قصه-کودکانه-پری-دریایی-تنها

داستان خواب کودکان: پری دریایی تنها

داستان خواب کودکان

پری دریایی تنها

به نام خدا

روزی روزگاری، یک پری دریایی بود به اسم ماریان. او خیلی تنها بود. هرروز، از صبح تا شب، روی صخره‌ای می‌نشست و موهای طلایی بلندش را شانه می‌کرد و برای خودش آواز می‌خواند. گاهی اوقات دُم زیبای فیروزه‌ای‌اش را که مثل دُم ماهی بود، در آب تکان می‌داد و به موج‌های آرام دریا نگاه می‌کرد. البته ماریان همیشه تنها نبود؛ او قبلاً دوستانی به اسم هشت‌پا و دلفین داشت.

داستان خواب کودکان: پری دریایی تنها 1

هشت‌پا به‌جای دیگری از دریا رفته بود تا برای پادشاه کار کند. همه او را می‌خواستند؛ زیرا می‌توانست هشت‌تا کار را در یک‌زمان، با هشت‌تا پایش انجام دهد. دلفین هم به مدرسه دلفین‌ها رفته بود تا معلم آواز شود. یک‌بار، ماریان حس کرد که صدای زیبای دلفین را از آن طرف اقیانوس می‌شنود. او آن روز در دل آرزو کرده بود که دلفین بیاید و با او بازی کند.

روزی ماریان روی صخره‌ی موردعلاقه‌اش نشسته بود. همچنان که موهایش را شانه می‌کرد، به آینه‌اش خیره شد و با افسوس به تصویرش گفت: «چه قدر تنها هستم!» با حیرت فراوان، احساس کرد تصویری در آینه به او جواب می‌دهد: «تنها نباش! بیا با من بازی کن!» ماریان نمی‌توانست باور کند. با دقت به آینه نگاه کرد. پشت تصویر خودش در آینه، پری دریایی دیگری دید. آن‌قدر تعجب کرد که آینه و شانه از دستش افتاد و سرش گیج رفت.

داستان خواب کودکان: پری دریایی تنها 2

ماریان از دیدن منظره‌ای که می‌دید، تعجب کرده بود. کمی آن‌طرف‌تر، روی صخره‌های ساحل، پری دریایی دیگری نشسته بود. او چندان شباهتی به یک پری دریایی نداشت. آن پری دریایی، موهای کوتاه تیره‌رنگ و فرفری داشت و لباس عجیبی پوشیده بود که مطمئناً از جلبک‌های دریایی نبود. وقتی ماریان به قسمتی از بدن پری دریایی که باید مثل دم ماهی باشد نگاه کرد، نزدیک بود از خنده بترکد؛ زیرا او به‌جای یک دم زیبا، دو عضو عجیب، مثل دو تا دُم داشت که روی زمین آویزان شده بود. البته آن پری دریایی هم که درواقع یک دختر کوچولو به اسم جُرجی بود، به همان اندازه از دیدن ماریان شگفت‌زده شده بود. او قبلاً در کتاب‌ها، عکس پری دریایی را دیده بود؛ اما حالا انگار نمی‌توانست به چشم‌هایش اعتماد کند؛ زیرا در کنارش، روی صخره، یک پری دریایی واقعی نشسته بود. برای یک‌لحظه آن‌قدر گیج شدند که هیچ‌کدام حرفی نزدند. بعد هر دو باهم گفتند: «تو کی هستی؟» ماریان گفت: «من ماریان و هستم.» جرجی گفت: «من هم جرجی هستم.»

ماریان گفت: «بیا، برویم شنا کنیم.»

چند لحظه بعد هر دو دنبال هم شنا می‌کردند و می‌خندیدند. جرجی پیشنهاد کرد: «بیا کنار ساحل گرگم‌به‌هوا بازی کنیم.» و به‌طرف ساحل شنا کرد. جرجی فراموش کرده بود که ماریان نمی‌تواند وارد خشکی شود. ماریان خیلی ترسیده بود؛ اما بااین‌حال، دنبال او رفت. مادرش همیشه به او گفته بود نزدیک ساحل نرود. ماریان دودل شده بود. او درحالی‌که در آب شنا می‌کرد و دمش را به این‌طرف و آن‌طرف تکان می‌داد، گفت: «صبر کن من هم بیایم!» بعد در کمال تعجب اتفاق دیگری افتاد. او احساس کرد که می‌تواند به‌راحتی از آب بیرون برود. وقتی پایین را نگاه کرد، دید که دمش ناپدید شده و به‌جای آن دو بازوی عجیب دراز، درست مثل دو تا دُم آویزان جُرجی درآمده است. ماریان گفت: «چی شده؟» جرجی به او نگاه کرد و با تعجب گفت: «تو پا درآورده‌ای! حالا می‌توانی گرگم‌به‌هوا بازی کنی.» ماریان از این‌که پا داشت خوش‌حال بود. او سعی کرد بپرد. جرجی به او یاد داد لی‌لی و جست‌وخیز کند.

داستان خواب کودکان: پری دریایی تنها 3

ماریان لباس نداشت. تنها موهای بلند طلایی‌اش بدنش را پوشانده بود. جرجی گفت: «تو می‌توانی بیایی و در خانه‌ی ما بمانی؛ ولی اول باید برایت لباس پیدا کنم. صبر کن تا بیایم.»

جرجی رفت و خیلی زود با یک بلوز و یک شلوارک برگشت. ماریان آن‌ها را پوشید. آن‌ها باهم به خانه‌ی جرجی رفتند. جرجی به مادرش گفت: «این، دوستم ماریان است. می‌تواند برای عصرانه پیش ما بماند؟»

مادر جرجی گفت: «البته که می‌تواند.»

ماریان آهسته گفت: «آن شیء عجیب چیست؟»

جرجی گفت: «صندلی است.» او به ماریان نشان داد چگونه روی آن بنشیند. موقع خوردن، ماریان به جرجی نگاه می‌کرد تا یاد بگیرد چگونه در بشقاب غذا بخورد، یا چگونه از فنجان چای بنوشد. او تا حالا مزه‌ی این غذاها را نچشیده بود. چه قدر دوست داشت که می‌توانست در خانه‌اش، در دریا، کیک شکلاتی بخورد!

داستان خواب کودکان: پری دریایی تنها 4

بعد از عصرانه، ماریان گفت: «می‌خواهم چیزی به تو یاد بدهم.» دست جرجی را گرفت و او را به‌طرف ساحل برد. آن‌ها در آنجا صدف جمع کردند. ماریان به جرجی یاد داد صدف‌ها را کنار هم بگذارد و آن‌ها را با نخی از جلبک به هم گره بزند و گردن بند درست کند. وقتی گردن بندهایشان را درست کردند، به جرجی یاد داد آواز دریایی بخواند.

بالاخره شب فرارسید. جرجی گفت: «تو می‌توانی روی تخت اضافه‌ای که در اتاق من است، بخوابی»

ماریان زیر ملافه‌ها غلت می‌زد. چه احساس عجیبی بود! او عادت داشت در میان آب بخوابد؛ ولی حالا، در اینجا روی یک تخت خواب خوابیده بود. خودش را تکان داد و لای ملافه‌ها غلتید. هوای نمناک دریا مشام او را پر کرده بود. احساس دل‌تنگی کرد. کمی بعد، از فاصله‌ای خیلی دور، صدای آشنایی شنید. این، صدای دلفین بود که او را صدا می‌کرد! صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد. بالاخره ماریان فهمید چه‌کار باید بکند. از خانه بیرون رفت و زیر نور ماه، به‌طرف ساحل دوید. به‌محض این‌که انگشتان پایش آب دریا را لمس کرد، پاهایش به دُم ماهی تبدیل شد. ماریان وارد آب شد و به‌طرف صدای دلفین شنا کرد؛ و صبح روز بعد، وقتی جرجی بیدار شد، از این‌که می‌دید دوستش رفته است، خیلی ناراحت شد. او برای مادرش تعریف کرد که ماریان چه کسی بود. مادرش گفت: «خانه‌ی واقعی پری دریایی، میان آب‌های دریاست. او به آنجا تعلق دارد. ولی من مطمئنم که شما دو تا همیشه دوست همدیگر باقی می‌مانید.»

داستان خواب کودکان: پری دریایی تنها 5

بعدازاین، گاهی جُرجی احساس می‌کرد که ماریان را در میان آب‌های دریا می‌بیند و ماریان برایش دست تکان می‌دهد.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *