داستان خواب کودکان
شنل قرمزی
به نام خدا
روزی روزگاری، دختری بود که مادربزرگش به او یک شِنِلِ زیبایِ قرمز داده بود. دختر کوچولو این شنل را خیلی دوست داشت. آنقدر این شنل را دوست داشت که هیچوقت دلش نمیخواست آن را از تنش دربیاورد. او همیشه آن شنل را میپوشید. به این خاطر، دختر کوچولو به شنل قرمزی معروف شد.
یک روز آفتابی، مادر شنل قرمزی از او خواست مقداری کیک و یک بطری آب سیب برای مادربزرگش که مریض شده بود برد. شنل قرمزی مادربزرگش را خیلی دوست داشت و از اینکه به دیدن او میرفت، خوشحال بود.
مادر شنل قرمزی گفت: «زود باش! یکراست برو به خانهی مادربزرگ و وسط راه، توی جنگل بازی نکن!»
شنل قرمزی قول داد به حرفهای مادرش عمل کند. از مادرش خداحافظی کرد و رفت.
در راهِ خانهی مادربزرگ، وسط جنگل، چشمش به یک گرگ افتاد. شنل قرمزی فکر نمیکرد که گرگ بدجنس است و گفت: «صبحبهخیر، آقا گرگه.»
گرگ جواب داد: «صبحبهخیر، شنل قرمزی. کجا میروی؟»
شنل قرمزی گفت: «میروم مادربزرگم را ببینم. او مریض است.»
گرگ پرسید: «شنل قرمزی توی سبدت چی داری؟»
شنل قرمزی جواب داد: «مقداری کیک و یک بطری آب سیب»،
گرگ پرسید: «مادربزرگت کجا زندگی میکند؟»
شل قرمزی گفت: «در جنگل. خیلی از اینجا دور نیست. نشانیاش خیلی سرراست و دقیق کنار رودخانه است.»
تنها دلیلی که باعث شده بود گرگ این سؤالها را بکند، این بود که شنل قرمزی و مادربزرگش را یکلقمهی چپِ خود بکند. ناگهان یک فکر بدجنسانه به ذهن گرگ رسید. او گفت:
«شنل قرمزی، من یک پیشنهاد دارم! چرا مقداری از این گلهای زیبای جنگلی را برای مادربزرگ بیمارت نمیچینی؟»
شنل قرمزی گفت: «چه فکر خوبی! مادربزرگم خیلی خوشحال میشود که مقداری از این گلهای زیبا داشته باشد. مطمئنم که گلها حال او را بهتر میکنند.» و رفت تا از میان گلهای زیبایی که در جنگل بود، یک دستهگل قشنگ بچیند. او آنقدر سرگرم گل چیدن بود که متوجه نشد گرگ جستی زد و بهطرف خانهی مادربزرگش رفت.
گرگ خیلی زود به خانه رسید و در زد. مادربزرگ گفت: «کیه؟»
گرگ گفت: «منم، شل قرمزی، برای شما مقداری کیک و یک بطری آب سیب آوردهام.»
مادربزرگ گفت: «بیا تو عزیزم. در قفل نیست.»
گرگ وارد خانه شد و بهمحض اینکه مادربزرگ را دید که روی تخت دراز کشیده، یکراست بهطرف او رفت و یکلقمهی چپش کرد. بعد لباسخواب مادربزرگ را پوشید، کلاه خواب چیندارش را بر سر گذاشت و توی رخت خواب پرید و پتو را تا زیر خرخرهاش بالا کشید. کمی بعد، شنل قرمزی که دستهگل قشنگی برای مادربزرگش چیده بود، از راه رسید. درِ خانهی مادربزرگ باز بود. داخل شد و بهطرف رخت خواب رفت. او فقط میتوانست قسمت کوچکی از صورت مادربزرگ را که از زیر پتو بیرون بود ببیند.
شنل قرمزی گفت: «مادربزرگ چه چشمهای بزرگی داری!»
گرگ گفت: «برای اینکه تو را بهتر ببینم.»
شنل قرمزی گفت: «مادربزرگ، چه گوشهای بزرگی داری!»
گرگ گفت: «برای اینکه صدای تو را بهتر بشنوم.»
شنل قرمزی گفت: «مادربزرگ، چه دستهای بزرگی داری؟»
گرگ گفت: «برای اینکه تو را محکمتر توی بغلم نگه دارم.»
شنل قرمزی گفت: «مادربزرگ، چه دندانهای بزرگی داری!»
گرگ فریاد زد: «برای اینکه تو را بهتر بخورم!» و از تخت بیرون پرید و شنل قرمزی را یکلقمهی چپش کرد.
گرگ، بعد از خوردن شنل قرمزی و مادربزرگ، احساس کرد کاملاً سیر شده و خوابش میآید. بعدازاینکه مادربزرگ را خورد آخرسر، با خیال راحت توی رخت خواب او خوابید و بلندبلند خروپف کرد.
کمی بعد، یک شکارچی از کنار خانه رد میشد. ناگهان صدای خروپف عجیبی را شنید. از پشت پنجره نگاه کرد و وقتی گرگ را روی تخت خواب دید، فهمید که گرگ باید خانم خانه را خورده باشد.
همانطور که گرگ هنوز خواب بود، چاقویش را درآورد و شکم گرگ را پاره کرد؛ اما وقتی شنل قرمزی و مادربزرگش را در شکم گرگ دید، خیلی تعجب کرد. خوشبختانه شکارچی بهموقع آمده بود و آنها هر دو زنده بودند. شنل قرمزی و مادربزرگش از شکارچی تشکر کردند که آنها را نجات داده بود. شکارچی پوست گرگ مرده را برداشت و به خانه رفت. مادربزرگ شنل قرمزی کیکها را خورد و آب سیب را نوشید و خیلی زود حالش بهتر شد؛
اما شنل قرمزی چه شد؟ بله، او تصمیم گرفت که دیگر هیچوقت با گرگ، همکلام نشود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)