بستور
تصویرگر: نیکزاد نجومی
چاپ: اسفندماه ۱۳۵۴
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
ایرانیها و تورانیها دشمن هم بودند.
گشتاسپ، پادشاه ایران، سر يك كوه بلند بر تختهسنگی نشسته بود و سرداران ایرانی دورش ایستاده بودند.
ارجاسپ، پادشاه توران هم سر يك كوه دیگر نشسته بود و سرداران تورانی دورش ایستاده بودند.
این دو کوه را جلگهای از هم جدا میکرد. این جلگه میدان جنگ بود. در پای يك كوه، سپاه ایران و در پای کوه دیگر، سپاه توران روبروی هم صف کشیده بودند. دامنهی هر دو کوه را فیلها، اسبها، گردونهها و نیزهها و سپرهای سربازان پوشانیده بود. صدای فیلها، شیههی اسبها، شیپورها و سرودهای سربازان، زمین و آسمان را میلرزاند.
زریر، سپهسالار ایران و برادر گشتاسپ، جبّهی ارغوانی رنگش را از تن درآورد. زره به تن کرد و کلاهخود آهنین بر سر گذاشت. شمشیر فولادین بر کمر بست و نیزهای بلند در دست گرفت و بهرسم پهلوانان در برابر گشتاسپ شاه، زمین را بوسید. بر پشت اسب چابکش پرید و دهانهی اسب را کشید. اسب بر دو پا ایستاد، شیههای زد و بهسوی میدان جنگ روان شد.
زریر در میان گردوغباری که از زیر پای اسبش به هوا برمیخاست انگار در میان ابرها پرواز میکرد. زریر از سپاه ایران دور شد تا به نزدیکی سپاه توران رسید، فریاد زد: «کیست که به جنگ من بیاید؟»
از سپاه توران صدایی درنیامد، همهجا سکوت بود. باز فریاد زد: «هیچکس نیست؟» صدای زریر در کوه و دره پیچید: «… نیست! نیست!»
سرانجام چند تن از سرداران تورانی به جنگ زریر آمدند و همه کشته شدند.
وقتی ارجاسپ، پادشاه تورانیها، از بالای کوه دید که زریر پهلوانان تورانی را یکی پس از دیگری میکشد، هراسان شد و به سردارانش گفت: «از شما تورانیها کسی نیست که به جنگ زریر برود و او را بکشد؟» هیچکس سخن نگفت.
ارجاسپ فریاد زد: «هر کس زریر را بکشد، دخترم زَرسُتون را به زنی به او میدهم و همه میدانید که از او زیباتر در همهی توران زمین دختری نیست.»
بیدرفش جادوگر بر پا ایستاد، چند قدمی پیش رفت و تعظیمی کرد و گفت:
– «فرمان دهید اسب مرا زین کنند تا زریر را به نیرنگ و جادو از میان بردارم.»
ارجاسپ فرمان داد.
بیدرفش خود را به شکل پیرمردی درآورد. بر پشت اسب نشست و خنجرش را زیر جبّه پنهان کرد. این خنجر را دیوان به زهر آب داده بودند و اگر آن را از پشت به کسی میزدند، از زره فولادینش هم میگذشت و او را جابجا میکشت.
بیدرفش روانهی میدان جنگ شد. وقتی به زریر رسید، سلامی کرد، زریر سراپای او را برانداز کرد، خندید، گفت:
– «مگر در تمام سپاه توران مردی نبود که تو را به جنگ فرستادند؟»
بیدرفش گفت: «ای سردار بزرگ! کدام نادان، پیرمرد ناتوانی را به جنگ پهلوانی نیرومند میفرستد؟ نه، کسی مرا به جنگ تو نفرستاده. من خودم با پای خودم آمدهام تا این پهلوان بزرگ را که تورانیها از جنگیدن با او باك دارند، از نزديك ببينم. راستی که در تمام توران زمین مردی به نیرومندی و خوشاندامی تو نیست!»
نیرنگ بیدرفش جادوگر در زریر کارگر شد و دلش نیامد پیرمرد ناتوانی را بکشد. رو به تورانیها کرد و گفت:
– «دیگر در میان شما مردی نیست؟ چرا به جنگ من نمیآیید؟»
هنگامیکه زریر با تورانیها سخن میگفت، بیدرفش جادوگر آرام، آرام خود را به پشت سر او رساند و ناگهان بر اسب زریر پرید. خنجرش را درآورد و تا دسته در کمرگاه او فروکرد. زریر از درد فریادی کشید و از اسب بر زمین افتاد. دیگر تیرهای او در آسمان نمیپرید و به سینهی دشمنان نمینشست؛ دیگر فریادش کوهها را نمیلرزاند؛ دیگر با اسب به هر سو نمیتاخت و ابری از گردوغبار بر آسمان بلند نمیکرد.
غبارها فرونشسته بود و فریادها خاموش شده بود، اما از زریر نشانی نبود. دل گشتاسپ لرزید و گفت: «مگر زریر کشتهشده که دیگر غباری بر آسمان بلند نیست، تیری در آسمان پرواز نمیکند و فریادی دل کوه را نمیلرزاند؟»
هیچکس به گشتاسپ جواب نداد. همه دریافته بودند که زریر به دست بیدرفش جادوگر کشته شده است، زیرا در سپاه توران، سرداری نبود که با او برابری کند و تنها بیدرفش میتوانست به نیرنگ و جادو هر پهلوانی را از پا درآورد.
گشتاسپ خشمگین شد و فریاد زد: «هر کس کین زریر را بستاند، سپهسالاری ایران را به او میبخشم و دخترم، «هما» را به زنی به او میدهم و همه میدانید از او زیباتر در ایرانزمین، دختری نیست.»
بستور، پسر هفتسالهی زریر، از جا برخاست و گفت: «برای من اسبی زین کنید تا بروم و کین پدر را بگیرم.»
سرداران ایرانی از حرف بستور خندهشان گرفت – بچهی هفتساله و جنگ! – اما چون گشتاسب از مرگ برادر بسیار غمگین بود، از خنده خودداری کردند.
کسی به بستور جوابی نداد.
بستور این بار بلندتر پرسید:
– «چرا به من جوابی نمیدهید؟ چرا برای من اسبی زین نمیکنید؟ نه به جنگ میروید و نه جواب مرا میدهید!» و گریهاش گرفت.
گشتاسپ بستور را در آغوش گرفت، او را نوازش کرد، بوسید و اشکهایش را پاك کرد و گفت:
– «تو هنوز کودکی، نه میتوانی خوب بجنگی و نه میتوانی با پهلوانان تورانی برابری کنی. آنها تو را میکشند و مرا غمگینتر میکنند. وقتی بزرگ شدی، مثل پدرت سپهسالار ایران میشوی و کین او را از تورانیها میگیری.».
بستور خود را از آغوش گشتاسپ بیرون کشید و خشمگین فریاد زد:
– «نه، من خوب جنگ میدانم و آنقدر هم نیرو دارم که شمشیر به دست بگیرم و با پهلوانان تورانی بجنگم!»
و از پیش گشتاسپ و سرداران او دور شد. از همهی آنها بدش آمده بود، همه خیال میکردند که او بچه است! دلش میخواست شمشیری به دست بگیرد و با آنها بجنگد تا بفهمند که زورش از همهی آنها بیشتر است.
بستور به چادرش رفت. شمشیر کوچکش را در زیر لباسش پنهان کرد. کمانش را به شانه انداخت و پنهانی پیش مهتر اسبهای پدرش رفت.
در این موقع اسب سفید زریر تنها و آرام به آخور برمیگشت. سرش را پایین انداخته بود، پشتش از خون زریر سرخرنگ شده بود و تیردان زریر به پهلویش آویزان بود.
بستور بهسوی اسب دوید. سر اسب را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
– «پدرم چه شد؟ بگو پدرم کجاست؟»
اسب، غمزده، سرش را تکان داد.
بستور به مهتر گفت: «مرا بلند کن و بر پشت اسب پدرم بنشان و بگذار کمی سواری کنم.»
مهتر بستور را خیلی دوست داشت. بستور روزها پیش مهتر میآمد و مهتر او را سوار اسبها میکرد، اما هیچوقت بر اسب سفید زریر نمینشاند، چون هم بزرگ بود و هم تیزرو و ممکن بود بستور را به زمین بزند، ولی آن روز مثلاینکه حال دویدن نداشت.
مهتر بستور را بوسید، او را بلند کرد و روی اسب نشاند. بستور مهار اسب را گرفت. پاهایش را محکم به پهلوی اسب چسباند، خم شد و در گوشش گفت:
– «اسب سفید و قشنگ! میدانم دلت تنگ است، میدانم از مرگ سوارت خیلی غصهداری، اما اگر مرا با خودت به میدان جنگ ببری، کین پدرم را میگیرم. فقط این را بدان که من سواری، خوب بلد نیستم.»
اسب خوشحال شد. ناگهان روی دو پا جستی زد.
بستور داشت میافتاد، اما مهار را محکم کشید و پاهایش را محکمتر به شکم اسب چسباند. اسب شیههای بلندی زد.
بستور با دست راست شمشیر کوچکش را از نیام درآورد و در آسمان چرخاند و فریاد زد: «پیش بهسوی میدان جنگ!» و اسب بهپیش تاخت.
فریاد خشمگین بستور و صدای گامهای تند، به هوا خاست. گشتاسپ و سرداران، وحشتزده نگران او بودند. گشتاسب دستور داد که او را نگه دارند و مهتر به دنبال او دوید. اما از بستور و اسبش اثری نبود. اسب زریر چنان خشمگین بود که به هر تورانی که میرسید لگد بر سرش میکوفت و بستور با شمشیر کوچکش او را میدرید و پیش میرفت. صدها تورانی در زیر سم اسب خشمگین زریر و به ضرب شمشیر بستور کشته شدند. تا اینکه بستور به کشتهی پدر رسید.
زریر بر خاك افتاده بود و گردوغبار سر و رویش را پوشانده بود. بستور ناگهان ایستاد و گفت: «ای پدر، ای مرد دلاور، که پهلوی تو را شکافت؟ ای سیمرغ، بال تو را که شکست؟ کاش میتوانستم پیاده شوم تو را در آغوش بگیرم و خاك از سر و رویت پاك كنم. اما چه کنم که اگر پیاده شوم، دوباره نمیتوانم سوار اسب شوم و تورانیها سر میرسند و مرا هم میکشند.»
ارجاسپ از سر کوه دید که بستور پهلوانانش را یکی پس از دیگری میکشد. ترسان شد و به سرداران تورانی گفت:
– «از شما سرداران و پهلوانان کسی نیست که به جنگ این بچه برود؟»
هیچکس سخن نگفت.
ارجاسپ فریاد زد: «هر کس پسر زریر را بکشد، دخترم زَرسُتون را به زنی به او میدهم و همه میدانید که پس از زرستون، زیباتر از این دختر در همهی توران زمین دختری نیست.»
هیچکس حاضر به جنگ نشد، مگر بیدرفش جادوگر که بر پا ایستاد و گفت:
– «اسب مرا زین کنید تا او را به نیرنگ و جادو بکشم.»
اسب او را زین کردند. بر اسب نشست و به میدان رفت.
این بار خود را بهصورت پیرزنی درآورده بود و خنجرش را در زیر پیراهن پنهان کرده بود. وقتی بستور او را دید گفت:
– «مگر در همهی سپاه توران مردی نبود که تو را به جنگ فرستادهاند؟»
بیدرفش گفت: «من آمدهام قد و بالای تو را تماشا کنم، چون شنیدهام که در همهی توران زمین کودکی به نیرومندی و خوشاندامی تو نیست. آخر کدام نادان، پیرزنی ناتوان را به جنگ میفرستد؟»
بستور حرف او را باور کرد و دلش نیامد پیرزنی را بکشد. رو به تورانیها کرد و فریاد کشید: «در میان شما دیگر مردی نیست، چرا کسی به جنگ نمیآید؟»
وقتی بستور با تورانیها سخن میگفت، بیدرفش جادوگر آرام، آرام خود را به پشت سر او رساند. میخواست به پشت اسب بستور بپرد و با همان خنجری که زریر را کشت بستور را هم بکشد که اسب زریر او را شناخت و ناگهان بر دو پا ایستاد. شیههای کشید و به بیدرفش رو کرد. بستور بیدرفش جادوگر را دید که میخواهد با خنجر به او حملهور شود. به بیدرفش امان نداد. کمانش را از پشت بیرون آورد و به دست گرفت. تیری از تیردان بیرون آورد و در کمان گذاشت و زه کمان را کشید. بیدرفش از ترس گریخت، ولی اسب زریر به دنبال او شتافت.
بستور با پا شکم اسب را چسبیده بود و با دو دست آمادهی افکندن تیر به بیدرفش بود. فریاد کشید:
– «ای ترسو، بایست! راستی همهی تورانیها مانند تو ترسو و نامردند؟»
تیر را بهسوی بیدرفش جادوگر پرتاب کرد.
تیر در کمرگاه بیدرفش نشست.
فریاد بیدرفش جادوگر از درد به آسمان بلند شد. خنجر از دستش بیرون پرید و خود از اسب به زمین افتاد.
اسب خشمگین زریر، شتابان، به بیدرفش رسید و او را در زیر لگد خرد کرد. فریاد شیون از تورانیان بلند شد و همه پا به فرار گذاشتند. ایرانیها که از دور فرار تورانیها را دیدند، همه با اسبها و فیل هاشان به دشمن تاختند و بستور هفتساله، پیشاپیش سپاه ایران به تورانیها حمله برد.
جنگی بزرگ درگرفت!
سرانجام، پیش از غروب آفتاب، تورانیها شکست خوردند و ارجاسپ فرار کرد.
فردای آن روز، سپاهیان ایران از صبح تا شب این پیروزی را جشن گرفتند، اگرچه همه از کشته شدن زریر، پهلوان بزرگ غمگین بودند. گشتاسپ شاه روی تخت شاهی نشست و سرداران دوروبر او نشستند.
گشتاسپ، بستور را بهپیش خواند و به او گفت:
– «بستور، این جنگ را تو بردهای. در عوض این پیروزی از من چه میخواهی؟»
بستور گفت:
– «ای گشتاسپ شاه، مرا بهجای پدر سپهسالار ایران کن.»
شاه خندید او را پیش کشید و گونهاش را بوسید و گفت:
– «تو هنوز کودکی بیش نیستی. چگونه میخواهی سپهسالار ایران بشوی؟»
سرداران همه خندیدند.
بستور خشمگین شد و گفت:
– «چرا به من میخندید؟ من از همهی شما بهتر میجنگم و از همهی شما دلاورترم. شما فقط سن و سالتان از من بیشتر است.»
و از پیش گشتاسپ و سرداران بیرون رفت، غمگین بود. رفت به چادرش و روی تختش افتاد، گریهاش گرفته بود.
راستی چرا بزرگ نمیشد؟
چرا قدش بلند نمیشد تا سپهسالار ایران شود. مگر نه اینکه از همه دلیرتر بود، پس چرا بزرگ نمیشد؟
در میان گریه از هُرمُزد، خدای خدایان، یاری خواست. گفت:
– «ای هرمزد! به من یاری ده، زود بزرگم کن تا دیگر کسی به من نخندد، تا مرد شوم و به همه نشان دهم که هیچکس از من شایستهتر نیست!»
بستور در این میان خوابش برد.
هرمزد درخواست او را شنید، لبخندی زد و گفت:
– «درخواست بستور پذیرفته شد. او را همین امروز بزرگ کنید، مرد کنید!»
ساعتها گذشت. بستور از خواب برخاست. دید دستهایش بزرگ شده.
ناگهان از جا پرید. به پاهایش خیره شد.
همهی اندامهایش بزرگ شده بود! باور نکرد، خیال کرد خواب میبیند. به اندامهایش دست کشید و پاهایش را تکان داد:
بزرگ شده بود، بزرگ بزرگ!
از خوشحالی نمیدانست چه کند. فریادی کشید و از چادر بیرون دوید.
گشتاسپ و سردارانش هنوز در جشن بودند.
به میان آنها رفت.
مردی شده بود زیبا، بلندقامت و چهارشانه – درست مثل زریر.
بستور رو به شاه کرد و گفت:
– «اکنون به قول خود وفا كن، من بزرگ شدهام.»
در نظر اول همهجا خوردند، اما وقتیکه خوب او را برانداز کردند، فهمیدند همان بستور کوچك است که واقعاً بزرگ شده.
شاه او را در آغوش گرفت و گفت: «سپهسالاری ایران را به تو میدهم.»
فردای آن روز، بستور بر اسب سفید پدرش نشست.
اسب خوشحال بود، در هوا میجست.
بستور از برابر سپاه ایران گذشت.
همه فریاد میزدند:
– «زندهباد بستور، سپهسالار ایران!»
هفت شبانهروز جشن گرفتند و هما را هم به زنی به بستور دادند.
پایان