داستان خنده دار
سه هالو
کی از همه احمق تر است!
– داستانی از کتاب: سه هالو، داستانهای خنده دار
– چاپ اول: اردیبهشت 1350
در زمانهای گذشته سه برادر زندگی میکردند به نامهای «کونال» و «دونال» و «تایگال». این سه برادر هرکدام دارای مزرعهی سبز و خرمی بودند که در آن به کشت و زرع میپرداختند. ولی یکی از آنها صاحب مزرعهای بود که محصولی بهتر و زیادتر از سایر مزارع میداد.
به همین جهت هرکدام از برادرها ادعای مالکیت آن مزرعه را داشتند و برای آنکه حرف خویش را ثابت کرده و صاحب مزرعه مزبور بشوند به هر کاری دست میزدند.
آنها پس از مدتی متوجه شدند که خودشان به تنهائی نمیتوانند گره آن مشکل را بگشایند و بهناچار شکایت به قاضی شهر بردند؛ اما قاضی هم پسازاینکه حرفهای آنها را شنید نتوانست رأی مناسب بدهد و درنتیجه دعوی آنها بر سر مزرعهی مزبور همچنان باقی ماند.
این وضع ادامه داشت تا سرانجام روزی آنها به نزد قاضی جدیدی که تازه به دهکدهی ایشان وارد شده بود و به کارها و شکایات مردم رسیدگی میکرد رفتند و هرکدام ماجرای دعوی خویش را برای قاضی شرح دادند. قاضی که مردی دانا و جهاندیده بود فکری کرد و گفت:
– بسیار خوب، من دربارهی این موضوع فکر میکنم و روز بعد شما به اینجا بیایید تا نتیجه را به شما اطلاع بدهم.
سه برادر قبول کردند و آن روز به خانههای خود رفتند. قاضی تمام آن روز و شب بعد را دربارهی این موضوع فکر کرد. روز بعد سه برادر صبح خیلی زود از خانه خارج شدند و به نزد قاضی رفتند. قاضی نگاهی به آنها انداخته و گفت:
– من دربارهی شماها و مشکلی که برایتان پیش آمده خیلی فکر کردم.
یکی از برادرها گفت:
– جناب قاضی بهتر بود کمتر فکر میکردید. چون فکر زیاد، آدم را خسته میکند.
قاضی نگاهی به وی انداخت و در دنبالهی سخنان خویش اضافه کرد:
– بله من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی راحت میتوانم دراینباره تصمیم بگیرم.
او لحظهای سکوت کرد و سپس گفت:
– به نظر من زمین از آنِ کسی است که از سایرین احمقتر باشد. حال شما بگوئید کدامیک از آن دیگری احمقتر هستید؟
«دونال» برادر اولی گفت:
– من… من… قربان … من هالوترین مردی هستم که شما تابهحال دیدهاید.
قاضی با حیرت به وی نگریست و گفت:
– چطور؟
دونال گفت:
– هان … حالا گوش کنید تا همهچیز را برایتان بگویم.
او قدری سکوت کرد و سپس در دنبالهی حرف خود اضافه کرد:
– بله من احمقترین مرد روی زمین هستم، چون یک روز با چند تن از دوستانم شرط بستم که یک روز از صبح تا شب در میان جاده، روی زمین بخوابم و هر اتفاقی افتاد از جایم کوچکترین حرکتی نکنم. دوستانم هم قول دادند اگر من چنان کاری را بکنم به شجاعت من آفرین بگویند.
آنوقت من بهاتفاق دوستان خود بهطرف جادهی خارج از شهر رفتیم و من در میان جاده دراز کشیدم.
چندساعتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی نزدیکیهای ظهر به ناگهان مرد سوارکاری از دور نمایان شد او با سرعت، اسب خویش را به حرکت درآورده بود و مستقیماً بهطرف من میآمد.
دوستانم وقتی مرد اسبسوار را دیدند فریاد زدند: «دونال بلند شو، از میان جاده برو کنار، او تو را در زیر دست و پای اسب خود خواهد کشت» ولی من که میخواستم به هر ترتیبی شده شرط را ببرم و از آنها آفرین
بشنوم از جایم حرکت نکردم. آنها وقتی متوجه شدند نمیتوانند مرا به خارج شدن از جاده وادار کنند بهطرف اسبسوار رفتند و فریاد زدند و ماجرا را به وی گفتند؛ اما او از بس تند حرکت میکرد صدای آنها را نشنید و به من نزدیک شد و چون راه دیگری بهغیراز عبور از روی بدن من برایش باقی نمانده بود به حرکت خویش ادامه داد.
بله جناب قاضی، دو دستِ اسبِ سوارکار روی سینهی من قرار گرفت و دندههایم را به درد آورد. ولی من به روی خودم نیاوردم و از میان جاده خارج نشدم.
او از آنجا رفت؛ اما لحظهای بعد یک گاری بزرگ آمد. بازهم من از میان جاده خارج نشدم و گاری نیز از روی بدنم گذشت. خلاصه نزدیکیهای غروب نیز چند سرباز درحالیکه سوار بر اسب بودند از روی بدن من گذشتند و من که تمام تنم به درد آمده بود از شدت درد بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم و دوستانم برایم شرح دادند که شرط را بردهام؛ اما برای آنکه شکستگیهای روی بدنم خوب شود باید سه ماه در بیمارستان بستری باشم.
جناب قاضی! دوستانم پس از این حرف همگی روبروی من قرار گرفتند و به کاری که کرده بودم آفرین گفتند. حال شما بگوئید آیا احمقتر از من کسی پیدا میشود؟
قاضی سرش را جنباند و گفت:
– نه! بهراستیکه تو احمقترین مرد روی زمین هستی و من فکر میکنم که باید مزرعه را به تو بدهیم.
اما در همانوقت برادر دوم قدمی به جلو نهاده و گفت:
– ولی جناب قاضی من احمقتر از دونال هستم.
قاضی با تعجب به چهرهی او نگریست و گفت:
– چطور چنین چیزی ممکن است؟
برادر دوم -که گفتیم کونال نامیده میشد- لبخندی زد و گفت:
– حال گوش کنید تا دلیل حماقت بیشتر خود را برای شما شرح بدهم.
قاضی دستی بهصورت خود کشید و گفت:
– خوب بگو ببینم تو چه کار احمقانهای انجام دادهای؟
کونال لبخند احمقانهای زد و گفت:
– قربان، زمانی من تجارت پَر میکردم. بهاینترتیب که پَرهای زیادی را میخریدم و آنها را انبار میکردم و بهموقع به مشتریان خود که در شهرهای گوناگون زندگی میکردند میفروختم و بهاینترتیب پول بسیار خوبی به دست میآوردم.
یک روز مقدار زیادی پَر خریداری کردم و دستور دادم آنها را به انبار خانهام ببرند. ولی نوکرهایم رفتند و پس از مدتی بازگشته و گفتند انبارها پُر از پَر است و دیگر جایی برای نگهداری آن پَرهای تازه باقی نمانده است.
در همانوقت چند تن از تجار پَر که در آنجا بودند به من گفتند که حاضر هستند پرهایم را به دو برابر مبلغی که خریدهام خریداری نمایند. ولی من که میخواستم پول بیشتری از فروش پرها به دست بیاورم گفتم: «خیر دوستان من میخواهم آنها را انبار کنم و بهموقع بفروشم تا پول بیشتری به دست بیاورم.»
یکی از تاجرها رویش را به من کرد و گفت:
– ولی دوست عزیز تو که انبارت جا ندارد و بنابراین نخواهی توانست پرها را نگهداری کنی. پس خوب است آنها را به من بفروشی تا دیگر زحمتی برایت نداشته باشد.
من که از این حرف او عصبانی شده بودم گفتم:
– من نمیتوانم پرها را نگهداری کنم، شما خیال کردهاید من لیاقت این کار را ندارم، بسیار خوب. من حاضرم با شما شرط ببندم که در هوای طوفانی، این پَرها را در یک خانهی بسیار بزرگ که تمام درها و پنجرههایش باز باشد نگهداری کنم و حتی یک پر هم به هوا نرود.
جناب قاضی! دوستان من به من خندیدند و همگی گفتند اگر من بتوانم چنین کاری را انجام بدهم آنها بدون آنکه پرها را از من خریداری کنند از آن شهر میروند و به همهکس خواهند گفت که من چه مرد بالیاقتی هستم و چه کار عجیبی را انجام دادهام.
بله جناب قاضی! من بلافاصله یک خانهی بزرگ اجاره کردم و دستور دادم تمام درها و پنجرههایش را باز گذاشتند. آنوقت تمام پرهایی را که خریده بودم به داخل آن خانه بردند و در اتاقهای آنجا انبار کردم. ولی از بخت بد، در همان روز هوا ابری شد و بادی شدید شروع به وزیدن کرد و در یک چشم بر هم زدن تمام پرها از در و پنجرهی اتاقها به خارج پرواز کردند و من هر چه سعی و کوشش کردم تا از فرار پرها جلوگیری کنم بیفایده بود و در یک چشم بر هم زدن تمام پرها به هوا رفت و من دستخالی در خانه باقی ماندم و نهتنها شرط را نبردم بلکه مورد تمسخر دوستانم نیز قرار گرفتم.
حال جناب قاضی! به من بگوئید آیا احمقتر از من کسی هست؟
قاضی فکری کرد و دستی بهصورت خود کشید و عینکش را جابجا کرد و گفت:
– خیر من فکر نمیکنم احمقتر از تو کسی پیدا بشود.
در همانوقت برادر سوم قدم به میان نهاد و گفت:
– خوب جناب قاضی حالا خودتان قضاوت بفرمائید آیا این دو نفر که خودشان به حماقت و نادانی خویش اقرار دارند میتوانند مزرعهی بزرگ و پر محصولی را اداره کنند.
قاضی گفت:
– خوب منظورت چیست؟
برادر سوم گفت:
– جناب قاضی! شما باید آن مزرعه را به من بدهید. چون تاکنون هیچ کار احمقانهای انجام ندادهام و بهخوبی میتوانم از مزرعهی مزبور نگهداری کنم.
دو برادر دیگر ناگهان فریاد زدند:
– این درست نیست، قاضی خودش گفته که به احمقترین ما مزرعه را خواهد داد.
سه برادر پس از این حرف با یکدیگر شروع به کتککاری کردند و بر سر و روی هم زدند.
قاضی آنها را جدا کرد و گفت:
– به نظر من هر سهی شما هالو و نادان هستید. چون اگر عقل درستوحسابی داشتید میدانستید که نباید با یکدیگر دعوا کنید. آخر شما هر سه با یکدیگر برادر هستید و برادرها هم همیشه باید پشتیبان یکدیگر باشند و بنابراین من دستور میدهم که از این به بعد هر سه نفر از آن مزرعه استفاده کنید و سعی کنید هرگز اختلافی با یکدیگر پیدا نکنید.
سه برادر که تازه فهمیده بودند تا آن روز اشتباه میکردهاند از قاضی تشکر کردند و صورت یکدیگر را بوسیدند و بهسوی خانههای خویش به راه افتادند و از آن به بعد همانطور که قاضی گفته بود هر سه در آن مزرعه کار میکردند و هر سه بهطور مساوی از محصولات آن بهرهمند میشدند.