داستان تخیلی کودکان
آتلانتیس شهر اسرارآمیز زیر دریا
ماجراهای اسکروج و بچه اردکها
مترجم: بامداد راهپای فرد
به نام خدا
در یکی از روزهای گرم و کسلکنندۀ تابستانی، اسکروج مشغول خواندن مقالهای در روزنامۀ «شهر اردکها» بود. سه خواهرزادهاش در کنار او مشغول بازی بودند. ناگهان اسکروج فریادی کشید و توجه همه را جلب کرد. او گفت: «یک سکه طلا در ساحل شهر اردکها پیدا شده است.»
وقتی همۀ خواهرزادهها دور دایی جمع شده بودند، یکی از آنها به نام دویی پرسید: «آن سکه از کجا آمده است؟»
اسکروج گفت:
«کسی نمیداند، تنها سرنخ، نوشتهای است که روی سکه وجود دارد. آن نوشته این است: آتلانتیس ۱۸۸۸ ۔ ب. غ. و حالا دوست دارم بدانم معنای آن چیست.»
هویی گفت: «چطور است آتلانتیس را از اطلس کودکان پیدا کنیم؟»
همۀ خواهرزادهها بهسرعت برای آوردن کتاب دویدند.
لویی با صدای بلند از روی راهنما خواند: «هیچکس نمیداند آتلانتیس واقعاً وجود داشته یا فقط یک افسانه است. میگویند آتلانتیس جزیرهای است که ساکنانش یک روش علمی پیشرفته برای ادارۀ کشور پادشاهی خود به وجود آوردهاند. قرنها قبل ناگهان آتلانتیس به زیر آب رفت و تبدیل به یک شهر افسانهای پر از طلا در زیر دریا شد. ولی هیچکس تابهحال محل دقیق آن را پیدا نکرده است.»
چشمهای اسکروج از شادی درخشید و گفت: «پر از طلا!». «اما معنی ۱۸۸۸. ب. غ. چیست؟»
لویی گفت: «شاید به معنی ۱۸۸۸ سال بعد از غرق شدن باشد.»
دویی پرسید: «دایی اسکروج، به نظر شما آتلانتیس هنوز هم وجود دارد؟»
اسکروج گفت: «من باید این را بفهمم. اگر واقعاً آتلانتیس وجود داشته باشد حتماً طلا هم دارد.»
اسکروج و بچهها برای کشف آتلانتیس نزد مخترع جسور «جایرویِ حواسپرت» رفتند. جایرو اندیشمندانه گفت: «درصورتیکه آتلانتیس زیر دریا باشد ما نیاز به ساختن یک زیردریایی برای عمق زیاد داریم.»
بعد از دو ساعت چکشکاری و سرهم کردن قطعات فلزی، جایرو اعلام کرد که زیردریایی آمادۀ حرکت است.
بچهها به اسکروج کمک کردند تا یک کیسۀ سنگین پر از طلا را به داخل زیردریایی جستجوگر آتلانتیس ببرد.
آنها به این دلیل کیسۀ پر از طلا را با خود میبردند که شاید مخارج حسابنشدهای در راه آتلانتیس داشته باشند.
جایرو، دریچه را بست و موتور را روشن کرد. زیردریایی به زیر آب فرورفت. ماجراهای زیر دریا از حالا شروع میشد.
آنها به اعماق تاریک دریا فرومیرفتند. از کنارشان ماهیهای عجیبی با سرعت میگذشتند. هر چه در اعماق دریا پیش میرفتند آب، تاریکتر و اسرارآمیزتر میشد.
اسکروج به جایرو گفت: «نورافکن را روشن کن.»
جایرو درحالیکه کلید نورافکن را فشار میداد، فریاد زد: «ایوای!»
بامب _ بامب
انفجارهایی در جلوی زیردریایی اتفاق افتاد. جایرو بهجای روشن کردن نورافکن، اشتباهی اسلحۀ لیزر را شلیک کرد و نور قدرتمند آن صخرهها و صدفهای کف دریا را منفجر کرد.
همینطور که آب، بعد از انفجار کمکم صاف میشد، گروه کاشف، از پنجرههای زیردریایی به بیرون نگاه میکردند و دهانشان از تعجب باز مانده بود.
شهر پرآوازهای که در افسانۀ باستان آمده بود، حالا زیر دریا در مقابلشان میدرخشید. این شهر افسانهای زیر یک گنبد بزرگ شفاف قرار داشت.
در زیر این گنبد شفاف، دنیایی عجیب و شگفتانگیز وجود داشت. آنها زیردریایی را به داخل یک حباب بزرگ هوا بردند، حبابی که آب نمیتوانست در آن نفوذ کند.
کاشفان از زیردریایی خارج شدند و به شهر رفتند.
اسکروج جلوتر از دیگران حرکت میکرد. او تودههای درخشان طلا را در اطراف خود دید. درحالیکه فریاد میزد: «طلای خالص!» از تودهای به تودهی دیگر حرکت میکرد.
ناگهان دو اردک قوی با لباس مخصوص فریاد زدند: «تسلیم شوید ای غریبهها!».
درحالیکه دو نگهبان، اسکروج را از تودههای طلا، کشانکشان دور میکردند، گفت: «تسلیم شویم؟! چرا باید تسلیم شویم؟».
یکی از نگهبانان درحالیکه کیسۀ طلای اسکروج را بهزور از او میگرفت گفت: «ساکت باش، شما حالا زندانیان پادشاه لاد هستید.» سپس آنها را به کاخ پادشاه بردند.
پادشاه کیسۀ طلای اسکروج را در مقابل چشمانش بالا برد و گفت: «شما حتماً طلای بیشتری در شهرتان دارید.» اسکروج جوابی نداد.
پادشاه گفت: «بسیار خوب؛ شاید زندان فرصت خوبی به شما بدهد تا فکر کنید و زبانتان باز شود.» و به نگهبانان دستور داد: «آنها را ببرید.»
نگهبانان، گروه کاشفان را به زیرزمین قصر بردند. درِ سنگینی را باز کرده و آنها را در یک سلول تاریک حبس کردند.
اردک پیری که در یکگوشۀ سلول نشسته بود گفت: «اجازه بدهید به خاطر این رفتار زشت از شما عذرخواهی کنم. اگر من پادشاه آتلانتیس بودم هرگز چنین اتفاقی نمیافتاد.»
هویی با تعجب گفت: «مگر تو پادشاه آتلانتیس بودهای؟»
اردک پیر گفت: «آری من پادشاه گلادون هستم.» سپس تاریخ شگفتانگیز این شهر باستانی زیر دریا را برایشان تعریف کرد.
پادشاه گلادون گفت: «هزاران سال قبل آتلانتیس به زیر آب رفت. خوشبختانه دانشمندان باهوش ما راهی برای تولید هوا از طلا و مواد زیر دریا پیدا کردند و ماشینی ساختند. این ماشین، تمام هوای شهر آتلانتیس را تولید میکند. ما همواره ناچاریم برای تأمین هوای شهر طلا استخراج کنیم.»
و چنین ادامه داد: «تنها پادشاه بود که از فرمول سری تهیه هوا آگاه بود. در زمان حکومت من مردی بنام لاد یکشب مرا گرفتار و زندانی کرد و در این سلول پنهان نمود. مردم آتلانتیس فکر کردند من مردهام. لاد به مردم گفت که او فرمول تهیّۀ هوا را در دست دارد، بنابراین مردم باید وی را پادشاه خطاب کنند. از این لحظه به بعد دوران سختیهای مردم آتلانتیس شروع شد.»
پادشاه گلادون با اندوه گفت: «حالا پادشاه لاد همه را مجبور میکند تا برای جستجوی طلای بیشتر سخت کار کنند.
او طلا را بیشتر برای خودش میخواهد تا جواهرات و تاج زرین بسازد. او تنها اندکی از آن را برای تنفس ما باقی میگذارد.
اما من فرمول سری را به او ندادهام و به خاطر همین او مرا زنده نگه میدارد. در دنیا هیچکس بهجز من طرز کار با این ماشین را نمیداند.»
اسکروج گفت: «ما امیدواریم بتوانیم به شما کمک کنیم؛ اما به نظر نمیرسد راهی به خارج از زندان وجود داشته باشد.»
پادشاه گلادون گفت: «این را میدانم، اما از این نگرانم که پادشاه لاد بهزودی تمام طلاها را مصرف کند و شهر ما نابود شود.»
ناگهان فکر خوبی به سر اسکروج زد و گفت: «شاید نورافکن جایرو بتواند به ما کمک کند.»
لویی گفت: «اما دایی اسکروج، آن وسیله که نورافکن نیست، بلکه اسلحه لیزری است.»
اسکروج گفت: «بله، اما پادشاه این را نمیداند.» سپس اسکروج چند ضربۀ محکم به در زد و نگهبانان را صدا کرد. او گفت: «به پادشاه بگویید من آمادهام برای او طلای بیشتری بیاورم.»
نگهبانان پیغام او را به پادشاه رساندند و دوباره به نزد اسکروج بازگشتند و گفتند: «پادشاه میگوید تو باید بروی و طلاها را بیاوری، اما تا وقتیکه برگردی بقیۀ گروه باید اینجا گروگان بمانند.»
اسکروج، زیردریایی را از حباب بزرگ هوا خارج کرد. وقتی زیردریایی وارد آب شد اسلحۀ لیزر را به کار انداخت و نور نابودکننده آن را به سمت آتلانتیس نشانه گرفت.
بامب _ بامب.
نور سوراخی در گنبد به وجود آورد. مردم آتلانتیس همه فریاد زدند: «از گنبد آب میچکد.» و هراسان شروع به فرار کردند.
پادشاه لاد فریاد میزد و به نگهبانان دستور میداد تا سعی کنند جلوی آب را که بهطرف شهر سرازیر شده بود بگیرند.
وقتی نگهبانان سرگرم تعمیر شکاف گنبد بودند، اسکروج، زیردریایی را مخفی کرد و بهسرعت به زندان بازگشت. او کلید سلول را پیدا کرد و در را باز کرد.
سپس جایرو و خواهرزادههایش را به همراه پادشاه گلادون آزاد کرد.
اسکروج گفت: «حالا باید پادشاه لاد را دستگیر کنیم و مردم آتلانتیس را نجات دهیم. بچهها، به دنبال من بیایید.»
هنگامیکه آنها بهطرف کاخ حرکت میکردند، همهمهای در میان مردم افتاد. بعضیها فریاد میزدند: «نگاه کنید، پادشاه گلادون زنده است.»
وقتی مردم آتلانتیس، پادشاه محبوب خود را دیدند خیلی خوشحال شدند و هورا کشیدند.
مردم بر پادشاه لاد و نگهبانانش غلبه کردند و آنها را به زندان انداختند.
بعد از تعمیر کامل سوراخ گنبد، پادشاه گلادون به روی تخت طلاییاش نشست. او به اسکروج گفت: «نمیدانم چطور از شما قدردانی کنم.»
اسکروج همانطور که به تودههای طلا نگاه میکرد نیشخندی زد.
پادشاه گلادون گفت: «متأسفم اسکروج، ما تمام طلاهایمان را برای تنفس احتیاج داریم. امیدوارم متوجه شده باشید، اینطور نیست؟»
اسکروج همانطور که کیسۀ طلایش را به او پس میدادند سری به علامت تأیید پایین آورد.
آنگاه گروه به سرزمین خود بازگشتند. اسکروج به کیسۀ طلایش خیره شد و گفت: «تنها چیزی که بعد از اینهمه زحمت میتوانم به دیگران نشان بدهم این کیسۀ طلاست که تازه قبلاً هم آن را داشتم.»
دویی گفت: «اما یک سفر هیجانانگیز هم داشتیم.»
هویی گفت: «تازه، ما مردم آتلانتیس را از دست پادشاه لاد نجات دادیم.»
اسکروج عقیدۀ آنها را پذیرفت و گفت: «بله درست میگویید و این بهترین و باارزشترین پاداش برای ماست.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)