داستان خواب کودکان
سبیلو، گربهی پارچهای
به نام خدا
سبیلو، یک گربهی پارچهای بود. بهعنوان یک گربهی پارچهای، خیلی هم قشنگ بود. مادربزرگ سوزی، وقتی او فقط چهار سال داشت، سبیلو را دوخته بود. دوختنش زمان زیادی برده بود. مادربزرگ، هر شب کنار آتش، آنقدر با دقت زیاد پارچهها را برید و دوخت تا بالاخره سبیلو کامل شد. بدن سبیلو از بهترین پارچهی مخمل درست شده بود. چشمهایش، دو تا پولک قرمز شیشهای بود و یک دُم پشمالو هم داشت. او درازترین سبیلهایی را داشت که مردم تا آن موقع دیده بودند. به همین خاطر اسمش را سبیلو گذاشتند. او پایین تخت سوزی مینشست و با کلی غرور، درست مثل بقیهی گربهها که به چیزی خیره میشوند، به اسباببازیهای دیگر نگاه میکرد.
وقتی سوزی خواب بود و یا در اتاق دیگر بازی میکرد، سبیلو و اسباببازیهای دیگر باهم بازی میکردند. ولی حالا دیگر سبیلو حوصلهاش از صحبت کردن با اسباببازیهای دیگر سر رفته بود. جِنی، عروسک کهنه، فقط یک عروسک قدیمی بود. سبیلو با خودش فکر کرد: «یک عروسک قدیمی چه چیز جالبی میتواند برای یک گربهی پارچهای مخملی داشته باشد؟»
نِدی، اسب چوبی هم آنجا بود. او در میان اسبهای چوبی، اسب خوبی بود. ولی فقط دلش میخواست دربارهی این صحبت کند که چه قدر زیبا و براق است و خیال میکرد که اسباب بازیِ محبوبِ سوزی است.
حتی مکعبهای الفبا و قوطی شیطونک و توپ رنگی هم برای سبیلو چندان جالب به نظر نمیرسیدند. او آه کشید و به بیرون نگاه کرد و فکر کرد شاید زندگی بیرون از این اتاق، هیجانانگیزتر باشد.
یک روز فکر کرد بهاندازهی کافی در این اتاق با همهی عروسکها زندگی کرده است. او این خطر را پذیرفت که بیرون برود تا شاید کسی را ببیند که چیز جالبتری برای گفتن داشته باشد؛ بنابراین، آن شب، وقتی هوا تاریک شد و سوزی خوابید، او خودش را بهطرف پنجرهی اتاقخواب کشاند و ازآنجا بیرون پرید.
آن شب، هوا صاف و سرد و آسمان مهتابی بود. سبیلو کمی لرزید؛ زیرا هوای بیرون خیلی سرد بود. بازهم بیشتر لرزید؛ زیرا تا حدودی ترسیده بود؛ اما درعینحال خیلی از بیرون رفتن، هیجانزده بود و فوری ترس و سرما را فراموش کرد. او در کنار دیوار باغ راه افتاد و رفت تا به انتهای باغ رسید. بعد، از روی دیوار، به داخل باغ مجاور پرید. هنوز به زمین نرسیده بود که صدای غرش خشمگینی شنید و در نور مهتاب دو تا چشم بزرگ سیاه را دید که برق میزدند. او هاپ هاپو سگ همسایهی بغلی بود و اصلاً از گربهها خوشش نمیآمد. هاپ هاپو، واقواق کنان بهطرف سبیلو هجوم آورد. دهانش باز بود و سبیلو میتوانست دندانهای بزرگ تیزش را ببیند. درواقع سبیلو حس کرد میتواند تا ته معدهی هاپ هاپو را ببیند. وقتی هاپ هاپو با دهان بازش سبیلو را تعقیب کرد، او فقط فرصت کرد دوباره از روی دیوار بپرد.
سبیلو نفسنفسزنان گفت: «چه فراری! نزدیک بود من را بگیرد. نمیدانستم سگها اینقدر با گربهها دشمناند»؛ درحالیکه فکر میکرد کجا برود تا امن باشد، از پشت سرش صدای آهستهی هیس مانندی را شنید که میگفت: «هی، گربهی مخملی! اینجا توی محلهی ما چهکار میکنی؟»
سبیلو برگشت و گندهترین و بدجنسترین گربهای را دید که در تمام عمرش دیده بود. پشت سر آن گربه، چند تا گربهی بدجنس دیگر هم بودند که همگی، درحالیکه پنجولهایشان را باز کرده بودند و آمادهی حمله بودند، یواشیواش بهطرف سبیلو میآمدند. سبیلو دیگر یکلحظه هم صبر نکرد و برای نجات جانش پا به فرار گذاشت. حالا دیگر خیلی ترسیده بود. احساس سرما و تنهایی میکرد. آرزو میکرد هنوز در اتاقخواب امن و گرمِ سوزی کنار اسباببازیهای دیگر بود.
درست در همان لحظهای که با خودش فکر میکرد دنیای بیرون کمی زیاده از حد هیجانانگیز است، صدای کامیونی را شنید که به طرفش میآمد. کامیون ناگهان ایستاد و چراغهایش مستقیم به سبیلو تابید. روی بدنهی کامیون نوشته شده بود: «جمعآوری گربههای ولگرد.»
مردی با یک تور از کامیون بیرون آمد. سبیلو خوب میدانست که آن تور به چه دردی میخورد. برای همین، به این نتیجه رسید که مطمئناً در این لحظه باید پا به فرار بگذارد. بدون فکر کردن به خطرهایی که در صورت روبهرو شدن به گروه گربههای تیز پنجه یا سگ واق واقوی خشمگین برایش وجود داشت، با نهایت سرعتی که پاهای مخملیاش اجازه میداد، بهطرف خانهی سوزی دوید. بالاخره به پنجره رسید و با خوشحالی به داخل اتاق پرید.
سبیلو دوباره خودش را مثل همهی گربههای دیگر، روی تخت خواب سوزی جمع کرد و در کنار دوستان و آشنایانش نشست و به این نتیجه رسید که شاید این بهترین زندگی برای یک گربهی پارچهای باشد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)