قصههای گلستان و مُلستان
شمردن موی ریش
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. در یکی از روزهای سال آخر زندگی حضرت علی علیهالسلام بود. علی بعد از ادای نماز بر منبر نشست، خطبهای خواند و مردم را به آنچه خیر و صلاحشان بود موعظه کرد. بعدازآن گفت: «ای مردم، نزدیک است که علی از میان شما برود، پس بپرسید ازآنچه نمیدانید و میخواهید بدانید. بپرسید پیش از آنکه دیگر علی را در میان خود نبینید. آیا سوالی هست؟»
تا چند لحظه مجلس ساکت ماند. ناگهان مردی از مردم کوفه از میان جمعیت برخاست ایستاد و گفت: «یا علی، حالا که همهچیز را میدانی به من بگو که موهای ریش من چندتاست؟»
حضرت علی لبخندی بر لب داشت و هنوز سخنی نگفته بود که سکوت مجلس شکست و زمزمهها شروع شد. مردم همه گردنها کشیدند و مرد سؤالکننده را نگاه کردند و منتظر بودند که آیا علی به این مرد چه پاسخی خواهد داد. همه باهم حرف میزدند. دشمن میگفت: «علی جوابی ندارد، شماره موی ریش همه به یک اندازه نیست. علی چه میداند که ریش کسی چند تا مو دارد؟» دوست نادان میگفت: «همین حالاست که علی شمارۀ موی ریش او را معلوم کند.» دوست دانا میگفت: «هرچه باشد جواب علی درستترین جوابها است.»
مردی که این سؤال را کرده بود ایستاده بود و با خود فکر میکرد: «آیا علی جواب سؤال مرا میداند یا نمیداند؟ اگر به فرض بگوید سه هزارتا از کجا معلوم که درست است یا نیست، میتوانم قبول کنم و میتوانم دلیلش را بپرسم؛ اما اگر به ریشخند بگیرد و بگوید موهای ریش تو بهاندازۀ نصف موهای سرت است و بپرسم موهای سرم چندتاست و بگوید دو برابر موهای ریشت، آن وقت البته اعتراضی میکنم و میگویم این شوخی است و من جواب جدی و صحیح میخواهم.»
بعد از چند لحظه حضرت علی از حاضران مجلس پرسید: «برادران، چه کسی جواب درست را میداند؟»
کسی برای جواب دادن داوطلب نشد. یک لحظه مجلس ساکت شده بود و دوباره زمزمه جای سکوت را گرفت. دشمن به دوست میگفت: «دیدی که علی جوابی ندارد؟» دوست نادان میگفت: «چرا ندارد؟ علی شمارۀ موی ریش همه را و موی سر همه را و موی تن همه را میداند. حالا صبر کن خواهی دید.» دوست دانا میگفت: «عجله نکنید، علی میخواهد به ما فرصت فکر کردن بدهد تا به جواب توجه کنیم».
و هیچکس پاسخی نداد.
حضرت علی غلام آزادهای داشت به نام «قنبر» که او را قنبرِ مولای علی مینامیدند یعنی آزادۀ دوستدار و علی را مولای قنبر میگفتند یعنی سید و سرور؛ زیرا این کلمه در زبان عربی به هر دو معنی سرور و دوستدار به کار میرود. قنبر تربیتشدۀ مکتب علی بود و خدمتگزار و فدایی او بود. همۀ مردم قنبر را میشناختند.
هروقت علی از خانه خارج میشد قنبر شمشیرش را میبست و علی را همراهی میکرد. در این موقع قنبر دم در مسجد، ساکت ایستاده بود و گفت و شنیدها را گوش میکرد.
وقتی هیچکس از اهل مسجد به سخن درنیامد، علی قنبر را صدا زد و گفت: «بیا جواب این مرد را بده»
مردم همچنان زمزمه میکردند. دشمن میگفت: «علی جوابی نداشت و تهدید کرد، الآن است که قنبر با شمشیر به این مرد، جواب دندانشکنی بدهد.» دوست نادان میگفت: «علی میخواهد به این مرد بفهماند که حتی قنبر هم شمارۀ موی ریش تو را میداند تا چه رسد به من.» دوست دانا میگفت: «سؤال این مرد درخور مقام علی نبود. علی میخواهد بگوید که جواب درست را قنبر هم میداند» و هرکسی چیزی میگفت.
قبر آمد پای منبر ایستاد و همۀ زمزمهها خاموش شد، همه گوش تیز کردند که آیا قنبر چه جوابی به این مرد خواهد داد.
قنبر خطاب به آن سؤالکننده گفت: «ای مرد، اگر بدخواه مردم نباشی و اگر آدم راستگو باشی تصدیق میکند که مقصود تو از این سؤال، یادگرفتن و دانش آموختن نیست. غفلت و بیسعادتی، تو را وسوسه کرده است تا از پیشوای مسلمانان علی چیزی بپرسی که عجیب باشد. شاید میخواهی خود را خیلی نازک خیال و زیرک معرفی کنی و با سوالی حیرتانگیز نگاه جاهلان را بهسوی خود بکشی و شاید تصور میکنی مسئلۀ دشواری پرسیده ای که جواب ندارد؛ اما علی همۀ چیزهایی را که خبرِ تو در آن است میداند…»
جواب تو را خواهم داد. ولی پیش از آنکه جواب سوالت را بشنوی بدان که زیر هر تار موی ریشت شیطانی نهفته است تا تو را وسوسه کند و از راه راست بگرداند. ای مرد، ما هرروز در پنج نماز واجب ده بار از خدا طلب میکنیم که ما را به راه راست و راه نیکبختان هدایت کند و ده بار میخواهیم که ما را از افتادن در راه محرومان و گمشدگان نگه بدارد و سؤال تو سؤال کسی نیست که از گمراهی در امان باشد. کسی که راه راست را میجوید همیشه چیزی را میپرسد و چیزی را میخواهد بداند که دانستن آن مایۀ سعادت و بهروزی او یا دیگران باشد. وسوسۀ شیطان است که شخص را به پرسیدن و دانستن چیزهایی میکشاند که هیچ سودی در آن نیست…
جواب تو را خواهم داد؛ اما ای مرد، عمر آدمی کوتاه است. وقتی افرادِ مردم وقتشان و عمرشان و فکرشان را در راه چیزهای بیهوده حرام میکنند برای یادگرفتن چیزهای سودمند فرصت را از دست میدهند و هرروز خالیتر و بیخاصیتتر میشوند. آن وقت بیارزش میشوند، آن وقت ناتوان میشوند، آن وقت زیردست میشوند، نامراد و دشمن کام میشوند، آن وقت دیگران میآیند و بر ایشان سروری میکنند. راهنمای ما کتاب خداست و هیچ تر و خشکی نیست مگر اینکه در قرآن هست؛ اما قرآن هم مثلاً شمارۀ ستارگان آسمان و شمارۀ فرشتگان و پیغمبران را بیان نمیکند زیرا بسیاری از شمارگریها بیهوده است مگر آنجا که فایدهای از آن حاصل شود. آنکه نبض بیمار را میشمارد طبیب تن است و در جستجوی علت بیماری است؛ اما پیشوایان دین طبیب رفتار جامعه بشرند، پیغمبر ما هم آمد تا مردم را به خیر و صلاحشان رهبری کند، نیامد که دانه های ماش را در آش بشمارد یا دانه های موی ریش را در صورت بیگانه و خویش…
سؤالکننده حوصلهاش سر رفت و گفت: «ای قنبر، بسیار موعظه کردی ولی جواب مرا چه کردی؟»
قنبر گفت: «به همین کار مشغولم، برای اینکه موضوع روشن شود آیا میتوانی بگویی که کار تو چیست؟»
سؤالکننده گفت: «شغل من ترازو سازی است. با چوب خرما و لیف خرما و برگ خرما ترازو میسازم و میفروشم. ولی این چه ربطی به سؤال من دارد؟»
قنبر گفت: «ربطش این است که اگر یک ترازو ساز یک سال وقت صرف کند و بکوشد و ترازوی درستتر و دقیقتر بسازد. فایده کارش را زیادتر کرده؛ اما اگر دو روز وقت صرف کند و حساب کند که خود آن ترازو با چند دانۀ ارزن یا عدس هموزن است ونت خودش را به هدر داده است. البته سعادت در دانستن است؛ اما دانش سودمند. اینک اگر تو بتوانی فایدۀ دانستن شمارۀ موی ریشت را برای شخص خودت بیان کنی جوابی بدهم که تو را راضی کند.»
سؤالکننده هنوز به خود نیامده بود، گفت: «فایدهاش را نمیدانم. ولی چیزی پرسیدم و جوابش را میخواستم.»
قنبر گفت: «من هم هیچ فایدهای در آن نمیبینم. ولی ضرر چنین سؤالی تلف کردن وقت دیگران و گمراه کردن فکر نورسیدگان است؛ اما هنوز جواب سؤالت را میخواهی؟ بسیار خوب، آیا عددشماری و حساب کردن را تا هزار و ده هزار میدانی؟»
گفت: میدانم.»
قنبر گفت: «خیلی خوب ای برادر، دیگران که عاقلترند کارهای مفیدتر بسیار دارند، اگر تو هیچ درد دیگری نداری و هیچ سؤال دیگر نداری و دانستن شمارۀ موی ریشت همۀ کسر و کمبود هایت را چاره میکند، کاری آسان است. ریشی به این بلندی داری با قیچی کوتاه کن و پیش روی خود بگذار و بنشین موهایش را بشمار ببین چند تاست و اگر هنوز راضی نیستی بگو.»
مردم از این جواب خوشحال بودند. چهرهها خندان شد و زمزمهها شروع شد. دوست و دشمن به یکدیگر نگاه کردند. دشمن گفت: «من هم از این موضوع غافل بودم. حق با قنبر است». دوست نادان گفت: «براستی عجب سؤال پرتی بود.» دوست دانا گفت: «برای همین بود که علی جوابش را به غلام واگذاشت».
مرد پرسنده خجالتزده و شرمنده گفت: «ای قنبر، راست گفتی. مرا از خواب غفلت بیدار کردی و به راه راست کشاندی، دیگر نمیخواهم شمارۀ موهای ریشم را بدانم. اول خوشحال بودم که مسئلۀ عجیبی میپرسم و حالا فهمیدم که مسئلۀ عجیب پرسیدن هنر نیست. از وسوسۀ شیطان به خدا پناه میبرم و حالا از چیز دیگر خوشحالم. از این که اگر سؤال، بیهوده بود، جواب دهنده عاقل بود و آنچه شنیدیم راهنمای سؤال و جواب برای دانا شدن بود.»