زندگی از دریچه نگاه یک فرزند شهید
به یاد پدرم
تصویرگر: مانیا زیوریان
به نام خدای مهربان
زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفههای درختان، مژدهی زندگی دوباره را میدادند.
سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار میداد. در آن سالها ما، در قرچک ورامین زندگی میکردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.
صبح یکی از این روزها که از پشت پنجرهی اتاق به باغچهی حیاط نگاه میکردم، ناگهان به یاد لحظههای پایانی سال به فکر فرورفتم که میبایست بهتنهایی آن را طی کنیم. بیچاره مادرم … امسال سال سختی را پشت سر گذاشته بود.
از آنوقتیکه بابا رفته بود تکوتنها شده بود و مشکلات زندگی را خود به دوش میکشید. بعد از سه ماهی از رفتن بابا، متوجه شده بود سنگین شده و موجود جدیدی را در وجودش احساس میکرد. دکتر به او گفته بود باید بار سنگین برنداری، والا بچهات آسیب میبیند.
مادر که زن نظیف و مرتبی بود نمیتوانست یکجا بنشیند. من هم که نمیتوانستم مسئولیت یک آدمبزرگ را به دوش بکشم، گاهی در خواب آرزو میکردم کاشکی بهاندازهی یک آدمبزرگ قدرت داشتم. در این صورت مادر مجبور نبود همهی کارها را خودش انجام بدهد.
مادر، صبح خروسخوان بلند میشد و شروع به کار میکرد. خدا رحمت کند پدربزرگ را. زمانی که زنده بود، وقتیکه بابا نبود او جای خالی بابا را پر میکرد.
در آن زمان ما مستأجر بودیم. نام صاحبخانهی ما معصومه خانم بود. پانزده سالی بود که شوهر معصومه خانم صاحبخانهی ما عمرش را به شما داده بود. طفلکی بچه نداشت، تکوتنها بود. گاهگاهی که حوصلهاش سر میرفت یک سری به مادر میزد. او خیلی دلش به حال مادرم میسوخت؛ اما کاری از دست او برنمیآمد. بیچاره پیرزن! بعد از مرگ شوهرش تنها دلخوشی او یک قناری بود که گاهی آواز میخواند. او هم در کنار قفس میایستاد و به صدایش گوش میداد و درد دل میکرد. گاهی وقتها هم من را صدا میکرد میگفت: «ننه پیر بشی الهی! خدا به تو عمر باعزت بدهد، برو کمی سبزی و نان برای من بگیر.»
آخر هر وقتی بابا میرفت که برای خانه خرید بکند، برای معصومه خانم هم چیزهایی را که احتیاج داشت تهیه میکرد.
اما حالا که بابا رفته بود، معصومه خانم دستی به شانهام میزد و میگفت: «مادر، خدا تو را حفظت کند. تو مرد خانهی ما هستی.» بعد آهی میکشید، اشک در چشمانش حلقه میبست و پشت پنجره میرفت و به دوردستها نگاه میکرد. نمیدانم پیرزن در چه فکری بود. آیا حسرت گذشتههای خودش را میخورد یا نگران حال من و مادر بود؟
پول را از او میگرفتم و سوتزنان به طبقهی پایین میآمدم. با صدای بلند میگفتم: «مادر جان کاری نداری؟ من دارم بیرون میروم، چیزی نمیخواهی برای تو بخرم؟» بعد از دو سه دقیقه میگفت: «پسرم این درست است که سرما یواشیواش در حال رفتن است؛ اما لباس گرم را فراموش نکن. ممکن است سرما بخوری.» بعد پول را از زیر قالی درمیآورد و به من میداد و میگفت: «دو تا نان بگیر و یک شیشه شیر!» این کار هرروز او بود. بعد میگفت: «مراقب باش، با بچههای کوچه دعوا نکنی ها! زود برگردیها!! فردا امتحان داری. باید وقتت را تلف نکنی.»
من هم مثل قرقی لباسهای خود را میپوشیدم و پاشنهی کفشم را میکشیدم و میپریدم توی حیاط …
یک روز از این روزها که میخواستم به نانوایی بروم، وقتی به داخل حیاط خانه آمدم، نگاه من به حوض خانه افتاد که منتظر فصل بهار بود تا ماهیهای قرمز در داخل آب آن شنا کنند. انگاری آبِ مهربان با صدایش میگفت: «چیزی نمانده، کمی صبر کنی بهار میآید. نزدیک عید باباهم از راه میرسد.»
من تکدرخت بید خانه را خیلی دوست داشتم. مثل این بود که احساس من را میفهمید. او هم شاخههایش را پایین میآورد و برگهایش را بر سر من میمالید. مثلاینکه میگفت: «انتظار به سر میرسد!» دستی به تنهاش کشیدم و رفتم در را باز کردم و بیرون آمدم.
در کوچه، آهسته و لیلیکنان درحالیکه سوت میزدم به اینطرف و آنطرف نگاه میکردم. احمد، دوستم را دیدم که با دوچرخه از عرض خیابان میگذشت. یک سوت زدم، بعدش فریاد زدم: «احمد صبر کن، به کجا میروی؟»
با صدای من احمد ایستاد تا من به او برسم. درحالیکه نفسنفس میزدم، پریدم پشت دوچرخه و سوار شدم. احمد گفت: «به کجا میروی؟» من گفتم: «دارم میروم نانوایی.»
احمد خندید و گفت: «چه خوب! مسیر ما باهم یکی است!» در راه همانطور که عرض خیابان را طی میکردیم چشمهایم به حجلهی یک شهید افتاد.
نزدیکتر که شدیم دیدم حجلهی اصغر آقا همسایهی دو کوچه بالاتری ما است که در جبههی شلمچه شهید شده بود. ناگهان دل من ریخت. سر من داشت گیج میرفت. احمد که متوجه من شده بود، گفت: «حسین حالت خوب است؟ پسر شجاع چرا رنگ چهرهات پرید؟ خوش به حال او که شهید شده، مادرم میگوید شهدا مهمان خدا هستند، چه چیزی بهتر از این.»
بعد دستش را پشتم زد و گفت: «نگران نباش! میدانم به چه فکر میکنی. میدانم باباهم در جبههی شلمچه با اصغر آقا همسنگر بوده است، انشا الله خداوند حافظ اوست. حالا راه بیفتیم که اگر دیر برسیم، نان نانوایی ممکن است تمام شود.»
در مسیر در فکر بودم و احمد هم دیگر چیزی نگفت. نانوایی شلوغ بود. سر صف یکی از دوستهای احمد آقا را دیدم، او به من گفت: «حسین جان! یک امانتی از پدر برای تو و خانواده دارم.» بعد هم آدرس خانهی ما را گرفت و قرار شد به خانهی ما بیاید.
بعد از نیم ساعت نوبت به ما شد. من و احمد نان را گرفتیم و راهی مغازهی امیر آقا، سبزیفروش محل شدیم. نیم کیلو سبزی خریدیم و راه افتادیم. وقتی به سر کوچه رسیدیم از مغازهی سر کوچه شیر خریدیم.
احمد من را درِ خانه پیاده کرد، به او تعارف کردم که بیاید داخل منزل. او گفت: «باید بروم.» تشکر کرد و از من جدا شد.
داخل خانه که شدم دیدم مادر لباسها را شسته و بوی غذا همهجا را پر کرده است. او خسته در کنار بخاری خوابش برده بود. ناگهان با صدای در اتاق بیدار شد، گفت: «پسرم آمدی!» گفتم: «بله! با اجازهی شما نان و سبزی را به معصومه خانم بدهم و برگردم.» مادر گفت: «زود بیا!»
معصومه خانم مثل همیشه کنار پلهها منتظر من نشسته بود. نان و سبزی را به او دادم، گفت: «دست گل تو درد نکند. بیا داخل. دیشب یک خواب خوب دیدم.» گفتم: «چه خوابی؟» گفت: «خواب دیدم که برای ما از راه دور مهمان رسیده است.» ناگهان به یاد دوست اصغر آقا و امانتی او افتادم، سرم را انداختم پایین، گفتم: «معصومه خانم امتحان دارم. باید بروم. مادر هم تنها است.»
آرام از پلهها آمدم پایین تا چُرت مادرم پاره نشود. وارد اتاق که شدم کتابهایم را از قفسه بیرون کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب؛ اما هر چه سعی کردم که حواس خود را جمع کنم نتوانستم. همهاش یاد حرفهای دوست اصغر آقا و امانتی پدر بودم.
مادر بعد از نیم ساعتی که از آمدن من گذشته بود بیدار شد گفت: «ساعت چنده؟!» گفتم: «ساعت هفت و نیم.» مادر کمی مکث کرد. بعد از چنددقیقهای گفت: «پسرم من میروم وضو بگیرم نماز مغرب و عشاء را بخوانم. بعد شام را آماده میکنم، بهتر است تو هم وضو بگیری و نماز بخوانی، بعد دوباره پای درس خود بنشینی.»
با صدای مادر، افکار من پاره شد. رفتم وضو بگیرم که زنگ خانه به صدا درآمد. خیزی زدم و رفتم بهطرف در و پریدم داخل حیاط. قبل از اینکه در را باز کنم با خود فکر کردم که دوست اصغر آقا است؛ اما زن همسایه بود که آش نذری آورده بود. وارد اتاق که شدم آش را در طاقچه گذاشتم.
مادرم پرسید: «کی بود؟» گفتم: «زن همسایه!» دوباره مادرم سؤال کرد: «چهکاری داشت؟» گفتم: «آش آورده بود.» مادرم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
بعد از چنددقیقهای گفتم: «راستی مادر، قرار است دوست اصغر آقا، شوهر فاطمه خانم که شهید شده است –همسایهی کوچه بالایی را میگویم- یک امانتی از بابا برای ما بیاورد.»
مادر بریدهبریده گفت: «اصغر آقا، اصغر آقا شهید شده!» مادر درحالیکه چشم به زمین انداخته بود گفت: «من از دیروز تا الآن بیرون نرفتم و از هیچ چی خبر ندارم.» مادر درحالیکه بغض کرده بود و صورتش زرد شده بود، اشک از چشمانش جاری شد، سپس گفت: «بیچاره فاطمه خانم و پسر کوچک او ناصر! راستی میدانی پسر فاطمه خانم فقط ده سال دارد؟»
مادرم کمی مکث کرد و گفت: «خدا او را رحمت کند. جای حق رفته است؛ اما حسین جان! وظیفهی من و تو خیلی سنگین میشود. حالا برو نماز بخوان.»
شام داشت تمام میشد که صدای زنگ خانه دوباره به صدا درآمد. این بار حدس زدم که حتماً دوست اصغر آقا، حمید حسینی است که برای تحویل امانتی بابا آمده است.
در را که باز کردم، فهمیدم که حدس من درست بوده است. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حسین آقا! مادر کجاست؟» یک نامه هم در دست او بود. به او تعارف کردم تا با من به داخل خانه بیاید. مادرم با صدای حمید آقا گفت: «بفرمایید، خوشآمدید!» حمید آقا خودش را معرفی کرد و وارد راهروی خانه شد، باهم به اتاق رفتیم، من بهآرامی کنار مادرم نشستم، دوباره مادر به حمید آقا خوشآمد گفت. سپس بهطرف آشپزخانه رفت و برای حمید آقا چای آورد.
حمید آقا به عکس پدرم که در طاقچهی روبهرویی گذاشتهشده بود نگاه میکرد، نگاه او من را نگران کرده بود.
مادرم گفت: «جریان اصغر آقا را حسین برای من تعریف کرد. من از شنیدن خبر شهادت اصغر آقا خیلی ناراحت شدم. راستی از شوهرم اکبر آقا خبری داری؟»
حمید آقا گفت: «در جبههی شلمچه باهم بودیم. قبل از حملهی دشمن، اکبر آقا این نامه را به من داد و گفت: اگر زنده ماندی به خانوادهی من برسان، از قول من به پسرم بگو آن بچههایی که پدر آنها با خلوص نیت به جبهه رفتند و شهید یا مفقودالاثر شدند پیش خدا خیلی عزیز هستند و باید در جبههی خانه از خانوادهی خود خوب نگهداری کنند.»
مادر با نگرانی از اکبر آقا پرسید: «بعد از حملهی دشمن از او خبری نداری؟»
اکبر آقا پشت نامه مطلبی را نوشت و سپس نگاهی به من انداخت. با نگاه اکبر آقا مادرم به من گفت: «حسین جان بلند شو برای اکبر آقا چای بیاور!» اما من فهمیدم که این یک بهانه است.
وقتی من به اتاق برگشتم دیدم که مادرم در خود فرورفته است؛ اما چیزی به من نمیگوید.
آن شب گذشت، پس از مدتی متوجه شدم که اکبر آقا خبر مفقود شدن پدرم را به دست نیروهای عراقی آورده بود و مادرم برای اینکه روحیهی من برای امتحانات خراب نشود به من چیزی نگفت. از آن روز به بعد فهمیدم که عید امسال از بابا خبری نیست.
از آن ماجرا سالها گذشته است. تمام وجود من گواهی یاد و خاطرهی بابا است. اکنون من بزرگ شدهام و مرد مادرم هستم. دیگر مادرم مثل گذشتهها کار نمیکند.
در اینجا بود که ناگهان با صدای شکستن لیوان به خودم آمدم و دیدم که در خاطرات گذشته فرورفتهام. بلند شدم و به پشت پنجرهی اتاق رفتم و با حسرت به حوض داخل حیاط خانه نگاهی انداختم که قبل از رفتن بابا همیشه پر از ماهیهای قرمز بود.
با خود نذر کردم که امسال حوض را پر از ماهیهای قرمز کنم تا شاید وقتیکه بابا به خانه برگردد دوباره بوی زندگی و بهار را با خود به خانه هدیه بیاورد.