داستان خنده دار
خر حیلهگر
– داستانی از کتاب: سه هالو، داستانهای خنده دار
– چاپ اول: اردیبهشت 1350
سالها قبل مرد خارکنی زندگی میکرد که یک خر پیر و لاغر داشت. خارکن روزها به صحرا میرفت و خارهایی را که در گوشه و کنار روئیده بود میکند و بر روی خر خود میگذاشت و به دهکدهای که در نزدیکی خانهاش بود میبرد و میفروخت و از این راه پولی به دست میآورد. ولی خارکن هرچقدر هم که پول به دست میآورد غذای کافی به خر خود نمیداد و هر شب فقط مقدار بسیار کمی یونجه در برابر الاغش میگذاشت و حیوان بینوا قدری از آن را میخورد.
خر از زندگی خود و از کاری که انجام میداد بسیار ناراحت بود و دلش میخواست که جای بهتری زندگی کند و غذای مناسبتری بخورد و کمتر کار انجام بدهد.
خر بینوا شبها که در اسطبل تنها میشد با خود فکر میکرد و نقشه میکشید که چطور خویشتن را از دست آن مرد ظالم نجات بدهد و آزادیاش را به دست آورد.
بالاخره یکشب وقتی مرد خارکن مقداری علف خشک آورد و در مقابل وی ریخت خر از ناراحتی فریادی کشید و تصمیم خویش را گرفت.
او آن شب حتی یکذره هم از علفهای خشک را نخورد و با خود گفت: بالاخره یکطوری خواهد شد. یا از گرسنگی خواهم مرد و یا از این وضعی که دارم نجات پیدا میکنم.
فردای آن روز وقتی خارکن به طویله آمد که خر را برای حمل خار به صحرا میبرد متوجه شد که حیوان غذایش را نخورده. خارکن وقتی آن منظره را دید خیلی نگران شد و با خودش فکر کرد حتماً خرش بیمار شده است.
او آن روز هم خر را به صحرا برد و مقداری خار کند و بار خر کرد و بهسوی دهکده به راه افتاد.
الاغ که براثر نخوردن غذای شب گذشته بسیار بیجان و بیحال شده بود آنقدر آهستهآهسته راه میرفت که خارکن عصبانی شد و چند ضربهای با چوبدستی خود بر بدن وی زد.
خر که جانی در بدن نداشت با خود گفت:
– بسیار خوب، حالا که اینطور شد من امشب هم غذائی نخواهم خورد.
آن روز نیز شب شد و خارکن خر را به طویله برد و مقداری علف خشک در برابرش ریخت؛ اما خر بازهم آن را نخورد.
روز بعد وقتی خارکن متوجه موضوع شد به نزد یکی از دوستان خود رفت و به وی گفت:
– دوست عزیز… . نمیدانم چه بکنم. چند روز است که خرم هیچچیز نمیخورد و بسیار لاغر و بیجان شده.
دوست مرد خارکن به طویلهی خر رفت و نگاهی به حیوان انداخت و گفت:
– آه… این خر کاملاً بیمار است و بهتر است هر چه زودتر آن را از خانهی خودت دور کنی.
خارکن پرسید:
– چطور این کار را بکنم؟ منظورم این است که این حیوان را به کجا باید ببرم.
دوست خارکن گفت:
– همین امروز او را به بیابان ببر و در آنجا رها کن و خودت به تنهائی بازگرد.
خارکن حرف دوست خود را پذیرفت و خرش را برداشت و بهطرف بیابان به راه افتاد و در آنجا خر را رها کرد و خارهایی را که کنده بود بر روی دوش خود نهاد و بهسوی دهکده به راه افتاد.
خر وقتی متوجه شد اربابش او را گذارده و به دنبال کار خود رفته بسیار شادمان شد و شروع به آواز خواندن کرد و با شادمانی از اینطرف به آنطرف پرید.
آن روز خر تا آنجا که دلش میخواست بازی کرد و به اینطرف و آنطرف رفت و مقدار زیادی یونجهی تازه خورد و خلاصه جانی تازه گرفت.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و خر، آزاد و شادمان به هر طرف که دلش میخواست میرفت و طولی نکشید که به جنگل رفت و تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند.
اما یک روز وقتی مشغول خوردن برگهای درختی بود ناگهان صدای عجیبی به گوشش رسید. خر بدبخت که تا آن روز چنان صدایی را نشنیده بود با وحشت در گوشهای ایستاد و گوشهای خود را تیز کرد.
صدای مزبور بازهم شنیده شد.
خر با دستپاچگی از اینطرف به آنطرف میرفت و از خود میپرسید:
– حالا من چه باید بکنم، حالا من چه باید بکنم آیا بهتر است فرار کنم و یا همینجا بمانم؟
صدای غرش مزبور بازهم شنیده شد. خر نا ناگهان فکری به خاطرش رسید و با خود گفت:
– خوب، این صدا مال هرکسی است باشد! خوب است که من هم صدای خودم را از گلو خارج کنم و به گوش وی برسانم.
او پس از این فکر با صدای بسیار بلندی شروع به عرعر کرد.
از طرف دیگر، صدای غرش متعلق به یک شیر بود که گرسنه بود و به دنبال شکاری میگشت.
اما پسازاینکه چند بار غرید ناگهان متوجه شد که صدای بلندتر و نیرومندتری در جواب وی شنیده میشود.
شیر که تا آن روز خر ندیده و صدایش را هم نشنیده بود ترسید و پیش خود گفت:
– این دیگر چه حیوانی است. حتماً حیوان بسیار وحشی و نیرومندی است و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم. چون بهطوریکه از صدایش پیداست بسیار هم گرسنه است و به دنبال شکار میگردد.
شیر پس از این فکر نگاهی به اطراف خود انداخت و گفت:
– خوب، حالا از کدام طرف بروم که بر سر راه این حیوان عجیب و وحشی قرار نگیرم.
شیر غرشی کرد و در همآنوقت خر هم با صدای بلندی جوابش را داد. شیر که کاملاً ترسیده بود شروع به دویدن کرد تا هر چه زودتر از آنجا برود. ولی اشتباه کرد و درست از مقابل خر سر درآورد.
خر وقتی شیر را در برابر خود دید آنقدر ترسید که فریادی از وحشت از گلویش خارج شد و شیر به خیال اینکه آن حیوان عجیب میخواهد وی را بخورد در مقابل خر زانو زد و التماس کنان گفت:
– ای پادشاه جنگل خواهش دارم مرا نخور … من هیچ گناهی نکردهام و اصلاً نمیخواستم شما را ناراحت کنم.
خر وقتی متوجه شد شیر از او ترسیده است بهسرعت نقشهای کشید و با صدای بلندی گفت:
– خوب … خوب … دیگر حرف نزن. وگرنه عصبانی میشوم و تو را با دندانهایم تکهتکه خواهم کرد.
شیر بدبخت نگاهی به دندانهای درشت و دهان بزرگ خر انداخت و گفت:
– اطاعت میکنم قربان …
خر با زیرکی گفت:
– خوب، تو باید از این به بعد نوکری من را قبول کنی و هر جا من میروم به دنبالم بیایی و حیواناتی را که شکار میکنم روی پشت خودت بگذاری و به هر جا میگویم ببری.
شیر با ترسولرز گفت:
– چشم قربان … اطاعت میکنم.
خر با صدای بلندی عرعر کرد و شیر بدبخت درحالیکه میترسید گفت:
– قربان دیگر چه فرمایشی دارید؟
خر با صدای بلندی گفت:
– ولی بد به حالت، بد به حالت اگر آنچه را من میگویم بهخوبی انجام ندهی.
شیر گفت:
– قربان، من سعی میکنم تمام فرمانها شما را موبهمو اجرا کنم.
خر غرید و گفت:
– به خاطر داشته باش که اگر سه بار اشتباه کنی و آنچه را من میگویم بهخوبی انجام ندهی، بار سوم شکمت را پاره میکنم و قلبت را از سینه بیرون میآورم و میخورم.
شیر که کاملاً ترسیده بود گفت:
– اطاعت میکنم قربان… هر چه شما بفرمائید همان را انجام میدهم.
خر گفت:
– بسیار خوب، حالا که نوکری مرا پذیرفتی دنبالم به راه بیفت. چون میخواهم بروم و یک حیوان بزرگ و پرگوشت را شکار کنم.
شیر بختبرگشته درحالیکه بدنش از ترس میلرزید، دنبال خر به راه افتاد. خر جلو جلو میرفت و در دل به سادهدلی و زودباوری و حماقت شیر میخندید و از اینکه توانسته آن حیوان وحشی را از خودش بترساند و او را به نوکری خود درآورد بسیار شادمان بود.
همینطور که آنها در جنگل حرکت میکردند و خر به اطراف خود مینگریست و وانمود میکرد میخواهد شکاری به دست بیاورد، ناگهان پایش در میان گودال بزرگی که بر روی زمین کنده شده بود فرورفت و با سر به میان گودال سقوط کرد.
خر وقتی به میان گودال افتاد از ترس فریادی کشید و عرعری کرد و شیر سادهدل به خیال اینکه خر عصبانی شده و از وی کمک میخواهد جلو رفت و دُم وی را گرفت و گفت:
– صبر کنید قربان … صبر کنید همین حالا وجود مبارک را بالا میکشم.
شیر پس از این حرف خر را از میان گودال بیرون آورد و خر که میخواست هر چه زودتر خود را از چنگ شیر رها سازد با عصبانیت بر سرش فریاد کشید:
– ای حیوان احمق بیشعور برای چه مرا از میان گودال خارج ساختی. چرا نگذاشتی کار خودم را انجام بدهم.
شیر درحالیکه بار دیگر از ترس شروع به لرزیدن کرده بود گفت:
– ولی جناب پهلوان، شما فریاد زدید و از من یاری خواستید.
خر با عصبانیت نعرهای کشید که شیر را از جایش پراند و بلافاصله گفت:
– احمق نادان من داشتم با پدر خود که در ته چاه زندگی میکند حرف میزدم و او را سرزنش میکرد که نوکر بسیار احمق و بیعرضهای برای خود انتخاب کردهام.
شیر وحشتزده گفت:
– آه… پس در این صورت عفو بفرمائید جناب پهلوان، مرا ببخشید.
خر سری جنباند و بادی به صدایش انداخت و گفت:
– بسیار خوب، این بار تو را میبخشم. ولی فراموش نکن که اگر دومرتبهی دیگر از تو چنین کارهایی سر بزند، بار سوم شکمت را پاره میکنم و قلبت را از سینه بیرون میکشم و خام خام میخورم.
شیر با ترسولرز گفت:
– اطمینان داشته باشید حضرت پهلوان. من دیگر مرتکب چنین اشتباهی نخواهم شد
خر دمش را جنباند و به حرکت درآمد و شیر نیز از دنبالش به راه افتاد. آنها همینطور رفتند و رفتند تا به کنار رودخانهای رسیدند و خر که احساس میکرد به کنار رود رفته، پوزهاش را به نزدیک آب برد و مشغول
نوشیدن شد. ولی هنوز بیش از چند جرعه آب ننوشیده بود که ناگهان پایش لغزید و به میان آبهای خروشان رودخانه افتاد و با ناراحتی و وحشت شروع به عرعر کردن و دست و پا زدن نمود.
بازهم شیر بیچاره تصور کرد که خر کمک میخواهد و چون خیلی از او میترسید جلو رفت و پای وی را گرفت و خر را از میان رودخانه بیرون کشید.
خر بهمحض آنکه پایش بروی زمین رسید تکانی به بدن خود داد و عرعری کرد و با عصبانیت گفت:
– آه که از دست تو دیگر من خسته شدهام، خوب است همین حالا شکمت را پاره کنم و خود را آسوده سازم.
شیر با نگرانی گفت:
– ولی قربان شما داشتید غرق میشدید و من نجاتتان دادم.
خر غرید و گفت:
– ای نوکر بیعرضه و بیشعور، من داشتم آبتنی میکردم و میخواستم بدنم را در میان آب رودخانه بشویم، آنوقت تو میگویی داشتم غرق میشدم؟!
شیر التماس کنان اظهار داشت:
– آه… معذرت میخواهم قربان … مرا ببخشید. قول میدهم که دیگر چنین اشتباهی را مرتکب نشوم.
خر عرعری کرد و گفت:
– بسیار خوب، ولی فراموش نکن که اگر یکبار دیگر چنین خطایی از تو سر بزند همانطور که گفتم نابودت میکنم و با دندانهای خود گوشت بدنت را تکهتکه خواهم ساخت.
شیر بار دیگر قول داد که آنچه را خر میخواهد انجام بدهد و بهاینترتیب آنها به حرکت خود ادامه دادند. خر با هوشیاری مواظب بود که ایراد دیگری از شیر بگیرد و او را بترساند تا حیوان فرار کند و او را آسوده بگذارد.
سرانجام آنچه خر میخواست عملی شد. آنها وقتی از میان درختهای جنگل عبور میکردند ناگهان خرگوشی از میان بوتهای به جلوی خر پرید و خر که ترسیده و تصور کرده بود شیر ناگهان او را شناخته و میخواهد نابودش کند، قدمی به جلو برداشته و بر روی بوتههای پرشاخ و برگ سقوط کرد و دستوپایش در میان شاخهها گیر کرد و مشغول عرعر کردن شد.
شیر بازهم ترسید و به تصور اینکه خر از وی کمک میخواهد جلو رفت و او را از میان شاخ و برگ بوته نجات داد. خر ناگهان چشمش به خرگوش افتاد که از میان بوته خارج شده و مشغول دویدن بود. خر بر سر شیر فریاد کشید:
ای بیعرضه، چند بار باید بگویم که در کار من دخالت نکنی. چرا نگذاشتی آن خرگوش چاقوچله را شکار کنم و بخورم.
شیر التماس کنان و ترسان و لرزان گفت:
– ولی قربان. … شما…
خر فریاد کشید:
– بسیار خوب این بار سومی بود که تو اشتباه کردی و من حالا باید به قول خود وفا کنم و شکمت را پاره کنم و قلبت را از سینه خارج کنم و خام خام بخورم.
خر پس از این حرف بهطرف شیر حمله برد و شیر بدبخت به خیال اینکه خر بهراستی میخواهد او را تکهتکه کند پا به فرار نهاد و با سرعت از آنجا دور شد و در میان شاخ و برگ درختان جنگل از نظر خر ناپدید گردید.
خر نگاهی به اطراف انداخت و فریاد کشید:
– ای حیوان بیعرضه، از چنگ من فرار کردی. بسیار خوب، من هم چند نفر از نوکرهایم را میفرستم تا هر جا تو را دیدند دستگیرت کنند و به نزد من بیاورند. آنوقت میدانم چه بلایی بر سرت بیاورم.
شیر بختبرگشته صدای خر را شنید و ازآنچه او میگفت ترسید و با سرعت زیادتری شروع به دویدن کرد.
خر پس از رفتن شیر نفسی تازه کرد و گفت:
– آه… خدا را شکر! بالاخره از دست این حیوان وحشی راحت شدم و حالا میتوانم با خیال راحت به زندگی خود ادامه بدهم.
از طرف دیگر شیر همینطور که میدوید هر چند وقت یکبار میایستاد و به پشت سر خود مینگریست تا ببیند آیا خر او را دنبال کند یا نه؛ و اتفاقاً یکبار که شیر نفسنفسزنان ایستاده و به پشت سر خود مینگریست روباه حیلهگری که از آن نزدیکی میگذشت او را دید و جلو آمد و پرسید:
– چه شده جناب شیر؟ برای چه رنگت پریده و نفسنفس میزنی؟ مگر از چیزی میترسی؟
شیر سرش را جنباند و گفت:
– من از چنگ یک حیوان عجیب و بسیار پرزور فرار کردهام. او میخواست مرا تکهتکه کند و بخورد.
روباه با تعجب پرسید:
– چه میگویی؟ کدام حیوانی از تو قویتر است و کدام حیوانی میتواند شیر یعنی سلطان جنگل را تکهتکه کند و بخورد؟
شیر گفت:
– من راست میگویم، او مرا به نوکری خودش درآورده بود. ولی گفت اگر سه بار اشتباه کنم و دستوراتش را بهخوبی انجام ندهم مرا تکهتکه خواهد ساخت و من سه دفعه اشتباه کردم، آنوقت او میخواست مرا بخورد که فرار را بر قرار ترجیح دادم.
روباه گفت:
– خوب، نشانیهای این حیوان را بگو ببینم.
شیر گفت:
– او بدنی بسیار بزرگ داشت، با پاهایی بلند و گوشهایی دراز و دندانهایی که از سفیدی میدرخشید و بسیار بزرگ بود.
روباه در دنبالهی حرف شیر گفت:
– و یک دم دراز نیز داشت. درست است؟
شیر گفت:
– بله آیا تو هم او را دیدهای؟
روباه قهقههای زد و گفت:
– ای شیر ترسو… آنچه تو دیدهای یک خر بوده و نهتنها نمیتواند تو را تکهتکه کند بلکه از تو بسیار هم میترسد. حالا بیا تا به نزد وی برویم و به او حمله کنیم، چون من به تنهائی نمیتوانم چنین کاری را انجام بدهم. ولی اگر تو به وی حمله ور شوی و او را بکشی من نیز قدری از گوشت بدنش را خواهم خورد.
شیر وقتی این حرف را شنید با تعجب پرسید:
– راست میگویی؟
روباه گفت:
– البته! او تو را فریب داده است. حالا عجله کن تا از اینجا دور نشده به نزدش برویم و شکمی سیر کنیم.
شیر غرشکنان و عصبانی به راه افتاد و گفت:
– بسیار خوب برویم تا من بدنش را تکهتکه کنم و بخورم.
هر دو حیوان به راه افتادند و طولی نکشید که به محلی که خر در آنجا بود رسیدند. خر روی تپهای رفته و مشغول علف خوردن بود که ناگهان غرش شیر خشمگین را شنید و سرش را بالا کرد و او را دید که بهاتفاق روباه بهطرف وی میآیند.
خر از خود پرسید: خوب حالا چه بکنم؟ اما خیلی زود جواب پرسش خود را یافت و قدمی به جلو برداشته و با صدای بلندی چند بار عرعر کرد و فریاد زد:
– متشکرم روباه که این شیر بیعرضه را که مدتی نوکر من بود برایم آوردی. همین حالا میآیم و او را میکشم و تکهای از گوشتش را به تو خواهم داد.
شیر با حیرت به روباه نگریست و خر ادامه داد:
– خوب، حیوان بیعرضه! دیدی گفتم نوکرهای من سرانجام تو را دستگیر میکنند و به نزدم میآورند. همین حالا خدمتت میرسم و قلبت را از سینهات بیرون میکشم.
شیر ناگهان به یاد گفتهی خر افتاد که وقتی او فرار کرد به او گفت: «نوکرهایم را به دنبالت خواهم فرستاد» و به تصور اینکه روباه او را فریب داده و به نزد خر برده تا نابودش کند هماندم به روباه حمله کرد و شکمش را درید و پا به فرار نهاد.
خر هم چند بار عرعر کرد و شیر را ترساند و شیر با آخرین سرعت از آنجا دور شد و از آن به بعد هرگز به محلی که خر در آنجا زندگی میکرد نیامد و خر تا آخر عمر بهراحتی به زندگی خویش ادامه داد.