داستان آموزنده برادران گریم
چکاوک آوازخوان
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگتر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچچیز بهاندازهی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمیکند.»
پدر گفت: «اگر بتوانم حتماً خواستهات را برآورده میکنم.» بعد هر سه دخترش را بوسید و به سفر رفت. روزها گذشت و زمان بازگشت به خانه رسید. مرد، مروارید و الماس را برای دو دخترش خریده بود، ولی چکاوکی را که دختر کوچکش خواسته بود، پیدا نکرده بود. او برای پیدا کردن چکاوک، تصمیم گرفت از راه جنگل به خانهاش برگردد.
وقتی مرد به وسط جنگل رسید، چشمش به قصر باشکوهی افتاد. نزدیک قصر یک درخت بود و صدای آواز چکاوکی از بالای درخت به گوش میرسید. مرد خوشحال شد و گفت: «تو همان پرندهای هستی که من میخواهم.» و به خدمتکارش گفت: «برو بالای درخت و چکاوک را بگیر.»
همینکه خدمتکار به درخت نزدیک شد، شیری از پشت درخت بیرون پرید و نعرهای کشید که شاخ و برگ درختان لرزید. شیر غرشکنان گفت: «هر کس بخواهد چکاوک آوازخوان مرا بدزدد، میخورمش.»
مرد درحالیکه از ترس میلرزید، گفت: «من نمیدانستم که پرنده مال شماست و حاضرم این اشتباهم را جبران کنم، حتی اگر بهایش خیلی گران باشد. فقط بگذار که من زنده بمانم».
شیر گفت: «برای زنده ماندن فقط یک راه داری. باید قول بدهی، وقتی به خانهات برگشتی با اولین چیزی که روبهرو شدی آن را به من بدهی. در عوض من نهتنها زندگیات را به تو میبخشم بلکه آن پرنده را هم به دخترت هدیه میکنم.»
مرد، وحشتزده گفت: «نه، این خواستهی وحشتناکی است، من قبول نمیکنم. چون میدانم وقتیکه به خانه برگردم دختر کوچکم به استقبالم میآید. او برای من خیلی عزیز است.»
خدمتکار که ترسیده بود، گفت: «معلوم نیست، شاید قبل از اینکه با دخترتان روبهرو شوید، سگ یا گربهتان جلو بیایند.» و بهاینترتیب مرد را راضی کرد که شرط را قبول کند.
مرد، چکاوک آوازهخوان را برداشت و بهطرف خانه به راه افتاد. همینکه وارد خانه شد، دختر کوچکش بهطرف او آمد، او را بوسید و در آغوش پدر جای گرفت. دختر از دیدن چکاوک آوازخوان خیلی خوشحال شد. ولی پدرش شروع کرد به گریه کردن و گفت: «دختر عزیزم، من این پرنده را به بهای سنگینی به دست آوردهام. من قول دادهام که تو را در عوض این پرنده به یک شیر وحشی بدهم و اگر دست شیر به تو برسد، تو را میدرد و میخورد.»
آنوقت ماجرا را همانطور که اتفاق افتاده بود، برای دختر تعریف کرد و از او خواست که به جنگل نزدیک نشود. ولی دختر، پدرش را دلداری داد و گفت: «پدر جان، تو قول دادهای و باید به قولت وفا کنی. من به جنگل میروم، شیر را رام میکنم و بعد دوباره صحیح و سالم پیش شما برمیگردم.»
صبح روز بعد، دختر از پدرش خواست که راه را به او نشان بدهد. بعد، از پدر خداحافظی کرد و بدون اینکه بترسد وارد جنگل شد.
از طرف دیگر، شیر یک شیر واقعی نبود، او جوانی بود که جادو شده بود تا روزها به شکل شیر دربیاید و شبها به شکل انسان. تمام خدمتکاران جوان هم مثل او روزها به شکل شیر و شبها به شکل آدم درمیآمدند. وقتی دختر به قصر رسید، نزدیک شب بود و شیر به شکل جوانی درآمده بود. جوان به استقبال دختر آمد و همان شب با او ازدواج کرد. آنها شبها بیدار میماندند و در باغ قصر گردش میکردند و روزها که جوان به شکل شیر درمیآمد، میخوابیدند.
بهاینترتیب مدتها با خوبی و خوشی زندگی کردند. تا اینکه روزی شیر آمد و گفت: «فردا صبح جشنی در خانهی پدرت برپاست. جشن عروسی خواهر بزرگت. اگر دلت میخواهد میتوانی به جشن عروسی او بروی، دوستان من تا آنجا همراه تو میآیند.»
دختر میخواست برود، چون خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود؛ بنابراین به همراه چند شیر به راه افتاد. وقتی به خانه رسید، همه از دیدن او خوشحال شدند، چون کسی فکر نمیکرد که او هنوز زنده باشد. همه فکر میکردند که مدتهاست شیر او را خورده است. ولی دختر برایشان تعریف کرد که در این مدت چقدر به او خوش گذشته و تا زمانی که جشن ادامه داشت، نزد آنها ماند. بعد دوباره به جنگل برگشت.
وقتی زمان ازدواج خواهر دومی رسید و دوباره او را برای عروسی دعوت کردند، دختر به شیر گفت: «من نمیخواهم تنهایی به جشن بروم و تو هم باید همراه من بیایی.»
شیر قبول نکرد و گفت: «این کار برای من خیلی خطرناک است، چون اگر اشعهی یک نور سوزان بر من بتابد، تبدیل به یک کبوتر میشوم و از آن به بعد باید تا هفت سال با پرندگان هم پرواز شوم.» ولی دختر اصرار کرد و به او گفت: «مواظبت هستم و تو را از همهی نورها محافظت میکنم.» بنابراین آنها راه افتادند و رفتند و بچهی کوچکشان را هم با خود بردند.
دختر دستور داد که در خانهی پدرش تالاری بنا کنند که دیوار آن بهقدری ضخیم و محکم باشد که هیچ اشعهای نتواند از آن نفوذ کند. ولی درِ تالار که از چوب درست شده بود، ترک کوچکی داشت که هیچکس متوجه آن نشد.
جشن عروسی همراه با مراسم باشکوهی برگزار شد و همینکه همه با مشعلهای نورانی از کلیسا برگشتند و از کنار تالار گذشتند، شعاع کوچکی از نور از لای شکاف در عبور کرد و بر تن جوان افتاد و او بلافاصله به شکل کبوتر درآمد. وقتی دختر وارد اتاق شد، هر چه گشت شوهرش را پیدا نکرد و ناگهان چشمش به کبوتر سفیدی افتاد که در گوشهای نشسته بود. کبوتر به او گفت: «دیدی چه شد؟ حالا من مجبورم هفت سال تمام در این دنیای بزرگ پرواز کنم و سرگردان باشم. برای اینکه بتوانی دنبالم بیایی، به فاصلهی هر هفت قدم یک قطره از خونم را میریزم و یک پر سفیدم را بر زمین میاندازم، اگر رد مرا بگیری میتوانی نجاتم بدهی.»
کبوتر این را گفت، بعد پر زد و رفت. دختر، دواندوان او را دنبال کرد و هر هفت قدم راه که میرفت، یک قطره خون و یک پر سفید را روی زمین میدید. دختر بدون اینکه استراحت کند، نشانهها را دنبال میکرد و از جایی به جای دیگر میرفت و ناامید نمیشد.
تا اینکه نزدیک به هفت سال گذشت و دختر خوشحال بود که بهزودی طلسم باطل میشود و آنها نجات پیدا میکنند. غافل از اینکه آزادی آنها به آن راحتی که او فکر میکرد نبود.
روزی از روزها دختر هر چه به دنبال پر سفید و قطرهی خون کبوتر گشت، چیزی پیدا نکرد و هر چه به آسمان چشم دوخت، اثری از کبوتر سفید ندید. ازآنجاکه فکر میکرد، آدمها نمیتوانند به او کمکی کنند، رو به خورشید کرد و به او گفت: «تو بر همهی کوه و دشت میتابی، یک کبوتر سفید را در حال پرواز ندیدی؟»
خورشید گفت: «نه، ندیدهام. ولی من میتوانم به تو یک صندوقچه هدیه کنم که هر وقت به مشکلی برخوردی درِ آن را باز کنی تا مشکلت حل شود.» دختر از خورشید تشکر کرد و به راهش ادامه داد تا اینکه شب شد و ماه در آسمان درخشید. دختر از ماه پرسید: «تو تمام شب بر همهی جنگلها و دشتها میتابی، کبوتر سفیدی را در حال پرواز ندیدی؟»
ماه گفت: «نه، ندیدهام. ولی من میتوانم به تو تخممرغی هدیه دهم که هر وقت به مشکلی برخوردی آن را بشکَنی تا مشکلت حل شود.»
دختر از ماه هم تشکر کرد و به راهش ادامه داد. تا اینکه باد شبانهای وزید. دختر از او پرسید: «تو که روی همه درختان و زیر همهی برگهای کوچک میوزی، کبوتر سفیدی را در حال پرواز ندیدی؟»
باد شبانه گفت: «نه، ندیدهام. صبر کن تا من از سه باد دیگر بپرسم. شاید آنها او را دیده باشند.»
باد مشرق و باد مغرب آمدند و گفتند که او را ندیدهاند، ولی باد جنوب آمد و گفت: «من دیدم که کبوتر سفید بهطرف دریای سرخ پرواز میکرد و چون هفت سال گذشت، در آنجا به شکل یک شیر درآمد و اکنون در حال جنگ با یک اژدهاست، آن اژدها در اصل دخترخانمی است که جادو شده و به شکل اژدها درآمده است. حالا میخواهم پندی به تو بدهم. به دریای سرخ برو، در کنار ساحل سمت راست، ترکههای بزرگی وجود دارند، چند تا از آنها را ببُر، با خودت ببَر و اژدها را با آنها بزن، آنوقت شیر میتواند او را شکست بدهد و هر دو به شکل اول خود برمیگردند. بعد به دوروبرت نگاه کن، سیمرغ را میبینی که کنار دریای سرخ نشسته است، با تمام نیرو روی پشت او بپَر، سیمرغ تو را از آنجا به خانهات برمیگرداند. من به تو گردویی میدهم که وقتی در آسمان به وسط دریا رسیدی، آن را پایین بیندازی، گردو فوراً باز میشود و یک درخت بزرگ گردو از توی آب رشد میکند و بالا میآید تا سیمرغ بتواند روی آن بنشیند و استراحت کند، اگر نتواند، خسته میشود و بهاندازهی کافی قدرت ندارد که شما را با خود ببرد، اگر تو فراموش کنی که گردو را پایین بیندازی، او شما را به دریا میاندازد.»
دختر به آنجا رفت، همهچیز همانطور بود که باد شبانه به او گفته بود. دختر یک دسته از ترکههای کنار دریا را برید و با آنها اژدها را زد. این کار باعث شد که شیر او را شکست بدهد و هر دو به شکل انسان درآیند؛ اما همینکه طلسم آن دخترخانم که به شکل اژدها بود باطل شد، دست جوان را گرفت، روی سیمرغ نشست و او را با خود برد. همسر بیچارهاش تنها ماند، روی زمین نشست و گریه کرد. ولی بعد از مدتی، دوباره دلوجرئت پیدا کرد و با خودش گفت: «من آنقدر میروم تا شوهرم را پیدا کنم.» و رفت و رفت تا عاقبت به قصری رسید که با شوهرش در آنجا زندگی میکردند و او در آنجا شنید که بهزودی قرار است جشن عروسیای برگزار شود. این بار با خودش گفت: «بازهم خدا به من کمک میکند.» و درِ صندوقچهای را که خورشید به او داده بود باز کرد. یک لباس زنانه در آن بود که مثل خورشید میدرخشید. لباس را پوشید و به قصر رفت. همهی مهمانها و حتی عروس، حیرتزده او را نگاه کردند. عروس بهقدری از آن لباس خوشش آمده بود که دلش میخواست بهجای لباس عروسیاش آن را بپوشد و از او پرسید: «لباستان فروشی است؟» زن جواب داد: «نه در مقابل پول و کالا، بلکه در مقابل گوشت و خون آن را میفروشم.»
عروس پرسید: «منظورت از این حرف چیست؟» او جواب داد: «اینکه اجازه دهی با داماد حرف بزنم.»
عروس اول قبول نکرد، ولی چون دلش میخواست آن لباس زیبا مال او باشد، مجبور شد که قبول کند. وقتی زن، شوهرش را دید، رو به او گفت: «هفت سال به دنبال تو آمدم، از خورشید و ماه و بادها سراغ تو را گرفتم و کمکت کردم تا با اژدها بجنگی و پیروز شوی، حالا میخواهی فراموشم کنی؟»
جوان آنقدر گیج بود که حرفهای زنش را نشنید و یا اگر شنید متوجه منظور او نشد. زن که ناامید شده بود، مجبور شد به قولش عمل کند و لباس را به عروس جوان بدهد و از آنجا برود.
غمگین و افسرده از قصر بیرون رفت، در چمنزاری نشست و گریه کرد. همانطور که گریه میکرد، به یاد تخممرغی افتاد که ماه به او داده بود. تخممرغ را شکست و ناگهان یک مرغ با دوازده جوجهی طلایی از آن بیرون آمدند. جوجهها کمی راه رفتند و بعد جیکجیک کنان زیر بالهای مادرشان پنهان شدند. آنها بهقدری زیبا بودند که زیباتر از آنها در دنیا وجود نداشت.
زن، بلند شد و پشت سر جوجهها به راه افتاد و آنقدر به قصر نزدیک شد تا عروس از پشت پنجره آنها را دید. او از جوجهها خوشش آمد و باعجله نزد زن آمد و پرسید: «آنها را میفروشی؟» زن گفت: «نه در مقابل پول و کالا، اگر اجازه بدهی یکبار دیگر با جوان حرف بزنم، جوجهها را به تو میدهم.»
عروس قبول کرد، ولی نقشهای کشید و داروی خوابآور به شوهرش داد تا بازهم گیج و منگ باشد و متوجه حرفهای زن نشود؛ اما جوان قبل از اینکه داروی خوابآور را بخورد، از خدمتکارش پرسید: «دیروز کسی با من حرف زد. آن زن که بود؟» خدمتکار همهچیز را برای او تعریف کرد. جوان که فهمید عروس تازهاش چه حیلهای به کار برده است، داروی خوابآور را روی زمین ریخت.
این بار، وقتی زن با شوهرش حرف زد، جوان به هوش بود و فهمید که همسرش چه زحمتهایی کشیده و چه رنجی برده است. بلند شد تا از او تشکر کند. در این لحظه طلسم باطل شد. انگار از خواب بیدار شده بود. رو به زنش گفت: «این دختر مرا جادو کرده بود تا تو را فراموش کنم. ولی خدا خواست که ما باهم باشیم. ولی من از پدر دختر میترسم. چون او جادوگر وحشتناکی است!»
آنها پنهانی از قصر فرار کردند تا دختر آنها را نبیند. بیرون قصر سیمرغ منتظر آنها بود. بر پشت سیمرغ نشستند و سیمرغ پروازکنان آنها را بهطرف دریای سرخ برد. وقتی به وسط دریا رسیدند، زن گردو را پایین انداخت. بلافاصله یک درخت گردوی بلند رشد کرد و سر به آسمان کشید. سیمرغ روی درخت نشست و استراحت کرد و بعد آنها به خانه و نزد بچهشان که حالا دیگر بزرگ و زیبا شده بود، رسیدند.
از آن به بعد آنها با خوبی و خوشی تا پایان عمر در کنار هم زندگی کردند.