کتاب داستان انگیزشی کودکان ناتوان
تیبی تلاش میکند!
کودکان و انگیزه برای تلاش
تصویرگر: کری پیلو
ترجمه: دکتر حمید علیزاده
به نام خدا
سخنی با والدین و متخصصان
یکی از زمینههای مؤثر برای برانگیزاندن توجه کودک به محیط اطرافش، دنیای جانوران و حیوانات است. کودک بهراحتی با دنیای جانوران و حیوانات ارتباط برقرار میکند و با حیوانات کوچک همانندسازی کرده، دایرة تخیلات خود را گسترش میدهد. کودک یکباره و ناگهانی پی به تواناییهای وجود خودش نمیبرد. این شناخت، رفتهرفته و بر پایۀ تجربههایی که خودش در ارتباط با محیط به دست میآورد، شکل میگیرد. دستهایش را برای دستکاری اشیا به کار میاندازد و از این راه چیزهای فراوان درباره قابلیتهای دست و انگشتان و … خود میآموزد. کودکانی که دارای نقص بدنی یا ناهمانندیهای بارزی هستند، از پدر و مادر و متخصصان همواره سؤالهایی درباره چندوچون نقص یا ناهمانندی خود میپرسند که معمولاً کمتر پاسخ مناسبی به آن داده میشود.
نکته اینجاست که کودک با پرسشهایی از قبیل «چرا من اینطوری هستم؟» یا «چرا بدنم با بدن بچههای دیگر فرق دارد؟» و نظایر آن درواقع میخواهد درباره وضعیت خاص خود، درک و شناخت بیشتر و کاملتری پیدا کند. این کودکان تفاوت جسمی خود با همسنوسالهای خود را حس میکنند؛ زیرا با آن زندگی میکنند. درنتیجه، پرسشهایشان درواقع برای فهمیدن و شناختن جنبههای اجتماعی نقص خود و بازتاب آن نزد دیگران است. بهاینترتیب به کمک این قبیل پرسشها و پاسخهایی که دریافت میکنند شناخت کاملتری از خودشان به دست میآورند
بنابراین ازاینگونه پرسشها نباید بهسادگی گذشت یا مانند بیشتر پدران و مادران با واکنشهای حسرتبار و افسوسکنان به آن پاسخ داد؛ یا حتی نظیر متخصصان تلاش کرد با سخنان عالمانه و فراتر از فهم، توجیههایی برای آنان ارائه کرد. برای کمک به آنان بهتر است به مصداق این بیتِ بهجا و گویا عمل کرد که:
چونکه با کودک سر و کارت فُتاد *** پس زبان کودکی باید گشاد
کتابی که پیش رو دارید، از مجموعه کتابهای خودیار و مهارتآموزی برای کودکان است. هر کتاب بهگونهای اختصاصی، در زمینهای معین به دنیای ذهنی کودک بالوپر میدهد. والدین و مربیان و مشاوران و روان شناسان میتوانند با توجه به موضوع موردنظر خود و نیاز کودک، کتاب یا کتابهایی از این مجموعه را انتخاب کنند و برای او بخوانند.
در خواندن این کتابها برای کودک، به نکتههای زیر توجه کنید:
– پیش از آنکه آن را برای کودک بخوانید، اول خودتان یکبار آن را بخوانید.
– پیش از خواندن داستان، وقت مناسبی برای این کار در نظر بگیرید.
– در خواندن داستان برای کودک، صدای خود را متناسب با صحنه تغییر دهید، بالا و پایین ببرید، آرام یا تند کنید. هرگز همۀ داستان را با لحنی یکنواخت نخوانید.
– در مورد واژهها و موقعیتهای بیسابقهی داستان، با کودک حرف بزنید و به سؤالهایش بپردازید. ولی این کار را خیلی کوتاه انجام بدهید.
به نام خدا
این پرنده که میبینید، «تیبی» پرستوی داستان ماست که روی درخت زندگی میکند. بیشتر پرستوهایی که روی درختها زندگی میکنند، هم خیلی سریع و هم خیلی بالا پرواز میکنند. این پرستوها موقع پرواز، حشرهها را میگیرند و میخورند. ولی تیبی نمیتواند پرواز کند، چون از وقتی به دنیا آمده، یک بالش آویزان بوده است.
بعضی وقتها تیبی احساس تنهایی میکرد. چون بقیۀ پرندهها با او حرف نمیزدند. برای همین دوروبر خانهشان، داخل همان سوراخ درخت بلوطی که لانهشان آنجا بود، مینشست و ازآنجا دور نمیشد.
یک روز وقتی مادر تیبی متوجه شد که تیبی خیلی غمگین است، آرام او را صدا کرد و گفت: «تیبی، بیا تو، میخواهم چیزی به تو بدهم.»
مادر تیبی درِ صندوقچهاش را باز کرد و تکهای پارچه از توی آن بیرون آورد و به تیبی داد و گفت: «تیبی، این تکه پارچه را بگیر و عاقلانه از آن استفاده کن. این پارچه میتواند خیلی به تو کمک کند.»
تیبی پرسید: «مامان، این پارچه چطور میتواند به من کمک کند؟»
مادر تیبی با لحنی مهربان گفت: «مطمئن هستم که خودت راهش را پیدا میکنی.»
تیبی هدیهی مادرش را با خود بیرون برد و پیش خودش فکر کرد که «اگر پرندههای دیگر، بال آویزان مرا نبینند، شاید پیش من بیایند.» برای همین، بال کجش را با آن پارچه پوشاند.
همان موقعی که تیبی نشسته بود و پرندههای دیگر را تماشا میکرد، یک سنجاب قرمز روی همان شاخۀ درخت پرید و پیش او رفت. با صدایی که نشان میداد خیلی خوشحال است، به تیبی گفت:
– «سلام، من سارافینای سنجاب هستم و میتوانم از درختها بالا و پایین بروم.»
تیبی از اینکه میدید یک دوست جدیدی پیدا کرده است، آنقدر خوشحال شده بود که فراموش کرده بود بالش را پنهان کند. بعد جواب داد:
– «از ملاقات شما خوشحالم! من هم تیبی پرستو هستم.»
سارافینا جواب داد: «من هم خوشحالم که با تو آشنا میشوم. میآیی برویم روی زمین بازی کنیم؟ روی زمین میتوانی چیزهای خیلی جالبی را ببینی.»
تیبی گفت: «آخر من یک بالم کج و آویزان است و نمیتوانم پرواز کنم. چطور میتوانم بروم روی زمین؟»
سارافینا گفت: «بیا تا من نشانت بدهم چطوری خودت را از درخت به پایین برسانی.»
«اینجوری …»
«و … اینجوری…»
«…و اینجوری.»
تیبی تلاش کرد تا همان کارهای سارافینا را انجام بدهد. اول، پارچهای را که مادرش به او داده بود دور گردنش پیچید. سارافینا از او پرسید: «میترسی؟»
تیبی گفت: «یککم.»
بعد شروع کرد تا مثل سارافینا از درخت پایین برود.
سارافینا گفت: «آفرین، داری خیلی خوب عمل میکنی.»
تیبی به خودش گفت: «من نمیتوانم پرواز کنم، ولی میتوانم از درخت بالا و پایین بروم!»
سه پرستوی دیگر، همان دوروبر، روی شاخۀ درختی نشسته بودند. آنها از اینکه میدیدند تیبی مثل سنجاب از درخت پایین میرود، تعجب کردند و شروع کردند به خندیدن.
تیبی شنید که پرستوها دارند به او میخندند. ولی به خودش گفت: «باشد، من همچنان به کارم ادامه میدهم.»
ناگهان سارافینا فریاد زد: «مواظب باش! پایت را روی سِریلدا نگذاری!»
تیبی پرسید: «تو کی هستی؟»
سریلدا با لبخند گفت: «اسم من ﺴ _ ﺴ_سریلدا است. من مار هس_ﺴ_تم. من روی زمین میخزم و حرکت میکنم.»
تیبی پرسید: «چطور این کار را میکنی؟»
سریلدا گفت: «الآن نشانت میدهم. من این کارها را وقتی یاد گرفتم که در ﺳ_ﺴ_سیرک، هنرمند معروفی بودم.»
سریلدا شروع به خزیدن کرد و تیبی هم او را نگاه میکرد.
«اینجوری …»
«و… اینجوری …»
«… و اینجوری.»
بعد تیبی شروع کرد کارهای سریلدا را تقلید کند.
تیبی با خوشحالی گفت: «سریلدا، حالا من هم میتوانم از درخت بالا و پایین بروم و هم میتوانم روی زمین بخزم!»
سریلدا به تیبی گفت: «تو حتی از خواهر من که اﺳ_ﺳ_مش ﺳ_ﺳ_سونیا است هم بهتر میتوانی روی زمین بخزی!»
پرندههای دیگر نگاه میکردند و به کارهای تیبی میخندیدند.
سریلدا فریاد زد: «تیبی، مراقب باش! زیر پای روپِرت نمانی!»
تیبی گفت: «سلام، تو کی هستی؟»
روپرت گفت: «من روپرت خرگوش هستم و میتوانم جست بزنم. از اینکه میتوانم این کار را بکنم خیلی خوشحالم.»
تیبی با تعجب پرسید: «تو چطوری جست میزنی؟»
روپرت رو به تیبی کرد و گفت: «عقب بایست تا به تو نشان بدهم چطور این کار را میکنم.»
«اینجوری…»
«و … اینجوری…»
«… و اینجوری.»
بعد تیبی شروع کرد کارهای روپرت را تکرار کند.
با خوشحالی گفت: «حالا من هم میتوانم از درختها بالا و پایین بروم، هم روی زمین بخزم و هم جَست بزنم!»
روپرت گفت: «تیبی، تو چقدر عالی جست میزنی!»
پرندههای دیگر، همینطور داشتند به تیبی میخندیدند.
روپرت فریاد زد: «مراقب باش! روی هاریکِن جَست نزنی!»
تیبی به هاریکِن رو کرد و پرسید: «وای! تو کی هستی؟»
هاریکن با صدای آرامی گفت: «من هاریکنِ لاکپشت هستم و میتوانم خودم را پنهان کنم.»
تیبی هم با صدای آرام پرسید: «چطور میتوانی این کار را بکنی؟»
هاریکن پاسخ داد: «هیس، الآن نشانت میدهم».
«اینجوری…»
«و… اینجوری…»
«…و اینجوری.»
بعد، تیبی سعی کرد کارهای هاریکن را تکرار کند.
تیبی خیلی خوشحال بود. چون حالا هم میتوانست از درختها بالا و پایین برود، هم میتوانست روی زمین بخزد، هم میتوانست جَست بزند و هم میتوانست پنهان بشود!
هاریکن به تیبی گفت: «پارچهی تو، مثل یک لاکِ بزرگ، تو را بهخوبی مخفی میکند.»
پرندههای دیگر، هم چنان نگاه میکردند و میخندیدند.
– «اینجا مگس هست؟»
تیبی خندید و گفت: «تو دیگر کی هستی؟»
قورباغه گفت: «اسم من کاروسویِ قورباغه است و مگس میگیرم.»
صدای کاروسو، کلفت و بلند بود.
تیبی پرسید: «چطور این کار را میکنی؟»
کاروسو گفت: «کار آسانی است؛ بهراحتی آواز خواندن است. الآن نشانت میدهم.»
«راحتِ راحت…!»
«آها! گرفتمش!»
بعد تیبی شروع کرد با استفاده از پارچهاش، همان کاری را بکند که کاروسو کرده بود.
«کاروسو، ببین! من الآن، هم میتوانم از درختها بالا و پایین بروم، هم میتوانم روی زمین بخزم، هم میتوانم جست بزنم، هم میتوانم پنهان بشوم و هم میتوانم مگسها را بگیرم.»
کاروسو گفت: «تیبی، تو خیلی خوب میتوانی مگسها را بگیری!»
تیبی و دوستان جدیدش همگی خوشحال بودند.
ولی پرندههای دیگر روی درخت نشسته بودند و به کارهای تیبی میخندیدند.
سارافینا از همانجایی که نشسته بود، احساس خطر کرد و یکدفعه گفت: «مواظب باشید! گربهی بدجنس دارد میآید!»
«زود باش تیبی، از درخت برو بالا!»
و بعد همه فرار کردند.
تیبی به بالای درخت که رسید، پیش مادرش رفت و نفسنفسزنان گفت: «چقدر امروز روی زمین به من خوش گذشت! چند تا دوست پیدا کردم. الآن هم همهمان از دست گربهی بدجنس فرار کردیم!»
مادرِ تیبی که از ترس، چشمهایش گشاد شده بود، با صدای بلند پرسید: «گربهی بدجنس؟! تو را که زخمی نکرد؟ حالت خوب است؟»
تیبی گفت: «بله، حالم خوب است. توانستم خودم بهتنهایی از دستش فرار کنم.»
آخر شب، وقتیکه مادر تیبی او را توی رختخوابش میگذاشت، رویش را کشید و پرسید:
– «امروز با دوستهای جدیدت چهکار کردید؟»
تیبی با چشمهایی که از خوشحالی برق میزد، گفت: «من امروز یاد گرفتم از درخت بالا و پایین بروم، روی زمین بخزم، جست بزنم، پنهان بشوم و مگس بگیرم. ولی مامان، پرندههای دیگر به من میخندیدند. آنها چرا به من میخندیدند؟»
مادرِ تیبی کمی فکر کرد و گفت: «آنها فکر میکنند که پرندهها باید فقط پرواز کنند.»
تیبی گفت: «ولی مامان، بعضی از پرندهها نمیتوانند پرواز کنند.»
بعد، همانطور که چشمهایش بهآرامی بسته میشد، گفت: «اما البته ما میتوانیم خیلی کارهای دیگر را انجام بدهیم.»
صبح روز بعد، تیبی باعجله از لانه بیرون رفت تا شاید دوستان جدیدش را ببیند.
با صدای بلند به خودش میگفت: «آه، امروز میتواند چه روز خوبی باشد!»
اما همین موقع ناگهان صدای فریاد خانم سینهسرخ را شنید که در همسایگی آنها زندگی میکرد. او داد میزد: «کمک! کمک! بچهام از توی لانه افتاد روی زمین! او نمیتواند پرواز کند!»
پرندههای دیگر که روی درخت نشسته بودند، نمیدانستند که چطور میشود به آن جوجه کوچولو کمک کرد.
ولی تیبی میدانست. برای همین، بهسرعت مثل سارافینا از درخت پایین رفت.
تیبی چشمش به گربهی بدجنس افتاد که پای درخت خوابیده بود. جوجه سینهسرخ، حسابی درخطر بود!
تیبی به خودش گفت: «باید جوجهی سینهسرخ را از دست گربهی بدجنس نجات بدهم.»
به خاطر همین، شروع کرد مثل سریلدا روی زمین بخزد و جلو برود.
در همین حال، گربهی بدجنس بیدار شد. برای همین، تیبی مثل روپرت خرگوش، شروع به جست زدن کرد.
بعد مثل هاریکِنِ لاکپشت، خودش را داخل تنۀ خالی درخت پنهان کرد.
تیبی همانطور که بهطرف درختی میرفت که جوجۀ سینهسرخ پای آن افتاده بود با لحنی محکم به خودش گفت: «اگر گربهی بدجنس خیلی به من نزدیک بشود، من هم مثل کاروسویِ قورباغه، با پارچهام میزنم توی دماغ او!»
سرانجام تیبی به جوجه سینهسرخ رسید و پارچهاش را دور او پیچید. خیلی آرام به او گفت: «نترس! من تو را به لانهات میرسانم.»
تیبی جوجه را به پشت خودش بست و بهسرعت خودش را از درخت بالا کشید و بهطرف لانهی خانمِ سینهسرخ رفت.
پرندهها حالا دیگر نمیخندیدند.
آن روز همه فهمیدند که پرندهها میتوانند غیر از پرواز کردن، کارهای دیگری هم انجام بدهند.
همهی آنها خوشحالی کردند و شروع کردند به آواز خواندن و جشن گرفتن …؛ و تیبی، از همه بلندتر آواز میخواند!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)