اولدوز و کلاغها
قصههای بهرنگ
صمد بهرنگی
کاظم ـ دوست بچهها – و روحانگیز که بچههای خوبی برای ما تربیت کنند؛ با این امید که در بزرگی زندگیشان بهتر از ما باشد.
ب.
چند کلمه از اولدوز:
* بچهها، سلام! اسم من «اولدوز» است. فارسیاش میشود: «ستاره». امسال ده سالم را تمام کردم. قصهای که میخوانید قسـمتی از سرگذشت من است. آقای «بهرنگ» یکوقتی معلم ده ما بود. در خانهی ما منزل داشت. روزی من سرگذشتم را بـرایش گفـتم.
آقای «بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و کلاغها را قصه میکنم و تو کتاب مینویسم. من قبول کردم به چند شرط: اولش اینکه قصهی مرا فقط برای بچهها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آنقدر پرت است که قصهی مـرا نمیفهمند و لذت نمیبرند. دومش اینکه قصهی مرا برای بچههایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند. پس، این بچهها حق ندارند قصههای مرا بخوانند:
۱ ـ بچههایی که همراه نوکر به مدرسه میآیند.
۲ ـ بچههایی که با ماشینسواری گرانقیمت به مدرسه میآیند.
آقای «بهرنـگ» میگفت که در شهرهای بزرگ بچههای ثروتمند اینجوری میکنند و خیلی هم به خودشان مینازند.
این را هم بگویم که من تا هفتسالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آنوقتهاست. ننهی خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش ددهاش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در ادارهای کار میکرد. آنوقتها ما در شهر زنـدگی میکردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلاً فقط یک تا خیابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.
** بههرحال، آقای «بهرنگ» قول داده که بعدازاین، قصهی عروسک گندهی مرا بنویسد. امیدوارم که از سرگذشت من خیلی چیزها یاد بگیرید.
دوست شما ـ اولدوز
اولدوز و کلاغها
پیدا شدن ننه کلاغه
اولدوز نشسته بود تو اتاق. تکوتنها بود. بیرون را نگاه میکرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولـدوز گفتـه بود که از جاش جنب نخورد. اگرنه، میآید پدرش را درمیآورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه میکرد. فکر میکرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمیخورد. از زن باباش خیلی میترسید. تو فکر عروسک گندهاش هم بود. عروسکش را تازگیها گم کرده بود. دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصلهاش سر رفته بود.
یکهو دید کلاغسیاهی نشسته لب حوض، آب میخورد. تنهاییاش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کـرد. چشـمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریاش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد میخندد.
شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض میشوی.
کلاغه خندهی دیگری کرد. بعد جست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمیکند. از این بدترش را هم میخوریم و چیزی نمیشود. یکی هم اینکه به من نگو «آقا کلاغه». من زنم. چهارتا هم بچه دارم. بهام بگو «ننه کلاغه».
اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز میخواست بگیردش و ماچش کند. درسـت اسـت کـه کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو میآمد، اولدوز میگرفتش و ماچش میکرد.
ننه کلاغه بازهم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟
اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار میکنی؟
اولدوز گفت: هیچچیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننه کلاغه گفت: تو که همهاش مثل آدمهای بزرگ فکر میکنی. چرا بازی نمیکنی؟
اولدوز یاد عروسک گندهاش افتاد. آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صداش بیرون برود و گفت: آخر، ننه کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گموگور شد. عروسک سخنگو بود.
ننه کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچهی پنجره. اولـدوز اول ترسـید و کنـار کشـید.
بعدش آنقدر شاد شد که نگو؛ و پیش آمد. ننه کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟
اولدوز گفت: «یاشار» هست؛ اما او را هم دیگر خیلی کم میبینم. خیلی کم. به مدرسه میرود.
ننه کلاغه گفت: بیا باهم بازی کنیم.
اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننه کلاغه پاهاش را جمـع کـرده بـود کـه لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون میداد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟ ننه کلاغه گفت: میمیرم برای صابون!
اولدوز گفت: زن بابام بدش میآید. اگرنه، یکی بهات میآوردم میخوردی.
ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمیبرد.
اولدوز گفت: تو نمیروی بهاش بگویی؟
ننه کلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمیکنم.
اولدوز گفت: آخر زن بابام میگوید: «تو هر کاری بکنی، کلاغه میآید خبرم میکند».
ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ میگوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمیکنم. آب خـوردن را بهانـه میکنم، میآیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی میدزدم و درمی روم.
اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچههام از گرسنگی بمیرند. این، گناه اسـت جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشکوخالی نمیشود جلو دزدی را گرفت. تا وقتیکه هر کس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود.
اولدوز خواست برود یک قالب صابون کش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زن بابا خوردنیها را تو گنجه میگذاشت و گنجه را قفل میکرد؛ اما صابون را قایم نمیکرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچهها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننه کلاغه دررفته و زن باباش هم دارد میآید طرف پنجره. بقچهی حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود. زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شـده خانه را زیرورو میکنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری،ها؟
اولدوز چیزی نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشهای کز کرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه میگشتی؟
اولدوز بیهوا گفت: مامان … مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گندهام میگشتم.
زن بابا از عروسک اولدوز بدش میآمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفتهام فکر عروسک نحس را از سـرت در کن! میفهمی؟
بعدازآن، زن بابا رفت پستو برای خودش چایی دم کند. اولدوز جیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینورآن ور نگاه کرد، دیـد ننـه کلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گلوبتهها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صـابونت را بردار. ننه کلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گلوبتهها قایم شد.
اولدوز ازش پرسید: ننه کلاغه، یکی از بچههات را میآری با من بازی کند؟
ننه کلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، میآرم.
آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیاش شروع کرد به جستوخیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود. یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقاصی میکنی؟ بیا تـو. گرما میزندت. من حـال و حـوصله ندارم پرستاریات بکنم.
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اخموتخم کرده بود. جواب سـلام اولـدوز را هم نداد. دستهایش را نشُسته، نشَست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل اینکه باز رییس ادارهاش حرفی بهاش گفته بود.
کم مانده بود که بوی سیبزمینی سرخشده، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه میکرد و آب دهنش را قورت میداد.
نمیتوانست چیزی بردارد بخورد. زن بابا همیشه میگفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظـرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
«آقا کلاغه» را بشناسیم
ماه شهریور بود. ناهار میخوردند. بابا و زن بابا خوابشان میآمد، میخوابیدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه، بابـا سـرش داد میزد، میگفت: بچه باید ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هیچوقت نمیفهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود میگفت: امروز دیگر نمیتوانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه کلاغه میآید، مرا نمیبیند، بچهاش را دوباره میبرد.
پایین اتاق دراز کشید، خود را به خواب زد. وقتی بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچینپاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیـر سایهی درخت توت. سه دفعه انگشتهایش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اول نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز. اولدوز اشاره کرد که میتواند پایین بیاید. ننه کلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود. گفت: میترسیدم خوابیده باشی.
اولدوز گفت: هرروز میخوابیدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم.
ننه کلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟
اولدوز گفت: این را به زن بابا بگو … کلاغ کوچولو را برای من آوردی؟ چه مامانی!
ننه کلاغه بچهاش را داد به دست اولدوز. خیلی دوستداشتنی بود. ناگهان اولدوز آه کشید.
ننه کلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟
اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود، سهتایی بازی میکردیم.
ننه کلاغه گفت: غصهاش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوههام چندروزه تخم میگذارد و بچـه میآورد. یکـی از آنها را برایـت میآورم، میشوید سه تا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچهی دیگری نداری؟
ننه کلاغه گفت: چرا، دارم. سه تای دیگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بیار.
ننه کلاغه گفت: آنوقت خودم تنها میمانم. دده کلاغه هم هست. اجازه نمیدهد. این را هم که برایت آوردم، هنوز زبان باز نکرده. راه میرود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز میکند. تا دو هفتهی دیگر هم میتواند بپرد. مواظب باش کـه تـا آخـر دو هفتـه بتواند بپرد. اگرنه، دیگر هیچوقت نمیتواند پر بکشد. یادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟
ننه کلاغه گفت: معلوم است دیگر، میمیرد. غذا میدانی چه بهاش بدهی؟
اولدوز گفت: نه، نمیدانم.
ننه کلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم میخورد. پنیر هم میخورد.
اولدوز گفت: خیلی خوب.
ننه کلاغه گفت: زن بابات اجازه میدهد نگهش داری؟
اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم دیدن اینجور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم.
کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز ورجهورجه میکرد. منقارش را باز میکرد، یواشکی دستهای او را میگرفت و ول میکرد. چشمهای ریزش برق میزد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مـثل پــرهای ننهاش زبر نبود. از ننهاش قشنگتر هم بود.
ننه کلاغه گفت: خوب، میخواهی کجا قایمش کنی؟
اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گلوبوتهها قایمش میکنم.
ننه کلاغه گفت: نمیشود. زن بابات میبیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب میدهد، بچهام خیس میشود و سرما میخورد.
اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟
ننه کلاغه نگاهی اینور آن ور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است.
پلکان به پشتبام میخورد. در شهرهای کوچک و ده از این پلکانها زیاد است. زیر پلکان لانهی مرغ بود. توی لانه فقط پهِن بـود.
کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا درش را کیپ کردند که گربه نیاید بگیردش، زن بابا بو نبرَد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو میتوانست نفس بکشد.
اولدوز به ننه کلاغه گفت: ننه کلاغه، اسمش چیست؟
ننه کلاغه گفت: بهاش بگو «آقا کلاغه».
اولدوز گفت: مگر پسر است؟
ننه کلاغه گفت: آره.
اولدوز گفت: از کجاش معلوم که پسر است؟ کلاغها همهشان یکجورند.
ننه کلاغه گفت: شما اینطور فکر میکنید. کمی دقت کنی میفهمی که پسر، دختر فرق میکنند. سر و روشان نشان میدهد.
کمی هم ازاینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهاش را بست. وقتی زن بابا بیدار شد، دید که اولدوز هنوز خوابیده است؛ اما اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمیآمد. تو فکر آقا کلاغهاش بود. زیرچشمی زن بابا را نگاه میکرد و تو دل میخندید.
عنکبوتهای خوشمزه
چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب میکردند. شبی زن بابا به بابا گفت: نمیدانم ایـن بچه چهاش است. همهاش میخندد. همهاش میرقصد. اصلاً عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را دربیارم.
اولدوز این حرفها را شنید، پیش خود گفت: باید بیشتر احتیاط کنم.
هرروز دو سه بار به آقا کلاغه سر میزد. گاهی خانه خلوت میشد، آقا کلاغه را از لانه درمیآورد، بازی میکردند. اولـدوز زبـان یادش میداد. ننه کلاغه هم گاهی میآمد، چیزی برای بچهاش میآورد: یک تکه گوشت، صابون و این چیزها. یکدفعه دو تـا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دستوپا میزدند، نمیتوانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچهام چه جوری میخوردشان.
راستی هم آقا کلاغه بااشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننهجان، بازهم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند.
ننهاش گفت: خیلی خوب.
اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت میآورم.
آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکر کرد.
از آن روز به بعد اولدوز اینور آن ور میگشت، عنکبوت شکار میکرد، میگذاشت تو جیب پیراهنش، دکمهاش را هم میانداخت که در نروند، بعد سر فرصت میبرد میداد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمیشد. اینها جای خروسـک قنـدی و نقـل و شیرینی و اینجور چیزها بود. ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً میمیرد. هیچچیز نمیتواند او را زنـده نگـه دارد. هیچچیز، مگر غذا.
یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دستوپاشکسته دارند توی سفره راه میروند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفتهاند. دلش تاپتاپ شروع کرد به زدن. اول خواست جمعشان کند و بگذارد توی جیبش. بعد فکر کرد بهتراست به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت؛ و بلا به خیر گذشت.
بعد از ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را بهاش بدهد. یکی دوتای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچهاش میگذارد.
آقا کلاغه میخواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمیخورم اولدوز جان.
اولدوز گفت: آخر چرا، کلاغ کوچولوی من؟
آقا کلاغه گفت: ناخنهات را نگاه کن ببین چه ریختیاند؟
اولدوز گفت: مگر چه ریختیاند؟
آقا کلاغه گفت: دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم، فضولی میکنم؛ اما من نمیتوانم غذایی را بخورم که … میفهمید اولدوز خانم؟
اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکر میکنم که عیب مرا تو صورتم گفتی. خود من دیگر بعدازاین نخـواهم توانسـت بـا ایـن ناخنهای کثیف غذا بخورم. باور کن.
دادوبیداد بر سر ماهی و حکم اعدام ننه کلاغه
تو حوض چند تا ماهی سرخ و ریز بودند. روز ششم یا هفتم بود که اولدوز یکی را با کاسه گرفت و داد آقا کلاغه قورتش داد. اولین ماهی بود که میخورد. از ننهاش شنیده بود که شکار ماهی و قورت دادنش خیلی مزه دارد، اما ندیده بود که چطور. ننـهی او مثـل زن بابای اولدوز نبود، خیلی چیز میدانست. میفهمید که چه چیز برای بچهاش خوب است، چه چیز بد است. اگر آقـا کلاغـه چیـز بدی ازش میخواست سرش داد نمیزد. میگفت که: بچه جان، این را برایت نمیآرم، برای اینکه فلان ضرر را دارد، برای اینکه اگر فلان چیز را بخوری نمیتوانی خوب قارقار بکنی، برای اینکه صدایت میگیرد، برای اینکه …
علت همهچیز را میگفت؛ اما زن بابا اینجوری نبود. همیشه با اوقاتتلخی میگفت: اولدوز، فلان کار را نکن، بهمان چیز را نخور، فلان جا نرو، اینجوری نکن، آنجوری نکن، راست بنشین، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ میکنی و از این حرفها. زن بابا هیچوقت نمیگفت که مثلاً چرا باید بلند حرف نزنی، چرا باید ظهرها بخوابی. اولدوز اولها فکر میکرد کـه همـهی ننهها مثـل زن بابـا میشوند. بعد که با ننه کلاغه آشنا و دوست شد، فکرش هم عوض شد.
زن بابا فرداش فهمید که یکی از ماهیها نیست. دادوفریادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: کار، کار کلاغه اسـت. همان کلاغه که هی میآید لب حوض صابون دزدی. خیلی هم پرروست. اگر گیرش بیارم، دارش میزنم؛ اعدامش میکنم.
فحشهای بدبد هم به ننه کلاغه داد. اولدوز صداش درنیامد. اگر چیزی میگفت، زن بابا بو میبرد که او با کلاغه سر و سرٌی دارد. بخصوص که روز پیش نزدیک بود لب حوض مچش را بگیرد.
بابا گفت: اصلاً کلاغها حیوانهای کثیفی هستند، دلهدزدند. یک کلاغ حسابی در همهی عمرم ندیدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، یک دانه ماهی توی حوض نمیگذارد بماند.
زن بابا گفت: آره، باید مواظبش باشم. حالا که زیر دندانش مزه کرده، دلش میخواهد همهشان را بگیرد.
اولدوز تو دل به نادانی زن باباش خندید. برای اینکه کلاغها دندان ندارند. ننه کلاغه خودش میگفت.
ننه کلاغه خیلی چیزها میداند و از مرگ نمیترسد
ظهری ننه کلاغه آمد. همه خواب بودند. دوتایی نشستند زیر سایهی درخت توت. اولدوز همهچیز را گفت.
ننه کلاغه گفت: فکرش را هم نکن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگیرد، چشمهاش را در میآرم.
بعد آقا کلاغه را از لانه درآوردند. آقا کلاغه دیگر زبان باز کرده بود. مثل اولدوز و ننه کلاغه که البته نه، اما نـسبت به خـودش بد حرف نمیزد. کمی لای گلوبتهها جستوخیز کرد، اینورآن ور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوی مادرش. ننه کلاغه بـهاش یاد داد که چه جوری شپشهاش را با منقار بگیرد و بکشد.
ننه کلاغه زخمی زیر بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: این را پنجاه شصت سال پـیش برداشـتم. رفتـه بودم صابون دزدی، مرد صابون پز با دَگَنک* زد و زخمیام کرد. پنج سال تمام طول کشید تا زخمم خوب شد. از میوههای صحرایی پیدا کردم و خوردم، آخرش خوب شدم.
* چماق و چوبدستی
اولدوز از سواد و دانش ننه کلاغه حیرت میکرد. آرزو میکرد که کاش مادری مثل او داشت. ننهی خودش یادش نمیآمد. فقـط یک دفعه از زن بابا شنیده بود که ننهای هم دارد: یک روز بابا و زن بابا دعوا میکردند. زن بابا گفت: دخترت را هـم ببـر ده، ول کن پیش ننهاش، من دیگر نمیتوانم کُلفَتی او را هم بکنم، همین امروز و فردا خودم صاحب بچه میشوم.
راستی راستی بازهم شکم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاییدنش رسیده بود.
یکی دو دفعه هم عموی اولدوز چیزهایی از مادرش گفته بود. عمو گاهگاهی از ده به شهر میآمد و سری به آنها میزد. اولدوز فقط میدانست که ننهاش در ده زندگی میکند و او را دوست دارد. چیز دیگری از او نمیدانست.
آن روز ننه کلاغه اولدوز را بوسید، بچهاش را بوسید و پر کشید نشست لب بام که برود به شهر کلاغها. اولدوز گفت: سلام مرا بـه آنیکی بچههات و «دده کلاغه» برسان.
بعد یادش افتاد که تحفهای چیزی هم به بچهها بفرستد. پستانکی تو جیب پیرهنش داشـت. زن بابـا بـرایش خریـده بـود. آن را درآورد، از پلهها رفت پشتبام، پستانک را داد به ننه کلاغه که بدهد به بچههاش. آنوقت ننه کلاغه پرید و رفت نشست سر یک درخت تبریزی. روش را کرد بهطرف اولدوز، قارقاری کرد و پرید و رفت از چشم دور شد.
دیدار کوتاهی با «یاشار»
اولدوز پشتبام ایستاده بود، همینجوری دورها را نگاه میکرد. ناگهان یادش آمد که بیخبر از زن بابا آمده پشتبام. کمی ترسـید.
نگاهی به حیاط و خانههای دوروبر کرد. راستی پشتبام چقدر قشنگ بود. به حیاط همسایهی دست چپی نگاه کرد. اینجا خانهی
«یاشار» بود. یکهو «یاشار» پاورچینپاورچین بیرون آمد، رفت نشست دم لانهی سگ که همیشه خالی بود. یاشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. یک پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچه کرد که یاشار ببیندش، نشد. صداش را هم نمیتوانست بلندتر کند. داشت مأیوس میشد که یاشار سرش را بلند کرد، او را دید. اول ماتش برد، بعد با خوشحالی آمد پای دیوار و گفت: تو آنجا چکار میکنی، اولدوز؟
اولدوز گفت: دلم تنگ شده بود، گفتم برم پشتبام اینور آن ور نگاه کنم.
یاشار گفت: زن بابات کجاست؟
اولدوز همهچیز را فراموش کرده بود. تا این را شنید یادش افتاد که آقا کلاغه را گذاشته وسط حیاط، ممکن اسـت زن بابـا بیـدار شود، آنوقت … وای، چه بد! هولکی از یاشار جدا شد و پایین رفت. آقا کلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را میبست کـه صدای زن بابا بلند شد: اولدوز، کدام گوری رفتی قایم شدی؟ چرا جواب نمیدهی؟
دل اولدوز تو ریخت. اول نتوانست چیزی بگوید. بعد کمی دستوپاش را جمع کرد و گفـت: اینجا هسـتم مامـان، دارم جـیش میکنم.
زن بابا دیگر چیزی نگفت. بلا به خیروخوشی گذشت.
اعدام ننه کلاغه
فردا صبح زود اولدوز از خواب پرید. ننه کلاغه داشت قارقار میکرد و کمک میخواست. مثل اینکه دارند کسی را میکشند و جیغ میکشد. اولدوز باعجله دوید به حیاط. زن بابا را دید ایستاده زیر درخت توت، ننه کلاغه را آویزان کرده از درخت، حیوانکی قارقار میکند، زن بابا با چوب میزندش و فحش میدهد. صورت زن بابا زخم شده بود و خون چکه میکرد. کلاغه پرپر میزد و قارقـار میکرد. از پاهاش آویزان بود.
اولدوز خودش هم ندانست که چه وقت دوید طرف زن بابا، پاهاش را بغل کرد و گازش گرفت. زن بابا فریاد زد: آ…خ! و اولدوز را از خود دور کرد. سیلی محکمی خواباند بیخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید.
خواب پریشان اولدوز
اولدوز وقت ظهر چشمش را باز کرد. چند نفر از همسایهها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالای سرش. با قاشق دوا توی حلق اولدوز میریخت. یک چشم و پیشانیاش را با دستمال سفیدی بسته بود. چشمهای اولدوز تاریکروشن میدید. بعـد یکیک آدمها را شناخت. یاشار را هم دید که نشسته بود پهلوی ننهاش و زل زده بود به او.
زن بابا دید که اولدوز چشمهاش را باز کرد، هولکی گفت: شُکر! چشمهاش را باز کرد. دیگر نمیمیرد. اولدوز!… حرف بزن!…
اولدوز نمیتوانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صدای قارقار ننه کلاغه از هر طرف برخاست. اولـدوز مثـل دیوانهها موهای زن بابا را چنگ انداخت و جیغ کشید؛ اما سرش چنان درد گرفت که بیاختیار دستهایش پـایین آمـد و صـداش برید. آنوقت هقهق گریهاش بلند شد و گفت: ننه کلاغه … کو؟… کو؟… ننه کلاغه … کو؟… کلاغ کوچولو چه شد؟… ننه!… ننه!…
یاشار پیش از همه به طرفش دوید. هرکسی حرفی میگفت و میخواست او را آرام کند؛ اما اولدوز هایهای گریه میکرد. زن بابـا مهربانی میکرد. نرمنرم حرف میزد. میگفت: گریه نکن اولدوز جان، دوات را بخوری زود خوب میشوی.
آخرش اولدوز از گریه کردن خسته شد و به خواب رفت. خواب دید که ننه کلاغه از درخت توت آویزان است، دارد خفـه میشود، میگوید: اولدوز، من رفتم، حرفهایم را فراموش نکن، نترس! اولدوز دوید طرف درخت. یکهو زن بابا از پشت درخـت بیـرون آمـد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جیغ کشید و ترسان از خواب پرید و هقهق گریهاش بلند شد. این دفعه فقط بابا و زن بابـا در اتـاق بودند. باز به خواب رفت. کمی بعد همان خواب را دید، جیغ کشید و از خواب پرید. تا شب همینجوری هی میپرید و میخوابید. یکدفعه هم چشم باز کرد، دید که شب است، دکتر دارد معاینهاش میکند. بعد شنید که دکتر به باباش میگوید: زخمش مهم نیست. زود خوب میشود؛ اما بچه خیلی ترسیده. پرپر میزند. از چیزی خیلی سخت ترسیده. الآن سوزنی بهاش میزنم، آرام میگیرد و میخوابد.
اولدوز گفت: من گرسنهام.
زن بابا برایش شیر آورد. اولدوز شیر را خورد. دکتر سوزنی بهاش زد، کیفش را برداشت و رفت.
اولدوز نگاه میکرد به سقف و چیزی نمیگفت. میخواست حرفهای بابا و زن بابا را بشنود؛ اما چیز زیادی نشنید. زود خوابش برد.
درد دل آقا کلاغه و چگونه ننه کلاغه گرفتار شد
فردا صبح، اولدوز یاد آقا کلاغه افتاد. دستش لرزید، چایی ریخت روی لحاف. زن بابا چشمغرهای رفت اما چیزی نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را میپوشید که به اداره برود. اولدوز میخواست پا شود بـرود پـیش آقـا کلاغـه. امـا کـار عـاقلانهای نبـود. هـیچ نمیدانست چه بر سر آقا کلاغه آمده، نمیدانست ننه کلاغه چه جوری گیر زن بابا افتاده، آنهم صبح زود. زن بابا دسـتمال روی چشمش را باز کرده بود. جای منقار ننه کلاغه روی ابرو و پیشانیاش معلوم بود.
بابا که رفت، زن بابا گفت: من میرم پیش ننهی یاشار، زود برمیگردم. خیلی وقت است به حمام نرفتهام. این دفعه که نمیتوانم تو را با خودم ببرم. میخواهم ببینم ننهی یاشار میتواند با من به حمام برود.
زن بابا راستی راستی مهربان شده بود. هیچوقت با اولدوز اینطور حرف نمیزد؛ اما اولدوز نمیخواست با او حرف بزند. ازش بـدش میآمد. یکدفعه چیزی به خاطرش رسید و گفت: مامان، حالا که تو داری میروی به حمام، یاشار را هم بگو بیایـد اینجا. مـن تنهایی حوصلهام سر میرود.
زن بابا کمی اخم کرد و گفت: یاشار میرود به مدرسهاش.
اولدوز چیزی نگفت. زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا کلاغه. حیوانکی آقا کلاغه توی پهِن کز کرده بود و گریه میکرد.
تا اولدوز را دید، گفت: اوه، بالاخره آمدی!…
اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم.
آقا کلاغه گفت: حالا چیزی بیار بخورم، بعد صحبت میکنیم. خیلی گرسنهام، خیلی تشنهام.
اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا کلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فکر کردم تو هم رفتی دنبال ننهام.
اولدوز گفت: ننهات کجا رفت؟
آقا کلاغه گفت: هیچ جا. زن بابا آنقدر زدش که مرد، بعد انداختش تو زبالهدانی یا کجا.
اولدوز گریهاش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتی! حالا سگها بدنش را تکهتکه کردهاند و خوردهاند.
آقا کلاغه گفت: ممکن نیست، آخر ما کلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتی جرئت نمیکنند نیششان را به گوشـت مـا بزننـد. مردهی ما آنقدر روی زمین میماند که بپوسد و پخش شود. الانه ننهام تو زبالهدانی یا یک جای دیگری افتاده و دارد میپوسد.
اولدوز نتوانست جلو خودش را بگیرد. زد زیر گریه. آقا کلاغه هم گریست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا میآید، ما را میبیند، مـن میروم. بعد که زن بابا رفت به حمام، باز پیشت میآیم.
آنوقت در لانه را بست و رفت زیر لحافش دراز کشید. زن بابا آمد. بقچهاش را برداشت، رفت. اولدوز بـا خیـال راحـت آمـد پـیش کلاغهاش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا کلاغه را بیرون آورد. در را باز گذاشت که آفتاب توی لانه بتابد.
آقا کلاغه بالهایش را تکان داد، منقارش را از چپ و راست به زمین کشید و گفت: راستی اولدوز جان، آزادی چیز خوبی است.
اولدوز آه کشید و گفت: تو فهمیدی ننه کلاغه صبح زود آمده بود چکار؟
آقا کلاغه گفت: فهمیدم.
اولدوز گفت: میتوانی به من هم بگویی؟
آقا کلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز یادم بدهد. تیغ آفتاب آمد پیش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را میبرم پرواز یاد بدهم. تو هم باید بیایی. بعد برمیگردانمت.
من به ننهام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمیکنی؟
ننهام گفت: خبرش میکنم. ننهام در لانه را بست، آمد تو را خبر کند، کمی گذشت تو بیرون نیامدی. من توی لانه بودم. یکهو صدای بگیر ببند شنیدم. ننهام جیغ کشید: «قار!… قا. ر!…» دلم ریخت. ننهام میگفت: «مگر ما توی این شهر حق زنـدگی نـداریم؟ چـرا نباید با هر که خواستیم آشکارا دوستی نکنیم؟» از سوراخ زیر دریچه نگاه کردم و دیدم زن بابا، ننهام را زیر غربال گیر انداخته. معلوم بود که چیزی از حرفهای ننهام را نمیفهمید.
اولدوز بی تاب شده بود. به عجله پرسید: بعد چه شد؟
آقا کلاغه گفت: بعد ننهام را با طناب بست، از درخت توت آویزان کرد. ننهام یکهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم کرد. آنوقت زن بابا از کوره در رفت و شروع کرد با دگنک ننهام را بزند.
اولدوز گفت: ننه کلاغه حرف دیگری نگفت؟
آقا کلاغه گفت: چرا. گفت که ای زن بابای نفهم، تو خیال میکنی که کلاغها از دزدی خوششان میآید؟ اگر من خوردوخوراک داشته باشم که بتوانم شکم خودم و بچههایم را سیر کنم، مگر مرض دارم که بازهم دزدی کنم؟… شکم خودتان را سیر میکنید، خیال میکنید همه مثل شما هستند!…
آقا کلاغه ساکت شد. اولدوز گریهاش را خورد و پرسید: بعد چه؟
آقا کلاغه گفت: بعد تو بیرون آمدی. با یک تا پیراهن … باقیش را هم که خودت میدانی.
لحظهای هر دو خاموش شدند. اولدوز گفت: پس ننه کلاغه رفت و تمام شد! حالا چکار کنیم؟
آقا کلاغه گفت: من باید پرواز یاد بگیرم.
اولدوز گفت: درست است. من همهاش به فکر خودم هستم.
آقا کلاغه گفت: کاش دده ام، برادرهام، خواهرم، ننهبزرگم میدانستند کجا هستیم.
اولدوز گفت: آره، کمکمان میکردند.
آقا کلاغه گفت: یادت هست ننهام میگفت تا چند روز دیگر پرواز یاد نگیرم میمیرم؟
اولدوز گفت: یادم هست.
آقا کلاغه گفت: تو حساب دقیقش را میدانی؟
اولدوز با انگشتهاش حساب کرد و گفت: بیشتر از شش روز وقت نداریم.
آقا کلاغه گفت: به نظر تو چکار باید بکنیم؟
اولدوز گفت: میخواهی تو را بدهم به یاشار، ببرد تو صحرا پرواز یادت بدهد؟
آقا کلاغه گفت: یاشار کیست؟
اولدوز گفت: همین همسایهی دست چپیمان.
آقا کلاغه گفت: اگر پسر خوبی باشد من حرفی ندارم.
اولدوز گفت: خوب که هست، سرٌ نگهدار هم هست؛ اما چه جوری خبرش کنیم؟
آقا کلاغه گفت: الانه برو پشتبام، بگو بیاید مرا ببرد.
اولدوز گفت: حالا نمیشود، رفته مدرسه.
آقا کلاغه گفت: مدرسه؟ هنوز چند روز دیگر از تعطیلهای تابستانی داریم.
اولدوز گفت: تو راست میگویی. زن بابا گولم زده. الانه مدرسهها تعطیل است. من میروم پشتبام، تو همینجا منتظرم باش.
در پله دوم بود که صدای پایی از کوچه آمد. اولدوز زود کلاغه را گذاشت توی لانه، درش را بست، رفت به اتـاق، زیـر لحـاف دراز کشید و چشم به حیاط دوخت.
خانه قُرق میشود
صدای عوعوی سگی شنیده شد. در صدا کرد. بابا تو آمد. بعد هم عمو، برادر کوچک بابا. سگ سیاهی هم پشت سر آنها تو تپیـد.
سر طناب سگ در دست عمو بود.
بابا گفت: حالا دیگر هیچ کلاغی نمیتواند پاش را اینجا بگذارد.
عمو گفت: زمستان که رسید باید بیایم ببرمش.
بابا گفت: عیب ندارد. زمستان که بشود ما هم سگ لازم نداریم.
عمو گفت: اولدوز کجاست؟ همراه زن داداش رفته؟
بابا گفت: نه، مریض شده خوابیده.
طناب سگ را به درخت توت بستند و آمدند به اتاق. اولدوز عموش را دوست داشت. بیشتر برای اینکه از ده ننهی خودش میآمد.
عمو حال اولدوز را پرسید، اما از ننهاش چیزی نگفت. بابا بدش میآمد که پهلوی او از زن اولش حرف بزنند.
عمو به بابا گفت: به ادارهات برنمیگردی؟
بابا گفت: نه، اجازه گرفتم. وقت هم گذشته.
پسازآن باز صحبت به سگ و کلاغها کشید. بابا هی بد کلاغها را میگفت. مثلاً میگفت که: کلاغها دزدهای کثیف و ترسویی هستند. میآیند دزدی میکنند، اما تا کسی را میبینند که خم شد سنگی و چیزی بردارد، زودی در میروند.
یک ساعت از ظهر گذشته، زن بابا آمد. سگ اول غرید، بعد که عمو از پنجره سرش داد زد، صداش را برید.
زن بابا از عمو رو میگرفت. عمو هم پهلوی او سرش را پایین میانداخت و هیچ به صورت زن داداش نگاه نمیکرد. اولدوز خاموش نشسته بود. به عمو زل زده بود. ناگهان گفت: عمو، نمیتوانی سگت را هم با خودت ببری؟ بابا یکه خورد. عمو برگشت طرف اولدوز و پرسید: برای چه ببرمش؟
زبان اولدوز به تتهپته افتاد. نمیدانست چه بگوید. آخرش گفت: من … من میترسم.
بابا گفت: ول کن بچه. ادا در نیار!
عمو گفت: نترس جانم، سگ خوبی است. میگویم تو را گاز نمیگیرد.
بابا گفت: ولش کن! زبان آدم سرش نمیشود. خودش بدتر از سگ همه را گاز میگیرد. بیخود و بیجهت هم طرف کلاغهای دلهدزد را میگیرد. هیچ معلوم نیست از این حیوانهای کثیف چه خوبی دیده.
اولدوز دیگر چیزی نگفت. لحاف را سرش کشید و خوابید. وقتی بیدار شد، دید که عمو گذاشته رفته، سگ توی حیاط عوعو میکند و کلاغها را میتاراند.
از آن روز به بعد خانه قرق شد. هیچ کلاغی نمیتوانست پایین بیاید. حتی اولدوز با ترسولرز به حـیاط میرفت. یکدفعه هـم تکهای گوشت گوسفند برای آقا کلاغه میبرد که سگ سیاه از دستش قاپید و خورد، اولدوز جیغ کشید و تو دوید.
روزهای پریشانی و نگرانی، گرسنگی و ترس
اولدوز از رختخواب درآمد. زخم پیشانی زن بابا زود خوب شد، اما زخم سر اولدوز خیلی طول کشید تا خوب شد. رفتار زن بابا دوباره عوض شده بود. بدتر از پیش سر اولدوز داد میزد. جای دندانهای اولدوز تو گوشت رانش معلوم بود.
وضع آقا کلاغه خیلی بد شده بود. همیشه گرسنگی میکشید. اولدوز هر چه میکوشید نمیتوانست آب و غذای او را سر وقت بدهد.
سگ سیاه چهارچشمی همهجا را میپایید. به هر صدای ناآشنایی پاس میکرد. تنها امید اولدوز و آقا کلاغه، یاشار بود. اگر یاشار کمکشان میکرد، کارها درست میشد؛ اما نمیدانستند چه جوری او را خبر کنند. اولدوز از ترس سگ، پشتبام هم نمیرفت.
یعنی نمیتوانست برود. سگ سیاه مجال نمیداد. سروصدا راه میانداخت. ممکن بود گاز هم بگیرد. همیشه حیاط را گشت میزد و بو میکشید.
ننهی یاشار گاهگاهی به خانهی آنها میآمد؛ اما نمیشد چیزی بهاش گفت. از کجا معلوم که او هم دست راست زن باباش نباشد؟ به آدمهای این دور و زمانه نمیتوان زود اطمینان کرد. تازه، زن بابا هیچوقت او را با کسی تنها نمیگذاشت.
روزها پشت سر هم گذشتند، پنج روز با پریشانی و نگرانی گذشت، یک روز فرصت ماند. اولدوز میدانست که باید همین امروز آقـا کلاغه را پرواز بدهد. اگرنه، خواهد مرد؛ اما چه جوری باید پرواز بدهد؟ نمیدانست.
آخرش فرصتی پیش آمد و توانست یاشار را ببیند. همان روز زن بابا میخواست به عروسی برود. اولدوز گفت: مامان، مـن از سـگ میترسم. تنهایی نمیتوانم تو خانه بمانم.
زن بابا اخم کرد و دست او را گرفت و برد سپرد دست ننهی یاشار. اولدوز از ته دل شاد بود. یاشار را در خانه ندید. از ننهاش پرسید: پس یاشار کجاست؟
ننه گفت: رفته مدرسه، جانم. آخر از دیروز مدرسهها باز شده.
اولدوز نشست و منتظر یاشار شد.
نقشه برای آزاد کردن آقا کلاغه
ظهر شد، یاشار دواندوان آمد. تا اولدوز را دید، سرخ شد و سلام کرد. اولدوز جواب سلامش را داد. یاشار خـواهر شـیرخواری هـم داشت. ننهاش او را شیر میداد که بخواباند. اولدوز و یاشار رفتند به حیاط.
اولدوز آرام و غمگین گفت: یاشار میدانی چه شده؟
یاشار گفت: نه.
اولدوز گفت: آقا کلاغه دارد میمیرد.
یاشار گفت: کدام آقا کلاغه؟
اولدوز گفت: آقا کلاغهی من دیگر!
یاشار گفت: مگر تو کلاغ هم داشتی؟
اولدوز گفت: آره، داشتم. حالا چکار کنیم؟
یاشار با هیجان پرسید: از کجا گیرت آمده؟
اولدوز گفت: بعد میگویم، حال میگویی چکار کنیم؟
یاشار گفت: از گرسنگی میمیرد؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: زخمی شده؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: آخر پس چرا میمیرد؟
اولدوز گفت: نمیتواند بپرد. کلاغ اگر نتواند بپرد، حتماً میمیرد.
یاشار گفت: بده من یادش بدهم.
اولدوز گفت: زیر پلکان قایمش کردهام.
یاشار گفت: زن بابات خبر دارد؟
اولدوز گفت: اگر بو ببرد، میکشدش.
یاشار گفت: باید کلکی جور کنیم.
اولدوز گفت: اول باید کلک سگه را بکنیم. مگر صداش را نمیشنوی؟
یاشار گفت: چرا، میشنوم. سگه نمیگذارد آقا کلاغه را در ببریم. یکی دو روز مهلت بده، من فکر بکنم، نقشه بکشـم، کـارش را بکنم.
اولدوز گفت: فرصت نداریم. باید همین امروز آقا کلاغه را در ببریم. اگرنه، میمیرد. ننه کلاغه به خودم گفته بود.
یاشار به هیجان آمده بود. حس میکرد که کارهای پر جنبوجوشی در پیش است. باعجله پرسید: ننه کلاغه دیگر کیست؟
اولدوز گفت: ننهی آقا کلاغه است. اینها را بعد میگویم. حالا باید کاری بکنیم که آقا کلاغه نمیرد.
یاشار گفت: بعدازظهر من به مدرسه نمیروم، دزدکی میرویم و آقا کلاغه را میآریم.
ناهار، نان و پنیر و سبزی خوردند. بعد از ناهار، ددهی یاشار رفت سر کارش. ننهاش با بچهی شیرخوارشان خوابید.
یاشار گفت: من و اولدوز نمیخوابیم. من باید به درسومشقم برسم.
یاشار گاهگاهی از این دروغها سر هم میکرد که ننهاش او را تنها بگذارد.
قتل برای آزادی آقا کلاغه از زندان
کمی بعد، هر دو بیرون آمدند. از پلکان رفتند پشتبام. نگاهی به اینور آن ور کردند، دیدند سگ سیاه را ول دادهاند، آمده لم داده به در خانهی آقا کلاغه و خوابیده.
یاشار گفت: من میروم پایین، کلاغه را میآرم.
اولدوز گفت: مگر نمیبینی سگه خوابیده دم در؟
یاشار گفت: راست میگویی. بیچاره آقا کلاغه، ببینی چه حالی دارد!
اولدوز گفت: فکر نمیکنم زیاد بترسد. کلاغ پردلی است.
یاشار گفت: حالا چکار بکنیم؟
اولدوز گفت: فکر بکنیم، دنبال چاره بگردیم.
یاشار گفت: الآن فکری میکنم. الآن نقشهای میکشم …
خم سرکهی زن بابا در یک گوشهی بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چیده بود که نیفتد. چشم یاشار به سنگها افتاد. یکهو گفت: بیا سگه را بکشیم.
اولدوز یکه خورد، گفت: بکشیم؟
یاشار گفت: آره. اگر بکشیم برای همیشه از دستش خلاص میشوی.
اولدوز گفت: من میترسم.
یاشار گفت: من میکشمش.
اولدوز گفت: گناه نیست؟
یاشار گفت: گناه؟ نمیدانم. من نمیدانم گناه چیست؛ اما مثل اینکه راه دیگری نیست. ما که به کسی بدی نمیکنیم گناه باشد.
اولدوز گفت: سگ مال عمویم است.
یاشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اینجا که تو را بترساند و آقا کلاغه را زندانی کند، ها؟
اولدوز جوابی نداشت بدهد. یاشار پاورچینپاورچین رفت سنگ بزرگی برداشت و آورد، به اولدوز گفت: تو خانه کسی هست؟
اولدوز گفت: مامان رفته عروسی. بابا را نمیدانم. من دلم به حال سگ میسوزد.
یاشار گفت: خیال میکنی من از سگکشی خوشم میآید؟ راه دیگری نداریم.
بعد یک پله پایین رفت، رسید بالای سر سگ. آنوقت سنگ را بالا برد و یکهو آورد پایین، ول داد. سنگ افتاد روی سر سگ. سگ زوزهی خفهای کشید و شروع کرد به دستوپا زدن. ناگهان صدای بابای اولدوز به گوش رسید. اینها خود را عقب کشـیدند. بابـا بیرون آمد و دید که سگ دارد جان میدهد.
یاشار بیخ گوش اولدوز گفت: بیا در برویم. حالا بابات سنگ را میبیند و میآید پشتبام.
اولدوز گفت: کلاغه را ول کنیم؟
یاشار گفت: بعد من میآیم به سراغش.
هر دو یواشکی پایین آمدند و رفتند در اتاق نشستند. کتابهای یاشار را ریختند جلوشان، طوری که هر کس میدید خیال میکرد که درس حاضر میکنند؛ اما دلشان تاپتاپ میزد. رنگشان هم کمی پریده بود. صدای پای بابا پشتبام شنیده شد. بعد صدایی نیامد. یاشار بهتنهایی رفت پشتبام. بابای اولدوز لباس پوشیده بود و ایستاده بود کنار لاشهی سگ. بعدش گذاشت رفت به کوچه.
یاشار یادش آمد که روزی سنگ پرانده بود، شیشهی خانهی اولدوز را شکسته بود، بابای اولدوز مثل حالا رفته بود به کوچه، آجان آورده بود و قشقرق راه انداخته بود. با این فکرها تندی پایین رفت. اول، آقا کلاغه را درآورد گفت: من یاشار هستم. سگه را کشتیم که تو آزاد بشوی.
آقا کلاغه لهله میزد. گفت: تشکر میکنم؛ اما دیگر وقت گذشته.
یاشار گفت: چرا؟
آقا کلاغه گفت: قرار ننهام تا ظهر امروز بود. از آن گذشته، من آنقدر گرسنگی کشیدهام که نا ندارم پرواز کنم.
یاشار غمگین شد. کم مانده بود گریه کند. گفت: حالا نمیآیی من پرواز یادت بدهم؟
آقا کلاغه گفت: گفتم وقت گذشته. به اولدوز بگو چند تا از پرهای مرا بکند نگه بدارد، بالاخره هر طوری شده کلاغها به سراغ من و شما میآیند.
آقا کلاغه این را گفت، منقارش را بست و تنش سرد شد. یاشار گریه کرد. ناگهان فکری به نظرش رسید. چشمهایش از شـیطنت درخشید. لبخندی زد و جنازهی آقا کلاغه را خواباند روی پلکان، سنگ را برداشت برد گذاشت وسـط آشـپزخانه، لاشـهی سـگ را انداخت پای درخت توت، یک سطل آب آورد، خون دریچه و پای پلکان را شست، سطل را وارونه گذاشت وسط اتاق. آنوقت آقـا کلاغه را برداشت و در رفت. پشتبام یادش آمد که باید جاپایی از خودشان نگذارد. اینجوری هم کرد.
اولدوز خیلی غمگین شد. گریه هم کرد؛ اما دیگر کاری بود که شده بود و چارهای نداشـت. یاشـار او را دلـداری داد و گفـت: اگـر میخواهی کار بدتر نشود، باید صدات را درنیاری، کسی بو نبرد. بلایی به سرشان بیاید که خودشان حظ کنند. امـروز چیـزهـایی از آموزگار یاد گرفتهام و میخواهم بابا و زن بابا را آنقدر بترسانم که حتی از سایهی خودشان هم رم کنند.
بعد هر چه آقا کلاغه گفته بود و هر چه را خودش کرده بود، به اولدوز گفت. حال اولدوز کمی جا آمد. چند تا از پرهای آقا کلاغه را کند و گذاشت تو جیبش. یاشار جنازه را برد در جایی پنهان کرد که بعد دفن کنند.
ننهی یاشار بچهاش را بغل کرده بود و خوابیده بود.
بچههای عاقل، پدر و مادرهای نادان را دست میاندازند
بچهها منتظر نشسته بودند. ناگهان سروصدا بلند شد. بابای اولدوز دادوفریاد میکرد. صداهای دیگری هم بـود. ننـهی یاشـار از خواب بیدار شد و دوید به حیاط. بعد برگشت چادر به سر کرد و رفت پشتبام. بابای اولدوز مثل دیوانهها شده بـود. هـی بـر سـرش میزد و فریاد میکرد: وای، وای!… بیچاره شدم!… تو خانهام «ازمابهتران» راه باز کردهاند!… من دیگر نمیتوانم اینجا بند شوم!… «ازمابهتران» تو خانهام راه باز کردهاند!… به دادم برسید!…
آجان و چند تا مرد دیگر دورش را گرفته بودند و میخواستند آرامش کنند. بابای اولدوز لاشهی سگ را نشان میداد و داد میزد: نگاه کنید، این را که آورده انداخته اینجا؟… سنگ را که برداشته برده؟… خونها را که شسته؟… «ازمابهتران» تـو خـانه راه بـاز کردهاند!… اول آمدند سگه را کشتند… بعد… وای!… وای!…
اولدوز و یاشار پای پلکان ایستاده بودند، گوش میکردند. ننهی یاشار نمیگذاشت بروند پشتبام. به یکدیگر چشمک میزدند و تو دل به نادانی بابا و آدمهای دیگر میخندیدند. خوشحال بودند که اینهمه آدم زودباور را دست انداختهاند.
بابا را کشانکشان به اتاق بردند؛ اما ناگهان فریاد ترس همهشان بلند شد: وای، پناهبرخدا!… ازمابهتران!…
بابا دوباره به حیاط دوید و مثل دیوانهها شروع کرد به داد زدن و اینور و آن ور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود.
پیرمردی گفت: «ازمابهتران» تو خانه راه باز کردهاند. خانه را بگردید. یک نفر برود دنبال جنگیر. یک نفر برود دعانویس بیارد.
بابا داد زد: کمکم کنید!… خانهخراب شدم!…
یک نفر رفت دنبال «سید قلی جنگیر». یک نفر رفت دنبال «سید میرزا ولی دعانویس». پیرزنی دوید از خانهاش یـک «بسمالله» آورد که جنها را فراری بدهد. «بسمالله» با خط تودرتویی، بزرگ نوشته شده بود و توی قاب کهنهای جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسماللهگویان به جستوجوی سوراخ سنبهی خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سـنگ بزرگی افتاد که آغشته به خون بود. ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حیاط. بابا تا سنگ را دید، بـاز فریـاد کشـید: وای، وای!… این سنگ آنجا چکار میکرد؟ که این را برده گذاشته آنجا؟… «ازمابهتران» با من درافتادهاند… میخواهند اذیتم کنند… وای!… آخر من چه گناهی کردهام؟…
اولدوز و یاشار پای دیوار ایستاده بودند. این حرفها را که شنیدند، خندهشان گرفت. فوری تپیدند توی اتاق که آدمهای پشتبام نبینندشان. یاشار گفت: حالا بگذار زن بابات بیاید، ببین چه خاکی بر سرش خواهد کرد. عروسی برایش زهر خواهد شد.
آنوقت هر دو از ته دل خندیدند. یاشار دستش را گذاشت روی دهان اولدوز که صداش را کسی نشنود.
معلوم نبود چه کسی زن بابا را خبر کرده بود که باعجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را دید، غشی کرد و افتاد وسط حیاط.
زنها او را کشانکشان بردند به خانهی همسایهی دست راستی. پیرزن میگفت: اول باید جنگیر و دعـانویس بیاینـد، جنها را بیرون کنند، بعد زن حامله بتواند تو برود.
خلاصه، دردسر نباشد، پس از نیم ساعتی جنگیر و دعانویس رسیدند. جنگیر تشتی را وارونه جلوش گذاشت، حرفهای عجیبوغریبی گفت، آینه خواست، صداهای عجیبوغریبی از خودش و از زیر تشت درآورد و آخرش گفت: ای «ازمابهتران»، شـما را قسم میدهم به پادشاه «ازمابهتران»، از خانهی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید!
بعد گوشبهزنگ زل زد به آینه و به بابای اولدوز گفت: امروز دَشت نکردهاند، پنجاه تومن بده، راهشان بیندازم بروند.
پدر اولدوز چانه زد و سی تومان داد. جنگیر پول را گرفت، دستش را برد زیـر تشـت و درآورد. آنوقت دوبـاره گفـت: ای «ازمابهتران»، از خانهی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید! شما را به پادشاه «ازمابهتران» قسم میدهم!
کمی بعد، پا شد و خندان خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. دیگر برنمیگردند، به شرطی که مرا راضی کنی.
بابا نفسی به راحت کشید، سی تومان دیگر به جنگیر داد و راهش انداخت. نوبت دعانویس شد. با خط کجومعوج، با مرکب سیاه و نارنجی چیزهایی نوشت، هر تکه کاغذ را در گوشهای قایم کرد، بیست تومان گرفت و رفت.
زن بابا را آوردند.
کسی نمیدانست که آجان کِی گذاشته و رفته.
شب که شد، ننهی یاشار اولدوز را به خانهشان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسیده بودند که تا آنوقت به فکر اولدوز نیفتـاده بودند.
برف، سرما، بیکاری و انتظار
پاییز رسید، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموی اولدوز به سراغ سگش آمـد، دستخالی و عصبانی برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.
ترس زن بابا هنوز نریخته بود. درودیوار آشپزخانه پر بود از دعا نامههای چاپی و خطی. شبها میترسید بهتنهایی بیرون برود.
اولدوز را همراه میبرد. اولدوز یکذره ترس نداشت. تنها بیـرون میرفت و تو دل به زن بابا میخندید. پـرهـای آقا کلاغه را توی قوطی رادیو قایم کرده بود. یاشار را خیلی کم میدید. یاشار جنازهی آقا کلاغه را جای خوبی دفـن کـرده بـود. مرتـب بـه مدرسـه میرفت و درس میخواند؛ اما گاهگاهی سر مداد گم کردن با ننهاش دعوا میکرد. یاشار اغلب مدادش را گم میکرد و ننهاش عصبانی میشد و میگفت: تـو عین خیالت نیست، ددهات با هزار مکافات پول این مدادها را به دست میآورد.
شکم زن بابا خیلی جلو آمده بود. زنهای همسایه بهاش میگفتند: یکی دو هفتهی دیگر میزایی.
زن بابا جواب میداد: شاید زودتر.
زنهای همسایه میگفتند: این دفعه انشا الله زنده میماند.
زن بابا میگفت: انشا الله! نذرونیاز بکنم حتماً زنده میماند.
ددهی یاشار اغلب بیکار بود. به عملگی نمیرفت. برف آنقدر میبارید که صبح پا میشدی میدیدی پنجرهها را تـا نصـفه بـرف گرفته. سوز سرما گنجشکها را خشک میکرد و مثل برگ پاییزی بر زمین میریخت.
یک روز صبح، بابا دید که دو تا کلاغ نشستهاند لب بام. دگنکی برداشت، حمله کرد، زد، هردوشان افتادند؛ اما وقتی دستشان زد معلوم شد از سرما خشک شدهاند. اولدوز خیلی اندوهگین شد. یاشار خبرش را چند روز بعد از ننهاش شنید. پیش خود گفـت: نکنـد دنبال آقا کلاغه آمده باشند! حیوانکیها!
ننهی یاشار هرروز صبح میآمد به زن بابا کمک کند: ظرفها را میشست، خانه را نظافت میکرد. نزدیکیهای ظهر هم میرفت به خانهی خودشان. کُلفَت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بدی به نظر نمیرسید. گاهی زن بابا میرفت و اولدوز میتوانست با او چند کلمه حرف بزند، احوال یاشار را بپرسد و برایش سلام بفرستد. همسایههای دیگر هم رفتوآمد میکردند، اما اولدوز ننـهی یاشار را بیشتر از همه دوست داشت. باوجوداین پیش او هم چیزی بروز نمیداد. تنهای تنها انتظار کلاغها را میکشید. یقـین داشت که آنها روزی خواهند آمد.
بابا مثل همیشه میرفت به ادارهاش و برمیگشت به خانهاش. یکشب به زن بابا گفت: من دلم بچه میخواهد. اگـر ایـن دفعـه بچهات زنده بماند و پا بگیرد، اولدوز را جای دیگری میفرستم که تو راحت بشوی؛ اما اگر بچهات بازهم مرده به دنیا بیاید، دیگـر نمیتوانم اولدوز را از خودم دور کنم.
زن بابا امیدوار بود که بچهاش زنده به دنیا خواهد آمد. برای اینکه نذرونیاز فراوان کرده بود. اولدوز به این بچهی نزاده حسـودی میکرد. دلش میخواست که مرده به دنیا بیاید.
نذرونیاز جلو مرگ را نمیگیرد.
یادی از ننه کلاغه
آخرسر زن بابا زایید.
بچه زنده بود. جادوجنبل کردند، نذرونیاز کردند، دعا و طلسم گرفتند، «نظَر قربانی» گرفتند، شمع و روضهی علیاصغر و چـه و چه نذر کردند. برای چه؟ برای اینکه بچه نمیرد؛ اما سر هفته بچه پای مرگ رفت. دکتر آوردند، گفت: توی شـکم مـادرش خـوب رشد نکرده، بهسختی میتواند زنده بماند. من نمیتوانم کاری بکنم.
فرداش بچه مرد.
زن بابا از ضعف و غصه مریض شد. شب و روز میگفت: بچهام را «ازمابهتران» خفه کردند، هنوز دست از سر ما برنداشتهاند.
یکی هم، چشم حسود کور، حسودی کردند و بچهام را کشتند.
ننهی یاشار تمام روز پهلوی زن بابا میماند. یاشار گاهی برای ناهار پیش ننهاش میآمد و چندکلمهای با اولدوز صحبت میکرد. از کلاغها خبری نبود. فقط گاهگاهی کلاغ تنهایی از آسمان میگذشت و یا صدای قارقاری به گوش میرسید و زود خفه میشد.
درختهای تبریزی لخت و خالی مانده بود. اولدوز یاد ننه کلاغه میافتاد که چه جوری روی شاخههای نازک مینشسـت، قارقـار میکرد، تکان تکان میخورد، ناگهان پر میکشید و میرفت.
زمستان، سخت میگذرد
زمستان، سخت میگذشت. خیلی سخت. بهزودی برف وسط حیاط تلنبار شد به بلندی دیوارها. نفت و زغال نایاب شد. به سـه برابـر قیمت هم پیدا نشد. ددهی یاشار همیشه بیکار بود. ننهاش برای کار کردن و رختشویی به خانههای دیگـر هـم میرفت. گـاهی خبرهای باورنکردنی میآورد. مثلاً میگفت: دیشب خانوادهی فقیری از سرما خشک شدهاند. یک روز صبح هم گریهکنان آمـد و به زن بابا گفت: شب بچهام زیر کرسی خشک شده و مرده.
یاشار خیلی پژمرده شد. فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه میکرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک بشوم. آخر زیر کرسی ما اغلب خالی است، سرد است. زغال ندارد.
اولدوز اشکهای او را پاک کرد و گفت: گریه نکن یاشار. اگرنه، من هم گریهام میگیرد.
یاشار گریهاش را برید و گفت: صبح ددهام به ننهام میگفت که تو این خرابشده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانیها زغـال نداشته باشند.
اولدوز گفت: ددهات کار میکند؟
یاشار گفت: نه. همهاش مینشیند تو خانه فکر میکند. گاهی هم میرود برفروبی.
اولدوز گفت: چرا نمیرود کار پیدا کند؟
یاشار گفت: میگوید که کار نیست.
اولدوز گفت: چرا کار نیست؟ یاشار چیزی نگفت.
بوی بهار
برف سبکتر شد. بهار خودی نشان داد و آبها را جاری کرد. سبزه دمید. گل فراوان شد. زمستان خیلیها را از پـا درآورده بـود. خیلیها هم با سرسختی زنده مانده بودند.
ننهی یاشار کرسی سرد و خالیشان را برچید. پنجره را باز کرد. ددهی یاشار همراه ده بیست نفر دیگر رفت به تهران. رفـت کـه در کورههای آجرپزی کار کند. در خانه، یاشار و ننهاش تنها ماندند. مثل سالهای دیگر.
زن بابا تازگیها خوب شده بود. چشم دیدن اولدوز را نداشت. اولدوز بیشتر وقتها در خانهی یاشار بود. زن بابا هم دیگـر چیـزی نمیگفت. بابا به اولدوز محبت میکرد؛ اما اولدوز از او هم بدش میآمد. بابا میگفت: امسال میفرستمت به مدرسه.
چه کسی زبان کلاغها را بلد است؟
ماه خرداد رسید. یاشار سرگرم گذراندن امتحانهای آخر سال بود. یک روز به اولدوز گفت: دیروز دو تا کـلاغ دیـدم کـه دوروبر مدرسه میپلکیدند.
اولدوز از جا جست و گفت: خوب، بعدش؟
یاشار گفت: بعدش من رفتم به کلاس. امتحان حساب داشتیم. وقتی بیرون آمدم، دیدم نیستند.
اولدوز یواش نشست سر جاش. یاشار گفت: غصه نخور، اگر کلاغهای ما بوده باشند، برمیگردند.
اولدوز گفت: حرف زدید؟
یاشار گفت: فرصت نشد. تازه، من که زبان کلاغها را بلد نیستم.
اولدوز گفت: حتماً بلدی.
یاشار گفت: تو از کجا میدانی؟
اولدوز گفت: برای اینکه مهربان هستی، برای اینکه دل پاکی داری، برای اینکه همهچیز را برای خودت نمیخواهی، بـرای اینکه مثل زن بابا نیستی.
یاشار گفت: اینها را از کجا یاد گرفتهای؟
اولدوز گفت: همهی بچههای خوب زبان کلاغها را بلدند. ننه کلاغه میگفت. من که از خودم در نمیآرم.
یاشار از این خبر شاد شد. از خوشحال دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هیچ نمیدانم چطور شـد کـه آن روز توانستم با «آقا کلاغه» حرف بزنم. هیچ یادم نیست.
بازگشت کلاغها
دو سه روزی گذشت. تابستان نزدیک میشد. هوا گرم میشد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب میکردند. ناهار را که میخوردند، میخوابیدند. بچهها را هم زورکی میخواباندند.
یک روز یاشار آخرین امتحان را گذرانده بود و به خانه برمیگشت. کمی پایینتر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخـت تـوتی کاشته بودند. زیر درخت توت صدایی اسم یاشار را گفت. وقت ظهر بود. یاشار برگشت، دوروبرش را نگاه کـرد، کسـی را ندیـد.
کوچه خلوت بود. خواست راه بیفتد که دوباره از پشت سر صداش کردند: یاشار!
یاشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو کلاغ افتاد که روی درخت توت نشسته بودند، لبخند میزدند. دل یاشـار تاپتاپ شروع کرد به زدن. گفت: کلاغها، شما مرا از کجا میشناسید؟
یکی از کلاغها با صدای نازکش گفت: آقا یاشار، تو دوست اولدوز نیستی؟
یاشار گفت: چرا، هستم.
کلاغ دیگر با صدای کلفتش گفت: درست است که ننهی ما خود تو را ندیده بود، اما نشانیهات را اولدوز بهاش گفته بود. خیلی وقت است که مدرسهها را میگردیم پیدات کنیم. نمیخواستیم اول اولدوز را ببینیم. «ننهبزرگمان» سفارش کـرده بـود. حـال اولـدوز چطور است؟
یاشار گفت: میترسد که شما فراموشش کرده باشید، آقا کلاغه.
کلاغ صدا کلفت گفت: ببخشید، ما خودمان را نشناساندیم: من برادر همان «آقا کلاغه» هستم که پیش شما بود و بعدش مرد، این هم خواهر من است. بهاش بگویید دوشیزه کلاغه.
دوشیزه کلاغه گفت: البته ما یک برادر دیگر هم داشتیم که سرمای زمستان خشکش کرد، مرد. ددهمان هم غصـهی ننهمـان را کرد، مرد.
یاشار گفت: شما سر سلامت باشید.
کلاغها گفتند: تشکر میکنیم.
یاشار فکری کرد و گفت: خوب نیست اینجا صحبت کنیم، برویم خانهی ما. کسی خانه نیست.
کلاغها قبول کردند. یاشار راه افتاد. کلاغها هم بالای سر او به پرواز درآمدند.
هیچکس نمیتواند بگوید که یاشار چه حالی داشت. خود را آنقدر بزرگ حس میکرد که نگو. گاهی بـه آسـمان نگـاه میکرد، کلاغها را نگاه میکرد، لبخند میزد و باز راه میافتاد. بالاخره به خانه رسیدند. کلید را از همسایهشان گرفت و تـو رفـت. ننهاش ظهرها به خانه نمیآمد. کلاغها پایین آمدند، نشستند روی پلکان. یاشار گفت: نمیخواهید اولدوز را ببینید؟
در همین وقت صدای گریهی اولدوز از آنطرف دیوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشیزه کلاغه گفت: حالا نمیشود اولدوز را دید. عجله نکنیم.
آقا کلاغه گفت: آره، برویم به شهر کلاغها خبر بدهیم، بعد میآییم میبینیم. همین امروز میآییم. سلام ما را به اولدوز برسان.
وقتی یاشار تنها ماند، رفت پشتبام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حیاط نیامد. برگشت. ننهاش زیر یخدان، نان و پنیر گذاشته بود.
ناهارش را خورد، باز رفت پشتبام. هوا گرم بود. پیراهنش را درآورد، به پشت دراز کشید. میخواست آسمان را خـوب نگـاه کنـد.
آسمان صاف و آبی بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف میرفتند. مثل اینکه سر میخوردند. پر نمیزدند.
قرار فرار
فرار برای بازگشت
سر سفرهی ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوی خودش. چشمهای اولدوز تر بود. هقهق میکرد. زن بابـا میگفت: دلـش کتک میخواهد. شورش را درآورده.
بابا گفت: دختر جان، تو که بچه حرفشنوی بودی. حرفت چیست؟
اولدوز چیزی نگفت. هقهق کرد. زن بابا گفت: میگوید از تنهایی دق میکنم، باید بگذارید بروم با یاشار بازی کنم.
ناگهان اولدوز گفت: آره، من دلم همبازی میخواهد، از تنهایی دق میکنم.
پس از کمی بگومگو، بابا قرار گذاشت که اولدوز گاهگاه پیش یاشار برود و زود برگردد. اولدوز خیلی شاد شد. بعد از ناهار بابـا و زن بابا خوابیدند. اولدوز پا شد، رفت پشتبام. دلش میخواست آنجا بنشیند و منتظر کلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به یاشار که شیرین خوابیده بود. آفتاب گرم میتابید. اولدوز رفت نشست بالای سر یاشار. دستش را به موهاش کشید. یاشار چشـمهاش را بـاز کرد. خندید. اولدوز هم خندید. یاشار پا شد نشست. پیرهنش را تنش کرد و گفت: اولدوز، میدانی خواب چه را میدیدم؟ اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: خواب میدیدم که دست همدیگر را گرفتهایم، روی ابرها نشستهایم، میرویم به عروسی دوشیزه کلاغه، کلاغهای دیگر هم دنبالمان میآیند.
اولدوز کمی سرخ شد. بعد گفت: دوشیزه کلاغه دیگر کیست؟
یاشار گفت: بهات نگفتم؟
اولدوز گفت: نه.
یاشار گفت: کلاغها را دیدم. حرف هم زدم.
اولدوز گفت: کی؟
یاشار گفت: وقتی از مدرسه برمیگشتم. خواهر و برادر «آقا کلاغه» بودند. قرار است حالا بیایند.
اولدوز گفت: پس دوشیزه کلاغه خواهر آقا کلاغهی خودمان است؟
یاشار گفت: آره.
اولدوز گفت: از دده کلاغه چه خبر؟
یاشار گفت: میگفتند که از غصهی زنش مرد.
در همین وقت دو کلاغ از پشت درختها پیدا شدند. آمدند و آمدند پشتبام رسیدند. به زمین نشستند. سلام کردند. اولـدوز یکییکیشان را گرفت و ماچ کرد گذاشت توی دامنش. پس از احوالپرسی و آشنایی، آقا کلاغه گفت: اولدوز، کلاغها همه میگویند تو باید بیایی پیش ما.
اولدوز گفت: یعنی از این خانه فرار کنم؟
آقا کلاغه گفت: آره باید فرار کنی بیایی پیش ما. اگر اینجا بمانی، دق میکنی و میمیری. ما میدانیم کـه زن بابـا خیلـی اذیتـت میکند.
اولدوز گفت: چه جوری میتوانم فرار کنم؟ بابا و زن بابا نمیگذارند. عمو هم، از وقتی سگش کشـته شـد، پـاش را بـه خانـهی مـا نمیگذارد.
دوشیزه کلاغه گفت: اگر تو بخواهی، کلاغها بلدند تو را چه جوری در ببرند.
یاشار تا اینجا چیزی نگفته بود. در این وقت گفت: یعنی برود و دیگر برنگردد؟
دوشیزه کلاغه گفت: این بسته به میل خودش است. تو چه فکر میکنی، یاشار؟
یاشار گفت: حرف شما را قبول میکنم. اگر اینجا بماند از دست میرود و کاری هم نمیتواند بکند؛ اما اگر به شهر کلاغها برود … من نمیدانم چطور میشود؟
آقا کلاغه گفت: فردا میآییم بازهم صحبت میکنیم. اولدوز تو هم فکرهایت را تا فردا بکن …
کلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من باید بروم؟
یاشار گفت: آره، برو؛ اما بازهم برگرد. قول میدهی که برگردی؟
اولدوز گفت: قول میدهم، یاشار!
«ننهبزرگ» راه و روش فرار را یاد میدهد
فردا ظهر کلاغها آمدند. کلاغ پیری هم همراهشان بود. دوشیزه کلاغه گفت: این هم «ننهبزرگ» است.
ننهبزرگ رفت بغل یاشار و اولدوز، بعد نشست روبرویشان و گفت: کلاغها همه خوشحالاند که شما را پیدا کـردیم. دختـرم تعریـف شما را خیلی میکرد.
اولدوز گفت: «ننه کلاغه» دختر شما بود؟
ننهبزرگ گفت: آره، کلاغ خوبی بود.
اولدوز آه کشید و گفت: برای خاطر من کشته شد.
ننهبزرگ گفت: کلاغها یکی دو تا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمیشوند. اگر یکی بمیرد، دو تا به دنیا میآیند.
یاشار گفت: اولدوز میخواهد بیاید پیش شما.
ننهبزرگ گفت: چه خوب! پس باید کار را شروع کنیم.
اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست میتوانم برگردم؟
ننهبزرگ گفت: حتماً باید برگردی. ما کلاغها دوست نداریم که کسی خانه و زندگی و دوستانش را بگذارد و فرار کند کـه خـودش آسوده زندگی کند و از دیگران خبری نداشته باشد.
اولدوز گفت: مرا چه جوری میبرید پیش خودتان؟
ننهبزرگ گفت: پیش از هر چیز تور محکمی لازم است. این را باید خودتان ببافید.
اولدوز گفت: تور به چه دردمان میخورد؟
ننهبزرگ گفت: فایدهی اولش این است که کلاغها یقین میکنند که شما تنبل و بیکاره نیستید و حاضرید برای خوشبختی خودتان زحمت بکشید. فایدهی دومش این است که تو مینشینی روی آن و کلاغها تو را بلند میکنند و میبرند به شهر خودشان …
یاشار وسط حرف دوید و گفت: ببخشید ننهبزرگ، ما نخ و پشم را از کجا بیاوریم که تور ببافیم؟
ننهبزرگ گفت: کلاغها همیشه حاضرند به آدمهای خوب و کاری خدمت کنند. ما پشم میآریـم، شـما دو تـا میریسید و تـور میبافید.
چند تا سنگ بزرگ پشتبام بود. زن بابا آنها را میچید دور خم سرکه. ننهبزرگ گفت: ما پشمها را میآریم جمع میکنیم وسـط آنها.
کمی هم ازاینجا و آنجا صحبت کردند، بعد کلاغها رفتند.
اولدوز گفت: یاشار، من هیچ بلد نیستم چطور نخ بریسم و تور ببافم.
یاشار گفت: من بلدم، از ددهام یاد گرفتهام.
کلاغها تلاش میکنند.
بچهها به جان میکوشند.
کارها پیش میرود.
مدرسهی یاشار تعطیل شد. حالا دیگر سواد فارسیاش بد نبود. میتوانست نامههای ددهاش را بخواند، معنا کند و به ننهاش بگویـد.
کتاب هم میخواند. ننهاش باز به رختشویی میرفت. دده در کورههای آجرپزی تهران کار میکرد. کلاغهای زیادی به خانهی آنها رفتوآمد میکردند. زن بابا گاهی به آسمان نگاه میکرد و از زیادی کلاغها ترس برش میداشت. اولـدوز چیـزی بـه روی خـود نمیآورد. زن بابا ناراحت میشد و گاهی پیش خود میگفت: نکند دختره با کلاغها سر و سـری داشته باشـد؟ اما ظاهـر آرام و مظلوم اولدوز اینجور چیزی نشان نمیداد.
کار نخریسی در خانهی یاشار پیش میرفت. یاشار سرپا میایستاد و مثل مردهای بزرگ با دوک نخ میرشت. اولـدوز نخها را بـا دست به هم میتابید و نخهای کلفتتری درست میکرد. در حیاط لانهی کوچکی بود که خالی مانده بود. طنابها را آنجا پنهـان میکردند.
ننهبزرگ گاهی به آنها سر میزد و از وضع کار میپرسید. یاشار نخهای تابیده را نشان میداد، ننهبزرگ میخندید و میگفت:
آفرین بچههای خوب، آفرین! مبادا کس دیگری بو ببرد که دارید پنهانی کار میکنید! چشم و گوشتان باز باشد.
یاشار و اولدوز میگفتند: دلت قرص باشد، ننهبزرگ. درست است که سن ما کم است، اما عقلمان زیـاد اسـت. اینقدرها هـم میفهمیم که آدم نباید هر کاری را آشکارا بکند. بعضی کارها را آشکار میکنند، بعضی کارها را پنهانی.
ننهبزرگ نوک کجش را به خاک میکشید و میگفت: ازتان خوشم میآید. با پدر و مادرهاتان خیلی فرق دارید. آفرین، آفرین! اما هنوز بچهاید و پختـه نشدهاید، باید خیلی چیزها یاد بگیرید و بهتر از این فکر کنید.
گاهی هم دوشیزه کلاغه و برادرش میآمدند، مینشستند پیش آنها و صحبت میکردند. از شـهر خـودشـان حـرف میزدند. از درختهای تبریزی حرف میزدند. از ابر، از باد، از کوه، از دشت و صحرا و استخر تعریف میکردند. اولدوز و یاشار با پنجـاه شصـت کلاغ دیگر هم آشنا شده بودند. دوشیزه کلاغه میگفت: در شهر کلاغها، بیشتر از یکمیلیون کلاغ زندگی میکنند. ایـن حـرف بچهها را خوشحال میکرد. یکمیلیون کلاغ یکجا زندگی میکنند و هیچ هم دعواشان نمیشود، چه خوب!
همسفر اولدوز
یک روز یاشار و اولدوز نخ میرشتند. اولدوز سرش را بلند کرد، دید که یاشار خاموش و بیحرکت ایستاده او را نگاه میکند. گفـت: چرا اینجوری نگاهم میکنی، یاشار، چه شده؟ یاشار گفت: داشتم فکر میکردم.
اولدوز گفت: چه فکری؟
یاشار گفت: ای، همینجوری.
اولدوز گفت: باید به من بگویی.
یاشار گفت: خوب، میگویم. داشتم فکر میکردم که اگر تو ازاینجا بروی، من از تنهایی دق میکنم.
اولدوز گفت: من هم دیروز فکر میکردم که کاش دوتایی سفر میکردیم. تنها مسافرت کردن لذت زیادی ندارد.
یاشار گفت: پس تو میخواهی من هم همراهت بیایم؟
اولدوز گفت: من از ته دل میخواهم. باید به ننهبزرگ بگوییم.
یاشار گفت: من خودم میگویم.
روز بعد ننهبزرگ آمد. یاشار گفت: ننهبزرگ، من هم میتوانم همراه اولدوز بیایم پیش شما؟
ننهبزرگ گفت: میتوانی بیایی، اما دلت به حال ننهات نمیسوزد؟ او که ننهی بدی نیست بگذاری و فرار کنی!
یاشار گفت: فکر این را کردهام. یک روز پیش از حرکت بهاش میگویم.
ننهبزرگ گفت: اگر قبول بکند، عیب ندارد، تو را هم میبریم.
اولدوز و یاشار سر شوق آمدند و تند به کار پرداختند.
دزدان ماهی، دزدان پشم،
دعاهای بیاثر
یاشار از امتحان قبول شد: روزی که کارنامهاش را به خانه آورد، نامهای هم به ددهاش نوشت. اولدوز و یاشار اغلب باهم بودند. زن بابا کمتر اذیتشان میکرد. راستش، میخواست اولدوز را از جلو چشمش دور کند. از این گذشـته، همیشـه نگـران کلاغها بـود. کلاغها زیاد رفتوآمد میکردند و او را نگران میکردند، میترسید که آخرش بلایـی بـه سـرش بیایـد. بابا هم ناراحـت بـود. بخصوص که روزی سر حوض رفت و دید ماهیها نیستند، دو ماهی را دوشیزه کلاغه و برادرش خورده بودند، یکی را ننهبزرگ و بقیه را کلاغهای دیگر. زن بابا و بابا هر جا کلاغی میدیدند، بهاش فحش میگفتند، سنگ میپراندند.
روزی بابا کشمش خریده آورده بود که زن بابا سرکه بیندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشتبام. سنگها را اینور آن ور کـرد، ناگهان مقدار زیادی پشم پیدا شد. پشمها را برداشت آورد پیش شوهرش و گفت: میبینی؟ «ازمابهتران» ما را دست انداختهاند.
هنوز دست از سرمان برنداشتهاند. اینها را چه کسی جمع کرده وسط سنگها؟
بابا گفت: باید جلوشان را گرفت.
زن بابا گفت: فردا میروم پیش دعانویس، دعای خوبی ازش میگیرم که «ازمابهتران» را بترساند، فرار کنند.
فردا اولدوز یاشار را دید. حرفهای آنها را بهاش گفت. یاشار خندید و گفت: باید پشمها را بـدزدیم. اگرنه، کارمـان چنـد روزی تعطیل میشود. اولدوز پشمها را دزدید. آوردند گذاشتند تو لانهی خالی سگ. یاشار نگاه کرد دید که پشم بهقدر کافی جمـع شـده است. به کلاغها خبر دادند که دیگر پشم نیاورند. زن بابا رفت پیش دعانویس و دعای خوبی گرفت؛ اما وقتی دید کـه پشمها را بردهاند، دلهرهاش بیشتر از پیش شد.
یاشار از ننهاش اجازه میگیرد.
قضیهی سگ زباننفهم
بچهها، از آن روز به بعد، شروع کردند به تور بافتن. اول طنابهای کلفتی درست کردند. بعد به گره زدن پرداختند.
ننهی یاشار بند رخت درازی داشت. این بند رخت چند رشته سیم بود که به هم پیچیده بودند. یاشـار میخواست بنـد رخـت را از ننهاش بگیرد و لای طنابها بگذارد که تور محکمتر شود.
یکشب سر شام به ننهاش گفت: ننه، اگر من چند روزی مسافرت کنم، خیلی غصهات میشود؟ ننهاش فکر کرد که یاشار شوخی میکند.
یاشار دوباره پرسید: ننه، اجازه میدهی من چند روزی به مسافرت بروم؟ قول میدهم که زود برگردم.
ننهاش گفت: اول باید بگویی که پولش را از کجا بیاریم؟
یاشار گفت: پول لازم ندارم.
ننهاش گفت: خوب با که میروی؟
یاشار گفت: حالا نمیتوانم بگویم، وقت رفتن میدانی.
ننهاش گفت: خوب، کجا میروی؟
یاشار گفت: این را هم وقت رفتن میگویم.
ننهاش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه میدهم.
ننه فکر میکرد که یاشار راستی راستی شوخی میکند و میخواهد از آن حرفهای گنده گندهی چند سال پیش بگوید. آنوقتها که یاشار، کوچک و شاگرد کلاس اول بود، گاهگاهی از این حرفهای گنده گنده میزد. مثلاً مینشسـت روی متکـا و میگفت: میخواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستارههای ریز را بچینم و بیارم دگمهی کتم بکنم.
دیگر نمیدانست که هر یک از آن «ستارههای ریز» صدها میلیونها میلیون و بازهم بیشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضیشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زیر کرسیشان است.
روزی هم سگ سیاه ولگردی را کشانکشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و یاشار از مدرسه برمیگشت. دده و ننهاش گفتند: پسر، این حیوان کثیف را چرا آوردی به خانه؟
یاشار خودی گرفت و با غرور گفت: اینجوری نگویید. این سگ زبان میداند. مدتها زحمت کشیدهام و زبان یـادش دادهام. حـالا هرچه به او بگویم اطاعت میکند.
ددهاش خندان خندان گفت: اگر راست میگویی، بگو برود دو تا نان سنگک بخرد بیاورد، این هم پولش.
یاشار گفت: اول باید غذا بخورد و بعد…
ننه مقداری نان خشک جلو سگ ریخت. سگ خورد و دمش را تکان داد. یاشار به سگ گفت: فهمیدم چه میگویی، رفیق.
ددهاش گفت: خوب، چه میگوید یاشار؟
یاشار گفت: میگوید: «یاشار جان، یکچیزی لای دندانهام گیر کرده، خواهش میکنم دهنم را باز کن و آن را درآر!»
ننه و دده با حیرت نگاه میکردند. یاشار بهآرامی دهن سگ را باز کرد و دستش را تو برد که لای دندانهای سـگ را تمیـز کنـد.
ناگهان سگ دستوپا زد و پاس کرد و صدای نالهی یاشار بلند شد. دده سگ را زد و بیرون انداخت. دست یاشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب «آخواوخ» میکرد.
آن روز یاشار به ننهاش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه میدهی؟
ننهاش گفت: بلی.
یاشار گفت: باشد… بند رخت سیمیات را هم به من میدهی، ننه؟
ننه گفت: میخواهی چکار؟ باز چه کلکی داری پسر جان؟
یاشار گفت: برای مسافرتم لازم دارم، کلک ملکی ندارم.
ننه حیران مانده بود. نمیدانست منظور پسرش چیست. آخرسر راضی شد که بند رخت مال یاشار باشد. وقتی میخواستند بخوابند، یاشار گفت: ننه؟
ننه گفت:ها، بگو!
یاشار گفت: قول میدهی این حرفها را به کسی نگویی؟
ننه گفت: دلت قرص باشد، به کسی نمیگویم؛ اما تو هیچ میدانی اگر ددهات اینجا بود، از این حرفهات خندهاش میگرفت؟
یاشار چیزی نگفت. در حیاط خوابیده بودند و تماشای ستارهها بسیار لذتبخش بود.
روز حرکت
کار بهسرعت پیش میرفت. ننهی یاشار بیشتر روزها ظهر هم به خانه نمیآمد. فرصت کار کردن برای بچهها زیاد بـود. کلاغها رفتوآمدشان را کم کرده بودند. زن بابا خیلی مراقب بود. ننهبزرگ میگفت: بهتر است کمتر رفتوآمد بکنیم. اگرنه، زن بابا بو میبرد و کارها خراب میشود.
آخرهای تیرماه بود که تور حاضر شد. ننهبزرگ آمد، آن را دید و پسندید و گفت: آنهمه زحمت کشیدید، حالا وقتش اسـت کـه فایدهاش را ببرید.
یاشار و اولدوز گفتند: کی حرکت میکنیم؟
ننهبزرگ گفت: اگر مایل باشید، همین فردا ظهر.
اولدوز و یاشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.
ننهبزرگ گفت: پس، فردا ظهر منتظر باشید. هر وقت شنیدید که دو تا کلاغ سه دفعه قارقار کردند، تور را بردارید و بیاییـد پشتبام.
دل تو دل بچهها نبود. میخواستند پا شوند، برقصند. کمی هم ازاینجا و آنجا صحبت کردند و ننهبزرگ پریـد و رفـت نشسـت بالای درخت تبریزی که چند خانه آنطرف تر بود، قارقار کرد، تکان تکان خورد، برخاست و دور شد.
آنهایی که از دلها خبر ندارند، میگویند:
اولدوز دیوانه شده است!
شب شد. سر شام اولدوز خودبهخود میخندید. زن بابا میگفت: دختره دیوانه شده. بابا هـی میپرسید: دختـرم، آخـر بـرای چـه میخندی؟ من که چیز خندهآوری نمیبینم.
اولدوز میگفت: از شادی میخندم. زن بابا عصبانی میشد.
بابا میپرسید: از کدام شادی؟
اولدوز میگفت: ای، همینجوری شادم، چیزی نیست.
زن بابا میگفت: ولش کن، به سرش زده.
ننهی خوب و مهربان
وقت خوابیدن بود. یاشار به ننهاش گفت: ننه، میتوانی فردا ظهر در خانه باشی؟ ننهاش گفت: کاری با من داری؟
یاشار گفت: آری، ظهری بهات میگویم. دربارهی مسافرتم است.
ننهاش گفت: خیلی خوب، ظهر به خانه برمیگردم.
ننه از کار پسرش سردر نمیآورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش کرده بود و بعد یادش آمد؛ اما میدانست که یاشار پسـر خوبی است و کار بدی نخواهد کرد. او را خیلی دوست داشت. روزها که به رختشویی میرفت، فکرش پـیش یاشـار میماند. گـاه میشد که خودش گرسنه میماند، اما برای او لباس و مداد و کاغذ میخرید. ننهی مهربان و خوبی بود. یاشار هـم بـرای هـر کـار کوچکی او را گول نمیزد، اذیت نمیکرد.
حرکت،
اولدوز در زندان
صبح شد. چند ساعت دیگر وقت حرکت میرسید. زمان بهکندی میگذشت. یاشار تو خانه تنها بود. هـیچ آرام و قـرار نداشـت. در حیاط اینور آن ور میرفت و فکرش پیش اولدوز و ننهاش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن کرد وسط حیاط، روش نشست، بعد جمع کرد و گذاشت سر جاش.
ظهری ننهاش آمد. انگور و نان و پنیر خریده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. یاشار نگران اولدوز بود. ننهاش منتظر بود که پسرش حرف بزند. هیچکدام چیزی نمیگفت. یاشار فکر میکرد: اگر اولدوز نتواند بیاید، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگـر زن بابا دستم بیفتد، میدانم چکارش کنم. موهاش را چنگ میزنم. اکبیری! چرا نمیگذاری اولدوز بیاید پیش مـن؟ حالا اگـر صـدای کلاغها بلند شود، چکار کنم؟ هنوز اولدوز نیامده. دلم دارد از سینه درمیآید…
آب آوردن را بهانه کرد و رفت به حیاط. صدای زن بابا و بابا از آنطرف دیوار میآمد. زن بابا آب میریخت و بابـا دسـتهاش را میشست. معلوم بود که بابا تازه به خانه آمده. زن بابا میگفت: نمیدانی دختره چه بلایی به سرم آورده، آخرش مجبـور شـدم تـو آشپزخانه زندانیاش کنم …
در همین وقت دو تا کلاغ روی درخت تبریزی نشستند. یاشار تا آنها را دید، دلش تو ریخت. پس اولدوز را چکار کنـد؟ ننهاش را بفرستد دنبالش؟ نکند راستی راستی زن بابا زندانیش کرده باشد!
کلاغها پریدند و نزدیک آمدند و بالای سر یاشار رسیدند. لبخندی به او زدند و نشستند روی درخت توت و ناگهان دوتایی شروع به قارقار کردند:
ـ قار…قار!… قار… قار!… قار… قار!…
صدای کلاغها از یک نظر مثل شیپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حرکت و تکان. یاشار لحظهای دستوپاش را گـم کرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه، تور را برداشت و یواشکی رفت پشتبام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. کلاغها آمدند نشستند کنار یاشار احوالپرسی کردند. یاشار تور را پهن کرد. هنوز اولدوز نیامده بود. نیم دقیقه گذشت. یاشار به دورها نگاه کرد. در طرف چپ، در دوردستها سیاهی بزرگی حرکت میکرد و پیش میآمد. یکی از کلاغها گفت: دارند میآیند، چرا اولدوز نمیآید؟
یاشار گفت: نمیدانم شاید زن بابا زندانیاش کرده.
سیاهی نزدیکتر شد. صدای خفهی قارقار به گوش رسید. اولدوز باز نیامد. کلاغها رسیدند. فریاد قارقار هزاران کلاغ آسمان و زمین را پر کرد. تمام درودیوار از کلاغها سیاه شد. روی درخت توت جای خالی نماند. مردم از خانهها بیرون آمـده بودنـد. تـرس همـه را برداشته بود.
ننهی یاشار دیگی روی سرش گذاشته وسط حیاط ایستاده بود و فریاد میکرد: یاشار کجا رفتی؟… حالا چشمهات را در میآرند!…
یاشار تا صدای ننهاش را شنید، رفت لب بام و گفت: ننه، نترس! اینها رفقای مناند. اگر مرا دوست داری، بـرو اولـدوز را بفرسـت پشتبام. ننه، خواهش میکنم! برو ننه!… ما باید دوتایی مسافرت کنیم …
ننهاش مات و حیران به پسرش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. یاشار باز التماس کرد: برو ننـه!… خـواهش میکنم … کلاغها رفیقهای ما هستند … ازشان نترس!
یاشار نمیدانست چکار کند. کم مانده بود زیر گریه بزند. ننهبزرگ پیش آمد و گفت: تو برو بنشین روی تور، من خودم بـا چنـد تـا کلاغ میروم دنبال اولدوز، ببینم کجا مانده.
فریاد کلاغها خیلیها را به حیاطها ریخته بود. هر کس چیزی روی سرش گذاشته بود و ترسان آسمان را نگاه میکرد.
بعضی مردم از ترس پشت پنجرهها مانده بودند. پیرزنها فریاد میزدند: بلا نازل شده! بروید دعا کنید، نماز بخوانید، نذرونیاز کنید!
ناگهان بابا چوب به دست به حیاط آمد. زن باباهم پشت سرش بیرون آمد. هرکدام دیگی روی سر گذاشته بود. ننهبزرگ گفت: کلاغها، بپیچید به دستوپای این زن و شوهر، نگذارید جنب بخورند.
کلاغها ریختند به سرشان، دیگها سروصدا میکرد و زن بابا و بابا را میترساند.
ننهبزرگ با چند تا کلاغ تو رفت. صدای فریاد اولدوز از آشپزخانه میآمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با کارد میزد که در را سوراخ کند. یک سوراخ کوچک هم درست کرده بود. در این وقت ننهی یاشار سر رسید. کلاغها راه باز کردند. ننه بـا سـنگ زد و قفـل را شکست. اولدوز بیرون آمد. ننه او را بغل کرد و بوسید. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشی، زود برمیگردیم. به زن بابا هم نگو که تو مرا بیرون آوردی. اذیتت میکند …
ننهی یاشار گریه میکرد. اولدوز دوید، از لانهی مرغ بقچهای درآورد و رفت پشتبام. کلاغها دورش را گرفته بودند. وقتی پهلوی یاشار رسید، خود را روی او انداخت. یاشار دستهایش را باز کرد و او را بر سینه فشرد و از شادی گریه کرد.
ننهبزرگ از ننهی یاشار تشکر کرد، آمد پشتبام و به صدای بلند گفت: کلاغها! حرکت کنید!
ناگهان کلاغها به جنبوجوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند کردند. یاشار رشتههایی به کنارهای تور بند کرده بود.
کلاغها آنها را هم گرفته بودند، یاشار از بالا فریاد کرد: ننه، ما رفتیم، به ددهام سلام برسان، زود برمیگردیم، غصه نخور!
کلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسـط حیـاط ایسـتاده دادوبیداد میکردند و سـنگ و چـوب میانداختند. لباسهایشان پارهپاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.
بالاخره از شهر دور شدند.
هزاران کلاغ دوروبر بچهها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرهـا کـرد و پـیش خـود گفـت: چـه قشنگاند!
کلاغها هلهله میکردند و میرفتند.
میرفتند به شهر کلاغها.
میرفتند بهجایی که بهتر از خانهی «بابا» بود.
میرفتند به آنجا که «زن بابا» نداشت.
پستانکها را دور بیندازید!
به یاد دوستان شهید و ناکام
ننهبزرگ، دوشیزه کلاغه و آقا کلاغه آمدند نشستند پیش بچهها که چند کلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل دیگران کار کنند.
اولدوز بقچهاش را باز کرد. یک پیراهن بیرون آورد و به یاشار گفت: مال باباست، برای خاطر تو کش رفتم. بعدها میپوشیاش.
یاشار تشکر کرد.
توی بقچه مقداری نان و کره هم بود. اولدوز چند تا پر کلاغ از جیبش درآورد، داد به ننهبزرگ و گفت: ننهبزرگ، پـرهـای «آقـا کلاغه» است. یادگاری نگه داشته بودیم که به شما بدهیم. من و یاشار «آقا کلاغه» و ننهاش را هیچوقت فراموش نخواهیم کرد.
آنها برای خاطر ما کشته شدند.
ننهبزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و درحالیکه بالای سر بچهها و کلاغها پرواز میکرد، بلندبلند گفـت: بـا اجازهتان میخواهم دو کلمه حرف بزنم.
کلاغها ساکت شدند. ننهبزرگ پستانکی از زیر بالش درآورد و گفت: دوستان عزیزم! کلاغهای خوبم! همین حالا اولدوز چند تـا از پرهای «آقا کلاغه» را بهمن داد. ما آنها را نگاه میداریم. برای اینکه تنها نشانهی مادر و پسری مهربان و فداکار است. این پرها به ما یاد خواهد داد که ما هم کلاغهای شجاع و خوبی باشیم.
اولدوز و یاشار هورا کشیدند.
کلاغها بلندبلند قارقار کردند.
ننهبزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما این «پستانک» را دور میاندازیم. برای اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آن را بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید.
اولدوز پستانک خود را شناخت. همانکه داده بود به «ننه کلاغه».
ننهبزرگ پستانک را انداخت پایین. کلاغها هلهله کردند. ننهبزرگ گفت: زن بابا «ننه کلاغه» را کشت، «آقا کلاغه» را ناکـام کرد، اما یاشار و اولدوز آنها را فراموش نکردند. پس، زندهباد بچههایی که هرگز دوستان ناکام و شهید خود را فراموش نمیکنند! کلاغها بلندبلند قارقار کردند. اولدوز و یاشار دست زدند و هورا کشیدند.
سر آن کوهها. شهر کلاغها.
کلاغهای کوهنشین
از دور کوههای بلندی دیده شد. ننهبزرگ پایین آمد و گفت: سر آن کوهها، شهر کلاغهاست. تعجب نکنید که چرا ما رفتهایم سر کوه منزل کردهایم. کلاغها گوناگون هستند.
پایان
___________________
تمام شد در آخیرجان، جلیل قهوه خاناسی.
پاییز ۴۴
نامهی دوستان
* این هم نامهی پرمحبت بچههایی است که قصهی «اولدوز و کلاغها» را پیش از چاپ شنیدند و نخواستند ساکت بمانند. نامه توسط آموزگار آن بچهها به دست این نویسنده رسیده است:
ـ به دوستان اولدوز سلام داریم، هر که از اولدوز خبری برای ما بیاورد مژده میدهیم. ما نگران کلاغها، یاشار و اولدوز هستیم. ما صابون زیاد داریم. میخواهیم بدهیم به اولدوز. ما منتظر بهاریم. دیگر کلاغها را اذیت نخواهیم کرد. ما میخواهیم که ننه ما مثـل ننه کلاغه باشد. ننه کلاغه مادر بود. ما مادر را دوست داریم. ننه کلاغه با شوهرش دوست بود. میخواهیم ننهی ما هم با بابایمان دوست باشد. ما خیال میکنیم آقا کلاغه، اولدوز و یاشار رفتهاند به دعوا. دعوا کنند. با باباها، زن باباها. ما بـرای یاشـار تیـر و کمـان درست خواهیم کرد. لانهی کلاغها را خراب نخواهیم کرد تا آقا کلاغه آن بالا بنشیند، هر وقت زن بابا آمد، بابا آمد، اولدوز را خبر کند. ما به اولدوز کفش و لباس خواهیم داد. ماهیها را خواهیم دزدید. عنکبوتها را جمع خواهیم کرد. آقا کلاغه مژده خواهد آورد. در جنگ پیروز خواهند شد. یاشار دست اولدوز را خواهد گرفت، خواهند آمد. اولدوز مادر خوب خواهد شد و یاشار بابای خوب. ما در عروسی آنها خواهیم رقصید. ما نگران هستیم. نگران همهشان. میخواهیم برویم کمک آنها. میخواهیم آنها از شهر کلاغها زود برگردند.
دوستدار اولدوز، یاشار، کلاغها
(نام و امضای ۲۸ نفر شاگردان کلاس ششم دبستان دولتی امیرکبیر ـ آذرشهر) ۴۴/۱۱/۱۴
***