حضرت نوح (ع)
تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
در زمانهای خیلی خیلی قدیم، در زیر همین آسمان آبی و درروی همین زمین سرسبز، مردمانی بتپرست و شرور زندگی میکردند. آنان راه زندگی خوب و خداپسندانه را نمیدانستند. آنان پیوسته با یکدیگر جنگ و ستیز داشتند.
آنان در بتخانههای خود جمع میشدند و به پایکوبی و دستافشانی میپرداختند. نماز آنان چیزی جز پایکوبی و دستافشانی نبود. دینداری و پرهیزکاری را کوچک میشمردند. به قیامت و به آخرت عقیده نداشتند. در هر گوشهای بتی و بتخانهای ساخته بودند. نام خدا در نظر آنان ارزشی نداشت.
در آن روزگار، همه مردم کافر بودند. مگر نوح و خاندانش که خدا را میپرستیدند. این بود که خداوند به نوح وحی کرد که بهسوی مردم برود و آنان را بهسوی خدا دعوت کند، پیش از آنکه گرفتار عذاب خدا شوند.
نوح بهسوی مردم آمد و گفت:
– ای مردم! من پیامبر خدا هستم. خداوند مرا بهسوی شما فرستاده است.
که خدایی جز «الله» نیست.
آن خدایی که این آسمان و زمین را برای شما آفریده است.
آن خدایی که شمارا گوناگون آفریده است.
آیا خدا را نهادهاید و برای این بتها سجده میکنید؟
آیا در کارهای خود هیچ فکر نمیکنید؟
کافران گفتند:
– ای نوح! این حرفها را رها کن و برو پی کارت. دیگر امروز مردم به این حرفها میخندند. دیگر دوره اینجور حرفها گذشته است. این حرفها دیگر قدیمی شده است و برای قدیمیها خوب بود.
ای نوح! پیروان تو همه از مردمان سادهلوح تاریک فکر میباشند. هرگز خودت را خسته نکن که روشنفکرها به تو و به خدایت ایمان نخواهند آورد.
ای نوح! تو هم آدمی مثل ما هستی و مگر ما خیلی بدبخت و بیچاره باشیم که حرف تو را باور کنیم و بشنویم.
نوح گفت:
– شما میدانید که من هرگز سخن بیهوده نمیگویم. البته من هم بشری مانند شما هستم، جز اینکه خداوند به من دستور داده است که شمارا بهسوی خدا دعوت کنم؛ و اگرچه پیروان من در نظر شما خیلی پست و بیمقدار آمدهاند، ولی من نمیتوانم آنان را رها کنم و نمیتوان گفت که اینان در نظر خدا هم ارزشی ندارند. بههرحال من پیغام خدا را به شما میرسانم و شمارا از عذابی بزرگ میترسانم و از خدا چیزها میدانم که شما نمیدانید.
کافران گفتند:
– ای نوح خیلی سخت مگیر! لازم نیست اینهمه برای ما حرف بزنی و موعظه کنی. ما به این حرفها اعتنایی نداریم. اگر راست میگویی، این عذاب بزرگ را بیاور ببینیم چطور میشود.
نوح گفت:
– سرنوشت شما به دست من نیست. کارها به دست خداست. عذاب را اگر بیاورد خدا میآورد و آنوقت شما هم نمیتوانید جلو آن را بگیرید.
نوح سالیان دراز، شب و روز مردم را بهسوی خدا دعوت کرد؛ لیکن مردم روز به روز بدتر و بدتر شدند و در همهٔ گناهان، آزادانه روان شدند.
سرانجام نوح باخدای خود چنین گفت:
– پروردگارا! من شب و روز این مردم را بهسوی تو دعوت کردم. به آنان گفتم که خدا را پرستش کنند و از او طلب آمرزش کنند تا گناهانشان آمرزیده شود؛ ولی اینان هرگز در فکر این حرفها نیستند و اصلاً گوش به این چیزها نمیدهند و ارزشی برای خدا قائل نیستند.
پروردگارا! من خصوصی هم با آنها صحبت کردم و آنها را ترساندم و نصیحت کردم؛ ولی آنان گوشهای خود را گرفتند که اصلاً حرف مرا نشنوند.
پروردگارا! اینها خودشان که توبه نمیکنند، هیچ، که دارند بندگان تو را هم گمراه میکنند.
پروردگارا! زن و مرد این قوم فاسد شدهاند و جز فاسد و گمراه فرزندی نمیآورند.
پروردگارا! احدی از اینان را زنده مگذار! که اگر بمانند. بندگان تو را گمراه خواهند کرد.
هنگامیکه نوح از کردههای قوم بسیار دلتنگ بود و خیلی سخت گرفتار شده بود، خداوند او را خطاب کرده فرمود:
– ای نوح! از کارهای این مردم کافر دلتنگ مباش که همه آنان غرق خواهند شد.
اکنون تو یک کشتی بزرگ بساز! هنگامیکه وعده من فرارسید و آب از زمین جوشیدن گرفت، تو و کسانت سوار کشتی شوید و از هر حیوانی یک جفت سوار کشتی کنید و دیگر در مورد ستمگران با من گفتگو مکن که آنان غرق شدنی هستند. آنان دیگر ایمان نمیآورند، مگر همانها که ایمان آوردهاند.
نوع و سه پسرش، سام و حام و یافث به ساختن کشتی پرداختند. چوبهای بزرگ و میخهای محکم فراهم کردند.
نوح یک پسر دیگر هم داشت. اسم او کنعان بود.
کنعان همراه کافران بود. او به گفته پدر میخندید و کارهای کافران را دوست میداشت.
نوع و خاندانش شب و روز در ساختن کشتی کار میکردند. نان و خوراک به کشتی میآوردند. آنان میدانستند وعده خداوند راست است. میدانستند که خدا مردم کافر و بیایمان را دوست نمیدارد.
کافران از کار نوح باخبر شدند. آنها دستهدسته به تماشای کشتی میآمدند و به نوح و پیروانش میخندیدند. آنان میگفتند نوح دیوانه شده است و در بیابان خشک، کشتی میسازد.
نوح گفت:
– اگر شما امروز به ما میخندید، یک روز هم ما به شما خواهیم خندید.
سرانجام روز بزرگ فرارسید و آب از زمین جوشیدن گرفت و آسمان تیرهوتار شد.
پرندگان فریادکنان به آسمان برخاستند. حیوانات هرکدام راه فرار پیش گرفتند. نوح از هر حیوان یک جفت به کشتی سوار کرد.
نوح و خاندانش و گروه مؤمنان نیز سوار کشتی شدند و برای همیشه از کافران جدا گردیدند؛ ولی هنوز گروه کافران نوح و پیروانش را مسخره میکردند و عجیب بیچارههایی هستند، گروه کافران!
نوح درهای کشتی را بست.
باران سخت، باریدن گرفت؛ ولی هنوز مردم کافر به کارهای نوح میخندیدند و عجب بیچارههایی هستند، گروه کافران، که عذاب خدا را هم که میبینند، متوجه نمیشوند و پناهبرخدا از روزی که مردم اینچنین شوند که چیزی جز عذاب آنان را معالجه نکند.
بارانهای سنگین و ریزان باریدند، رودها و چشمهها بالا آمدند و سیلی در همهجا به راه افتاد و کشتی بر روی امواج خروشان شناور شد و کافران و خانههاشان در امواج طوفان غرق شدند.
هنگامیکه کشتی از کنار صخرهای میگذشت، نوح پرش کنعان را دید.
نوح گفت:
– پسر جان، با من به کشتی سوار شو و با کافران مباش!
پسر نوح گفت:
– من بالای کوه میروم که خیلی از کشتی تو بهتر است.
نوح گفت:
– امروز کسی نجات نخواهد یافت مگر آنکه خدا خواهد
و آنگاه امواج کوهپیکر، پسر نوح را در میان خود فروبردند و پسر نوح هلاک شد و هرکسی با کافران باشد هلاک میشود، اگرچه فرزند نوح باشد.
آب تا آنجا که خدا اراده کرده بود، بالا آمد.
همه کافران غرق شدند.
دیگر خبری از کافران نبود.
کشتی بر فراز خانه کافران شنا میکرد و گویی به آنان میخندید. در حقیقت همه کافران به جزای کردار خود رسیدند.
پیروان نوح همگی شاد و خوشحال بودند، که چه خوب شد که به خدا ایمان آوردند و گفته پیامبرش را باور کردند.
آنان میگفتند: خدایا شکر که میان کافران نبودیم؛ زیرا خداوند مردم گناهکار را دوست نمیدارد.
روزها گذشت و ابرها به کناری رفتند. آسمان روشن و زیبا دوباره از پشت ابرهای تیره بیرون آمد. تپهها و کوهها بار دیگر پدیدار شدند.
بادها از هر سو وزیدند و تپهها و کوهها خشک شدند. آفتاب گرم تابید و زمینها کمکم خشک شدند و کشتی نوح بر کوه جودی فرود آمد.
نوح و پیروانش از کشتی بیرون آمدند و بر فراز کوه جای گرفتند. حیوانات یکی پس از دیگری بیرون آمدند و هرکدام بهجایی رفتند.
این یک پیروزی بزرگ بود. سرانجام حزب خدا پیروز شدند.
کافران با همه قدرتی که داشتند از میان رفتند و فهمیدند که چرا پیامبر خدا آنان را از گرفتاری بزرگ میترسانده است.
آنوقت نوح و سه پسرش سام و حام و یافث در بالای تپهای به نماز و دعا ایستادند. نوح از آنهمه نعمتها که خداوند به او و به خاندانش داده بود سپاسگزاری کرد:
«که خدایا سپاس برای اینهمه نعمتهایت، پروردگارا مرا بیامرز و پدر و مادرم را نیز ببخش و بیامرز. مرا و فرزندانم را و همه مؤمنانی که بعدها میآیند مورد لطف خود قرار بده.»
خداوند نیز دعای او را شنید.
خاندان نوح در زمین باقی و برقرار ماندند.
خداوند پیامبری را در خاندان نوح حفظ کرد و این یک نعمت بزرگ بود.
نام نوح به نیکی برقرار ماند.
سلام به نوح پیامبر!
در حقیقت نوح یک بنده مؤمن بود.
او و خاندانش و پیروانش در دنیا باافتخار زندگی کردند و در آخرت هم از نعمتهای خدا برخوردارند و این است آن پیروزی بزرگ.
افتخار در دنیا و رستگاری در آخرت، نصیب آنان شد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2022 بروزرسانی شد.)
سلام لطفاً سال انتشار و مرکز نشر را هم بفرمایید. سپاسگزارم
سلام. این داستان توسط انتشارات شفق قم منتشر شده. سال نشر در منبع داستان ذکر نشده بود اما باتوجه به سایر داستان های این مجموعه، مربوط به دهه 1350 می باشد.