکم وجود ننه گربه را هم گرفت، بهخصوص که بچهگربه هم مرتب گریه میکرد. ننه گربه یکلحظه چشمهایش را بست و در عالم خیال موشهایی را دید که فریاد زنان داخل انباری ریختهاند و همهچیز را غارت میکنند. چند تا موش هم دور بچهگربه را گرفتهاند و میخواهند او را بخورند.
تنه گربه و بچهاش تا نیمههای شب دربارهی خاله موشی حرف زدند. آنها هر چه بیشتر حرف میزدند، بیشتر از خاله موشی بدشان میآمد.
ننه گربه آنقدر خشمگین شده بود که کمکم وقت حرف زدن، پنجههایش را تیز میکرد و دندانهایش را نشان میداد.
ننه گربه گفت: «ما از همه زودتر توی این انباری آمدهایم. حالا اگر قرار باشد خاله موشی اینجا را پر از موش کند، ما دیگر نمیتوانیم حتی یکشب، راحت بخوابیم. آنها هر شب میآیند؛ چیزی از خانهی ما میدزدند و میبرند. چه میشود کرد، کار موشها همین است. آنوقت ما یا باید از گرسنگی بمیریم یا از اینجا برویم…»
بچهگربه گفت: «من دلم نمیخواهد از گرسنگی بمیرم.»
ننه گربه گفت: «غصه نخور، گریه نکن. من باید از اول میفهمیدم که این خاله موشی یک موش درستوحسابی نیست! شاید هم الان با صد تا موش، توی خانهاش نشسته است و دارد برای بیرون کردن ما از اینجا نقشه میکشد.»
ننه گربه و بچهگربه بازهم حرف زدند و حرف زدند.
بچهگربه گفت: «وا…ی، صد تا موش خیلی زیاد است، آنها مرا میخورند!»
ننه گربه گفت: «نترس! شجاع باش! یک موش لاغر و مردنی چهکاره است که بخواهد ما را از اینجا بیرون کند؟ اصلاً ما از همان اول نباید اجازه میدادیم که اینجا بیاید.»
بچهگربه گفت: «من از این موش لاغر و مردنی و پررو خیلی بدم میآید. تو نباید بگذاری بلایی سر من بیاید. اگر من بمیرم، تو چه کار میکنی؟ اگر موشها مرا بخورند، بعد هم میآیند تو را میخورند…»
چشمهای ننه گربه از عصبانیت سرخ شد. بچهگربه هم از ترس میلرزید و گریه میکرد. ننه گربه پنجههایش را تیز کرد، دندانهایش را به هم مالید و به بچهاش گفت: «هیچ نترس! پنجههایت را خوب تیز کن و دنبال من بیا، همینالان حساب آن موشِ دزدِ گربهکش را میرسم…»
بچهگربه پنجههایش را تیز کرد و همراه مادرش به راه افتاد.
گربهها درحالیکه فریادهای وحشتناکی میکشیدند، به خانهی خاله موشی حمله کردند. خاله موشی بدبخت از هیچچیز خبر نداشت و با خیال راحت توی خانهاش خوابیده بود و خوابهای خوشی میدید. بعد تا آمد به خودش بجنبد، بچهگربه و مادرش او را تکهتکه کردند و خوردند…
و بعد مادربزرگ خندهای کرد و گفت:
– «شاید علت دشمنی موشها و گربهها همین ماجرا باشد… هان؟…»