داستان-انگیزشی-من-اسیر-جهان-نیستم!!

داستان انگیزشی: من اسیر جهان نیستم!

داستان انگیزشی

من اسیر جهان نیستم!

جداکننده-متن

«هیس! تو اسیر جهان هستی!» این جمله‌ای بود که مدام در سرش می‌چرخید، چند روز قبل در اثر یک اشتباه کاری و خرید زیاد میوه‌ها ورشکسته شد! هوا طی این دو سه روز کاملاً سرد شده بود و سرمازدگی و نبود مشتری طی چند روز باعث خراب شدن طعم میوه‌ها شده بود.

مجبور بود همه میوه‌ها رو دور بریزه، و داشت به خودش و شانسش لعنت می‌فرستاد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت: ای روزگار بی‌مروت سختی مالی کم داشتم، بدهکارم هم کردی؟ کم بدبخت بودم، مشکلات دیگه‌ای رو برام ایجاد کردی؟ لااقل خدایا می‌گفتی هوا سرد میشه و من میوه نمی‌خریدم! ای‌کاش پام می‌شکست و به سراغ این کار نمی اومدم! جواب طلبکارا و زن و بچم رو چی بدم؟ مگه از این بدتر هم میشه دیگه نمی دونم چه خاکی بر سرم کنم!

میوه‌ها رو به وانت دوستش بار زد و راه افتاد به سمت خارج از شهر، به دلیل یخبندان جاده لغزنده بود و داشت عصبانی رانندگی می‌کرد که یهو یه ماشین پیچیدید جلوش. شروع کردن به فراری دادن ماشین و کمک خواستن از خدا. خطر از بیخ گوشش رد شد. داشت ماشین دوستش رو هم نابود می‌کرد و اوضاع رو بدتر!

کمی دورتر در جهت خلاف جاده، کنار شانه خاکی جاده ماشین رو به زور جمع کرد. بقیه مردم نگاهی به ماشین کردن و به مسیر خودشان حرکت کردن. یه لحظه تنها شد، همه شلوغی بیرون از یادش رفت، با خودش گفت:

– «خدایا شکرت، اوضاع داشت بدتر هم می‌شد.»

بعد به خودش تشری زد و گفت «حواست رو جمع کن تا بدبخت‌تر نشدی!»

یواش یواش راه افتاد، رادیوی ماشین رو، روشن کرد و به سمت خروجی شهر حرکت کرد. مجری رادیو داشت راجع به فردی به نام هرالد صحبت می‌کرد:

 

– دان هرالد، کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایی در سال ۱۸۸۹ در ایندیانا متولد شد و در سال ۱۹۶۶ از جهان رفت. دان هرالد دارای تألیفات زیادی است؛ اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم » او را در جهان معروف کرد. بخش‌هایی از این قطعه کوتاه را برای شما می‌خوانم:

البته آب ریخته را نتوان به کوزه بازگرداند! اما قانونی هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.

اگر عمر دوباره داشتم، می‌کوشیدم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم.

همه چیز را آسان می‌گرفتم.

ازآنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر می‌شدم.

فقط شماری اندک از رویدادهای جهان را جدی می‌گرفتم.

اهمیت کمتری به بهداشت می‌دادم.

به مسافرت بیشتر می‌رفتم.

از کوه‌های بیشتری بالا می‌رفتم و در رودخانه‌های بیشتری شنا می‌کردم.

بستنی بیشتر می‌خوردم و اسفناج کمتر.

مشکلات واقعی بیشتری می‌داشتم و مشکلات واهی کمتری.

آخر، ببینید، من از آن آدم‌هایی بوده‌ام که بسیار مُحتاطانه و خیلی عاقلانه زندگی کرده‌ام، ساعت به ساعت، روزبه روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشی داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشی بیشتر می‌داشتم. من هرگز جایی بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروی قرقره، یک پالتوی بارانی و یک چتر نجات نمی‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر می‌کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پابرهنه راه می‌رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه می‌دادم.

از مدرسه بیشتر جیم می‌شدم.

گلوله‌های کاغذی بیشتری به معلم‌هایم پرتاب می‌کردم.

سگ‌های بیشتری به خانه می‌آوردم.

دیرتر به رختخواب می‌رفتم و می‌خوابیدم.

بیشتر عاشق می‌شدم.

به ماهیگیری بیشتر می‌رفتم.

پای کوبی و دست افشانی بیشتر می‌کردم.

سوار چرخ وفلک بیشتر می‌شدم.

به سیرک بیشتر می‌رفتم.

در روزگاری که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسی وخامت اوضاع می‌کنند، من بر پا می‌شدم و به

ستایش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع می‌پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که می‌گوید:

شادی از خرد «عاقل‌تر» است

روحیه‌اش کمی بهتر شد، با خودش گفت من فعلاً عمرم به دنیا بود و فقط چندمیلیونی ضرر کردم. دنیا که به آخر نرسیده. می‌تونم مجددًا از نو حرکت کنم و رشد کنم.

در همین حین به محل تخلیه میوه‌های خراب رسید، شروع کرد به خالی کردن میوه‌ها در زباله دانی خارج از شهر. هر دانه ای از مرکبات را که در آنجا می‌ریخت دردی از درونش شروع به تیر کشیدن می‌کرد، کار را آرام آرام و باتحمل سرما به پایان رسانید. مجددًا حالش بد شده بود. داخل ماشین نشست و شروع به حرکت به سمت شهرکرد. فکرش درگیر بود و می‌گفت چرا من؟ چرا من؟ و ندایی می‌گفت: «هیس! تو اسیر جهان هستی!»

رادیوی ماشین روشن بود و وقت اذان ظهر بود، قاری چند آیه را خواند و مترجمی ترجمه آن را خواند.

انگار آیات و ترجمه‌ها برای او بودند، انگار خداوند جواب سؤال‌هایش را می‌داد:

َوَلنَبْـلَُونَّکُم بشَی ْءِّمنَ اْلخَْوف َواْلجُوع َونَـقْص ِّمنَ اْلأَْمَوال َواْلأَنفُس َوالثَّمَرات ریال وبَشِّر الصَّابرینَ ﴿۱۵۵

(و قطعاً شما را به اتفاقاتی از قبیل ترس و گرسنگی و ضرر در اموال و جان‌ها و محصولات (تان) مبتلا می‌کنیم؛ و شکیبایان را مژده ده.)

الَّذینَ إذَا أَصَابَـتْـهُم مصیبَةٌ قَالُوا إنَّا للَّه َو إنَّا إَلیه رَاجعُونَ ﴿۱۵۶

(همان) کسانی که وقتی مصیبتی به آنان می‌رسد، گویند: «ما از آنِ خداییم و به سوی او بازمی گردیم.»

أُوٰلَئکَ عَلَیهمْ صَلَواتٌِّ من رَّبِّهم ْورَحْمَة و أُولَٰئکَ هُمُ اْلمُهْتَدُونَ ﴿۱۵۷ ِ

(صابران) بر ایشان درودها و رحمتی از پروردگارشان است و ایشان، هم اینان، راه یافتگانید.

با خودش گفت: خدایا کمکم کن صبر کنم، واقعاً می‌دونم کنارم هستی، من رو در مسیر هدایتت قرار بده. مشکلات رو تجربه کردم، آگاهانه روحیه‌ام رو حفظ می‌کنم، تو هم از هدایت و رحمتت کمک کن مجدد اوضاعم بهتر بشه، می‌دونم کنارمی و می‌دونم کمکم می‌کنی رشد کنم. سعی می‌کنم جزء صابرین باشم، من قبول دارم که تو وجود داری و من از آن تو هستم.

ندایی در دلش مجددًا نجوا کرد: «هیس! تو اسیر جهان هستی!» ولی این دفعه با نجوای درونی هم نوا نشد و در جوابش گفت: وَبشِّرِ الصَّاِبرِینَ

« نه هیس! من اسیر جهان نیستم!»



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *