قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-جادوگر-و-مادربزرگش

داستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم

داستان آموزنده برادران گریم

جادوگر و مادربزرگش

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

روزی، روزگاری بین دو کشور، جنگ بزرگی درگرفت و سه سرباز به دست سپاه دشمن اسیر شدند. بعد از مدتی، در یک فرصت مناسب آنها موفق شدند که از زندان فرار کنند.

یکی از سربازها گفت: «اگر دوباره دستگیرمان کنند، حتماً ما را دار می‌زنند. حالا چطوری از بین سربازهای دشمن عبور کنیم و به کشور خودمان برویم؟»

دیگری گفت: «یک مزرعه ی ذرت نزدیک اینجاست، اگر سینه خیز به آنجا برویم، هیچ کس ما را نمی‌بیند. ارتش دشمن هم به آنجا نمی‌آید.»

بعد سینه خیز به مزرعه رفتند و دو روز و دو شب در میان ذرتها نشستند. آن‌ها آن قدر گرسنه بودند که نزدیک بود از گرسنگی بمیرند، ولی نمی‌توانستند از آنجا بیرون بیایند. یکی گفت: «فرارمان بی فایده است. ما عاقبت با بدبختی در میان ذرت‌ها می‌میریم.»

در همین لحظه، اژدهایی آتشین از بالای مزرعه ی ذرت پرواز می‌کرد، آن‌ها را دید و پرسید: «شما سه نفر بین ذرتها چه می‌کنید؟»

آن‌ها جواب دادند: «ما سه سرباز هستیم که به دست دشمن اسیر شدیم و حالا توانستیم از زندان فرار کنیم، ولی نزدیک است از گرسنگی بمیریم؛ چون ارتش، دور تا دور اینجا را گرفته و ما نمی‌دانیم چه کنیم.»

اژدها گفت: «اگر حاضر بشوید هفت سال مهمان من باشید و برای من کار کنید، من طوری شما را از وسط ارتش می‌گذرانم که دست هیچ کس به شما نرسد.»

آنها جواب دادند: «ما چاره‌ای نداریم و شرط تو را قبول می‌کنیم.»

اژدها آنها را با چنگالهایش زیر پر و بالش گرفت و به هوا برد و از روی سپاه گذشت و در جای امنی روی زمین گذاشت. اژدها یک جادوگر بود، او شلاق کوچکی را به آنها داد که اگر با آن ضربه می‌زدند، از آن پول می‌ریخت و می‌توانستند هر قدر بخواهند، پول جمع کنند. بعد به آنها گفت: «شما می‌توانید در این هفت سال مردان بزرگ و ثروتمندی بشوید؛ اما بعد از هفت سال، در خدمت من هستید.» اژدها کاغذی را جلوی آنها گرفت که هر سه آن را امضاء کنند و گفت: «در پایان هفتمین سال، من معمایی برای شما طرح می‌کنم که اگر جوابش را پیدا کردید، آزادتان می‌کنم بروید.»

اژدها رفت و آنها شلاق را برداشتند و به سفر رفتند. در دور دنیا به راه افتادند. به هر جا که می‌رسیدند، شلاق را تکان می‌دادند و از آن پول می‌ریخت. با آن پول برای خودشان لباسهای گرانقیمت می‌خریدند. هر جا اقامت می‌کردند به آنها خوش می‌گذشت و زندگی خوبی داشتند. سوار کالسکه می‌شدند، می‌خوردند و می‌نوشیدند. بدین ترتیب هفت سال مثل باد گذشت.

دیگر چیزی نمانده بود که سال هفتم تمام شود. ترس و وحشت سراپای آنها را گرفت. دو نفر از آنها روحیه ی خود را از دست دادند؛ اما سومی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «برادرها، نترسید! شاید ما بتوانیم معمای او را حل کنیم.»

روزی آنها غمگین کنار هم نشسته بودند، پیرزنی از راه رسید و دلیل ناراحتی آنها را پرسید:

– آه، شما نمی‌توانید به ما کمک کنید. از عهده ی شما برنمی آید.

-کسی چه می‌داند؟ فقط کافیست که به من اعتماد کنید و مشکلتان را برایم بگویید.

آن‌ها تعریف کردند که حدود هفت سال است که مهمان یک جادوگر هستند و او پول فراوانی به آنها داده و از آنها تعهد گرفته که بعد از هفت سال در اختیار او باشند. فقط در صورتی جادوگر آنها را آزاد می‌کند که بتوانند معمایی را حل کنند.

پیرزن گفت: «اگر می‌خواهید کمکتان کنم، باید یکی از شما به جنگل برود و آن قدر بگردد تا به یک تخته سنگی که از کوه افتاده و شبیه یک خانه کوچک است، برسد.»

آن دو نفر که به شدت ناراحت بودند، فکر کردند: «این کار ما را نجات نمی‌دهد.» و در جنگل ماندند. اما سومی به آنها خندید و به راه افتاد و همان راهی را رفت که پیرزن به او گفته بود. او گشت تا آن خانه را پیدا کرد.

پیرزنی توی خانه نشسته بود. او مادربزرگ جادوگر بود. از سرباز پرسید که از کجا می‌آید و چه می‌خواهد؟ سرباز هم همه چیز را برای او تعریف کرد. دل پیرزن به رحم آمد و سنگ بزرگی را از زمین بلند کرد و گفت: «تو زیر این سنگ بنشین! وقتی اژدها آمد، من معما را از او می‌پرسم.»

ساعت دوازده نیمه شب، اژدها از راه رسید و غذایش را خواست. مادربزرگش میز را برای او چید و غذا و نوشابه آورد تا او را خوشحال کند. آن‌ها مشغول خوردن و نوشیدن بودند و در همان حال، پیرزن از او پرسید که روز را چه طور گذرانده و چند نفر را به دام انداخته است. جادوگر جواب داد: «سه سرباز هستند که به زودی مال من می‌شوند.»

پیرزن گفت: «بله، سه سرباز که ممکن است از دست تو جان سالم به در ببرند.»

جادوگر با تمسخر گفت: «آن‌ها حتماً مال من هستند. من به آنها معمایی می‌دهم که نمی‌توانند جواب آن را پیدا کنند.»

پیرزن پرسید: «چه معمایی؟»

– جواب معما این است: در دریای بزرگ شمال، گربه ی دریایی مرده ای است که باید آن را کباب کنند، قاشق نقره‌شان از دنده‌های یک نهنگ است و لیوانشان از سُم یک اسب پیر.»

بعد جادوگر رفت که بخوابد. مادربزرگ پیر، سنگ را بلند کرد و سرباز را بیرون آورد و پرسید: «همه چیز را با دقت شنیدی؟»

سرباز گفت: «بله، به اندازه ی کافی شنیدم.» و بعد برای اینکه جادوگر متوجه او نشود، از پنجره بیرون پرید و نزد دوستانش برگشت. هرچه را شنیده بود برایشان تعریف کرد و گفت که خودشان باید سؤال معما را حدس بزنند. همه خوشحال شدند و به شادی پرداختند.

وقتی هفت سال تمام شد. جادوگر با آن کاغذ آمد. امضاها را نشان داد و گفت: «آمده‌ام شما را با خودم به اسارت ببرم. شما باید اول یک وعده غذا بخورید. می‌توانید بگویید، غذایتان چیست؟ اگر جواب درست بدهید آزادید و علاوه بر این شلاق را هم برای همیشه به شما می‌بخشم.»

سرباز اولی گفت: «در دریای بزرگ شمال، گربه ی دریایی مرده ای است که باید کباب ما باشد.»

جادوگر عصبانی شد و گفت: «هوم! هوم! هوم!» و از دو می‌پرسید: «قاشق شما از چه چیزی است؟»

او جواب داد: «قاشق نقره ای ما از دنده ی یک نهنگ است.»

جادوگر قدم زد و دوباره گفت: «هوم! هوم! هوم!» و به سومی گفت: «لیوان شما از چیست؟» او جواب داد: «از سُم یک اسب پیر.»

جادوگر خشمگین شد، آن‌ها را رها کرد و پروازکنان از آنجا رفت. آن‌ها با آن شلاق هرچه می‌خواستند پول به دست می‌آوردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

داستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم 1



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *