داستان
دو گربه روی دیوار
نوشته: صمد بهرنگی
یکی از شبهای تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاریک تاریک بود. نصف شب بود. سوسکها آواز میخواندند. صـدای دیگری نبود. گربهی سیاهی از آنطرف دیوار میآمد. سرش را پایین انداخته بود، بو میکشید و سلانهسلانه میآمد.
گربهی سفیدی هم از اینطرف دیوار میآمد. سرش را پایین انداخته بود، بو میکشید و سلانهسلانه میآمد.
اینها آمدند و آمدند و درست وسط دیوار کلههاشان خورد به هم. هریکی یک «پیف ف!…» کرد و یک وجب عقـب پریـد. بعـد نشستند و به هم زل زدند. فاصلهشان دو وجب بیشتر نبود. دل هردوشان «تاپتاپ» میزد. لحظهای همینجوری نشستند. چیزی نگفتند. لندیدند و نگاه کردند. آخرش گربهی سیاه جلو خزید. گربهی سفید تکانی خورد و تند گفت: میاوو!… جلو نیا!…
گربهی سیاه محل نگذاشت. باز جلو خزید. زیر لب لندلند میکردند. فاصلهشان یک وجب شده بود. گربهی سیاه بازهم جلـوتر میخزید. گربهی سفید دیگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربهی سیاه، زد و گوشش را پاره کرد. بعد جیغ زد: میاوو!… پیف ف!… احمق نگفتم نیا جلو؟…
گربهی سیاه هم بهنوبهی خود فریاد کرد: پاف ف!…
اما او نتوانست حریفش را زخمی کند. خیلی خشمگین شد. کمی عقب کشید و سرپا گفت: میاوو!… راه بده من بروم. اگرنه هـر چـه دیدی از چشم خودت دیدی!
گربهی سفید قاهقاه خندید، سبیلهایش را لیسید و گفت: چهحرفهای خندهداری بلدی تو! راه بدهم بـروی؟ اگـر راه دادن کـار خوبی است، چرا خودت راه نمیدهی من بروم آن سر دیوار؟
گربهی سیاه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بیا و هر گوری میخواهی برو.
گربهی سفید بلندتر خندید و گفت: این دفعه اگر حرفم را گوش نکنی، یکلقمهات خواهم کرد.
گربهی سیاه عصبانی شد و یکهو فریاد زد: میااوو!… برگرد برو پشتبام! راه بده من بروم! موش مردنی!…
گربهی سفید به رگ غیرتش برخورد. خندهاش را برید. صدایش میلرزید. فریادی از ته گلو برآورد: میاووو!… گفتی موش؟… احمق!…پیف ف!… بگیر!… پیف ف ف!…
باز پنجولش را طرف گربهی سیاه انداخت. گربهی سیاه این دفعه جاخالی کرد و زد بینی او را پاره کرد. خون راه افتاد. حـالا دیگـر نمیشد جلو گربهی سفید را گرفت. پشتش را خم کرد. موهاش سیخ شد. طوری سروصدا راه انداخت که سوسکها صداشـان را بریدند و سراپا گوش شدند.
یک گل سرخ که داشت باز میشد، نیمهکاره ماند. ستارهی درشتی در آسمان افتاد.
گربهی سفید با خشم زیادی گفت: میاوو!… مگر نشنیدی که گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟… موش سیاه مردنی!…
اکنون نوبت گربهی سیاه بود که بخندد. خندید و گفت: اولش که موش بیشتر سفید میشود تا سیاه. پس موش خودتی. دومش اینکه زیاد هم سروصدا راه نینداز که آدمها بیدار میشوند و میآیند هر دوتامان را کتک میزنند. من خودم از سروصدا نمیترسم و عقبگرد هم نمیکنم. همینجا مینشینم که حوصلهات سر برود و برگردی بروی پی کارت. گربهی سفید کمی آرام شد و گفت: من حوصلهام سر برود؟ دلم میخواهد ظهری تو آشپزخانهی حسن کلهپز بودی و میدیدی که چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانهی موش.
گربهی سیاه دیگر سخنی نگفت. آرام نشسته بود و نگاه میکرد. گربهی سفید هم نشست و چیزی نگفت. صدای گریـهی بچهای شنیده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صدای سوسکها بود و خش و خش گل سرخ که داشت باز میشد. دو دقیقه گربهها تو چشـم هم زل زدند، هیچیک از رو نرفت؛ اما معلوم بود که صبرشان تمام شده است. هر یک میخواست که دیگری شروع بـه حـرف زدن کند.
ناگهان گربهی سفید گفت: من راهحلی پیدا کردم.
گربهی سیاه گفت: چه راهی؟
گربهی سفید گفت: من کار واجبی دارم. خیلی خیلی واجب. تو برگرد برو آخر دیوار، من بیایم رد بشوم بعد تو برو.
گربهی سیاه خندهاش گرفت و گفت: عجب راهی پیدا کردی! من خود کـاری دارم بسـیار واجـب و بسـیار فـوری. نـیم ثانیـه هـم نمیتوانم معطل کنم.
گربهی سفید پکر شد و گفت: باز که تو رفتی نسازی! گفتم کار واجبی دارم، قبول کن و از سر راهم دور شو!…
گربهی سیاه بلندتر از او گفت: میاوو! مگر تو چی منی که امر میکنی؟ حرف دهنت را بفهم!…
گربهی سفید لندید، پا شد و داد زد: میاوو!… من حرف دهنم را خوب میفهمم. تو اصلاً گربهی لجی هستی. من باید بـروم خانـهی حسن کلهپز. آنجا بوی کلهپاچه شنیدهام. حالا باز نفهمیدی چهکار واجبی دارم؟
گربهی سیاه لندید و گفت: میاوو!… تو فکر میکنی من روی دیوارهای مردم ول میگردم؟ من هم آنطرفها بـوی قرمـه سـبزی شنیدهام و خیلی هم گرسنه هستم. اگر بازهم سر راهم بایستی، همچو میزنم که بیفتی پایین و مخت داغون بشود.
گربهی سفید نتوانست جلو خود را بگیرد و داد زد: میاوو!… احمق برو کنار!… پیف ف!… بگیر!…
و یکهو با ناخنهایش موی سر گربهی سیاه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع کردند به «پیفپیف» و افتادنـد بـه جان هم و بدوبیراه بر سر و روی هم ریختند.
گربهها سرگرم دعوا بودند که کسی از پای دیوار آب سردی روشان پاشید. هر دو دستپاچه شدند. تندی برگشتند و فرار کردند.
هرکدام از راهی که آمده بود فرار کرد و پشت سر هم نگاه نکرد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 30 مارس 2021 بروزرسانی شد.)