داستان انگیزشی
جدی بگیر! خیلی هم جدی بگیر!
با این حساب اگه چک مون پاس نشه فاتحه مون خوندس! علی چی کار باید بکنیم؟
مدتی بود رکود را در کسب وکارش داشت تجربه میکرد. فروشنده قطعات کامپیوتری بود، بازار که دچار تغییر قیمت دلار شد، کلاً حساب وکتابش به هم ریخت، الآن باید گرون میخرید و طبق تعهد و قراردادی که داشت ارزون میفروخت. با این وضع نه تنها سودی نمیکرد بلکه ضرر بسیار زیادی میکرد، البته راه دیگهای داشت. به عنوان وثیقه یک چک پنجاه میلیونی هم داده بود که اگر در ارائه کالا طبق برنامه کوتاهی شد و قرارداد لغو شد اون چک توسط خریدار نقد میشد. با دو دوتا چارتایی که کرده بود به این نتیجه رسیده بودن که قرارداد رو لغو کنند و پول چک تضمین رو پیدا بکنن، پولی که بیشتر از سرمایه واقعی بود که داشتن.
اونها تو مغازه با گرون شدن قیمت دلار بیشتر از این مقدار پول، جنس داشتن، اما اجناس همه چکی بود و باید چکشون پر میشد. سرمایه در گردششون خیلی کم بود، در ضمن بازار به علت این نوسان شدید خوابیده بود. خلاصه اوضاع سختی بود.
تنها راهی که به فکرشون رسیده بود همین بود. پول چک رو با فروش ماشینش تأمین بکنه. البته تو این بازار ماشینش بیشتر از ۲۵ میلیون نمیرفت.
چندساعتی غرق در افکارش بود، و با سؤال خانمش کمی به خودش اومد:
– «با این حساب اگه چک مون پاس نشه فاتحه مون خوندس! علی چی کار باید بکنیم؟»
جواب داد: «هیچی فردا میرم با مهندس کلانی صحبت میکنم و کل قضیه رو میگم و نهایتاً تضمین رو تبدیل به دوتا چک میکنیم و ماشین رو میفروشم تا چک اول پاس بشه، برای دومی هم یکی دو ماه وقت میگیرم تا اون موقع خدا کریمه.»
صبح فردا وقتی از خونه دراومد و سمت ماشین رفت، ازنظر خودش برای آخرین بار سوار ماشینش میشد. داشت به کارها و اتفاقات فکر میکرد، و با خودش میگفت: «چرا اینطوری شد؟» «تازه داشتم رشد میکردم و خدا نخواست!» و با گفتگوهای درونی منفی به سمت دفتر آقای کلانی رفت تا شکست معامله رو اعلام بکنه، وقتی به دفتر آقای کلانی رسید هنوز دفترش نیامده بود. بعد از نیم ساعت آمد و سلامی به هم دادند، منشی به آقای کلانی گفت که فلانی اومده و قرار شد بعد نیم ساعت به اتاقش بره برای صحبت.
زمان به کندی میگذشت و محیط دفتر در نظرش سرد و بیروح بود و رفت وآمد و صحبتهای کارکنان و افراد پیش منشی شرکت، برایش بیروح و ناخوشایند بود. تا اینکه بعد از ۴۵ دقیقه وقت به او رسید. وارد اتاق شد و با آقای کلانی سلام و علیکی کرد و آقای کلانی راجع به اوضاع و زمان تحویل کالا صحبت کرد. علی عزم خودش را جزم کرد و شروع کرد به گفتن صحبتهایی که تو دلش بود:
– «آقای کلانی! طی چند روز اخیر دلار قیمتش رفته بالا و من هنوز نتونستم حتی نصف قطعات سفارش شما رو بخرم، و با این اوضاع نمی تونم سفارش شما رو تحویل بدم و طبق قرارداد باید مبلغ چک تضمین رو در اختیار شما قرار بدم، برای همین تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم. فقط از شما درخواستم اینه که در صورت امکان چک رو به من بدید و دوتا چک ۲۵ میلیونی بگیرید. چک اول رو به زودی پاس میکنم نقده، و چک دوم رو دو سه ماه به من فرصت بدید، بدهیهای دیگه هم دارم تا یه مقدار فشار رو سرم کم شه، سعی میکنم در اولین فرصت مبلغ چک رو واریز کنم. تو بدبختی بزرگی گیر کردم، تا حالا این جوری اوضاعم به هم نریخته بود.»
آقای کلانی با کمی اخم و ناراحتی به علی نگاه کرد و پس از مکث بلندمدتی شروع کرد به صحبت: «علی آقا برات متأسفم. البته من هم در کسب وکار این ضرر رو به نوعی احساس کردم. اتفاقیه که شده، اما موضوع مهمی که وجود داره اینه که من اون قطعات و وسایل رو لازم دارم و نمی تونم از خیرشون بگذرم، حتی اگه چک تضمین رو نقدًا بپردازی هم من نمی تونم قطعات رو به قیمت توافقی بخرم. مرد مؤمن تو باید خیلی سریع در اولین روز قرارداد اقدام میکردی نه الآن که دو ماه از قراردادمون گذشته، هنوز کاسبی یاد نگرفتی؟ نمیدونی کاسب حرفش اعتبارشه و اگه به حرفش عمل نکنه درجاهای دیگه هم کم اعتبار میشه! درسته یک ماهیه دلار گرون شده ولی ماه قبلش چرا این کار رو نکردی؟ چرا سفارشها رو تهیه نکردی؟ من نمی خوام و نمی تونم قرارداد رو لغو بکنم. مگر اینکه به اندازه رشد قیمتی که کالاها داشته چک و پول به من بدی! یک هفته وقت داری تا تصمیم درست رو به من اعلام کنی!
اوضاع بدتر از اون چیزی شد که علی فکر میکرد، از محل دفتر آقای کلانی تا مغازهاش راه زیادی بود و ترافیک هم بود. آرام آرام حرکت کرد و نزدیکای ظهر بود که رسید به مغازهاش. درِ مغازه رو باز کرد و رفت نشست پشت میز، یکی دوتا از همسایهها از دور بهش سلام دادن. ولی اون دل ودماغ جواب دادن نداشت. نزدیکای ظهر که میخواست چندساعتی برای ناهار بره خونه، همسایه چند مغازه اونطرفتر، آقا رضا که معروف به «رضا شفاف» بود وارد مغازهاش شد. رضا فروشنده لوازم آرایشی بود و خیلی خوش تیپ و تروتمیز بود، چون همیشه خودش و مغازهاش برق میزد، معروف شده بود به رضا شفاف! بعد سلام احوالپرسی از علی پرسید: «چته داغونی! یک کرم بدم گودی چشمات و کبودی شون درست بشه؟ البته واسه اخمت باید دوتا پس گردنی بزنم. با لوازم آرایشی قابل اصلاح نیست.»
علی گفت: «رضا شوخی نکن، گاوم زائیده دوقلو، خرجش هم به دلار بالا رفته!» و همه ماجرا را به رضا توضیح داد.
همزمان رضا داشت با گوشیاش ور میرفت و پیام جواب میداد. آخر کار علی گفت، «رضا شنیدی چی گفتم؟ به نظرت چه کار باید بکنم؟»
رضا جواب داد: «آره شنیدم، برات متأسفم. ولی خوب با تأسف نمیشه کاری رو پیش برد، به من مربوط نیست که چه چیزی باعث این اتفاق شده و گرونی دلار هم واسه همه پیش اومده. خیلیها هم ضرر نکردن، من خودم هم تقریباً از این قضیه سود کردم. علی پیشنهاد من اینه که بری وقت بگیری و قراردادت رو انجام بدی، طوری که تو میگی کلانی آدم بانفوذیه، تو بازار اسمت بد در بره دیگه نمی تونی اعتبارت رو حفظ کنی، فکر کن ببین چطوری میتونی با خسارتی کمتر این کار رو انجام بدی. مثلاً ببین میتونی فرصت بگیری و یا مرحله به مرحله کالاها رو تحویل بدی و در این فاصله چندین بار نقدی فروشی به افراد دیگه بکنی بلکه سودت جبران ضررهات رو کرد و با ضرر کمتری از این منجلاب بیرون بیایی. من یه ۱۰ میلیونی میتونم کمکت کنم. بهم یه چک شش ماهه بده.
علی گفت: «ای جان برادر، چی میگی؟ اون جنسا با ده تومن و پول ماشین من قابل خرید نیست، و کلانی هم وقت بده نیست. گذشته از این، یه سؤالی برام پیش اومده! چطوره تو ضرر نکردی و تواین شرایط من ضرر کردم؟ تا جایی که میدونم تو هم قسمتی از خریدهات چکیه!»
رضا جواب داد: «همه چی به خرید چکی نیست. به برنامه ریزی و جدی گرفتن کار هم هست. من جای تو بودم هیچ موقع یک ماه تأخیر برای خرید جنس مشتری و تحویل اون رو تحمل نمیکردم. علی! بازار شوخی نداره، باید جدی باشی خیلی جدی، آدمهای معمولی در طوفانها میبازن ولی آدم جدی و منضبطه که میتونه حداقل زنده از طوفان خارج بشه. من همین الآن که با تو دارم صحبت میکنم تو چندتا شبکه اجتماعی هستم، دارم مشاوره هم میدم، موقعی که پول لازمم یا جنسی رو زیاد دارم، سریع اطلاع رسانی میکنم، تخفیف دارم، سفارش و تحویل در محل دارم، با بزرگترهای کارم گروه داریم و به جلساتشون سَری میزنم. جدی جدی پیگیر کارم هستم. همیشه مجبورم یک ساعت قبل از حرکت به محل کارم بیدار بشم و به سر و وضعم برسم. چون مردم بیشتر از جنس به سیستم و اخلاق و رفتار من پول میدن! جنس رو میشه از خیلی جاها پیدا کرد. ولی فرصت همصحبتی و استفاده از خدمات «رضا شفاف» رو نمیشه در جای دیگه پیدا کرد. تو مشکل اصلیات بالا رفتن دلار نیست. مشکل اصلیت ضعف سیستم کاریت بوده که بالا رفتن دلار اون رو برات مشخص و واضح کرده.
علی گفت: «باشه تو خوبی! فقط لطفاً بگو الآن باید چه کار کنم؟ پیشنهادت چیه؟»
رضا جواب داد: «برو جدیتر تلاش کن، من زمانی که فهمیدم باید خیلی جدیتر تلاش کنم، سوم دبیرستان بود، تو درس ریاضی نهایی افتاده بودم، بار دوم هم تو تابستون بااینکه فکر میکردم خیلی خوندم، افتادم! نمی تونستم ریاضی رو تبصره بکنم، فقط باید قبول میشدم تا برم پیش دانشگاهی و به خاطر یک درس داشتم یه سال عقب میافتادم، اول مهر بود مجددًا به مدرسه رفتم تا ببینم چه گِلی میتونم به سرم بگیرم. مشاور مدرسه گفت: «فقط یه راه داری، امتحان تک درس! که اونم دو روز دیگه است. برو بشین درسِت رو بخون و جدی هم بخون.»
بحث یک نمره ده و یک سال اتلاف وقت بود. این دفعه دیگه غر نزدم، نگفتم نمیشه! از همون لحظه که به خونه رسیدم تا موقعی که به جلسه امتحان رفتم یکسره کتاب ریاضی رو خوندم. دفترم رو کنار گذاشته بودم. چهار بار همه کتاب رو دوره کردم. هر بار به مطالب جدیدی برمی خوردم! تازه فهمیدم اشتباه از خودم بوده. من مطلب رو سرسری گرفته بودم، حتی جدی بودنم هم زیاد قدرتمند نبود. این بار واقعاً جدی بود. در امتحانی که نیاز به یک ده داشتم و تا الآن دو بار افتاده بودم با ۱۶ قبول شدم! در ظاهر شاهکاری بود ولی مهمتر از اون این موضوع بود که فهمیدم باید خیلی جدی موضوع رو پیگیر میشدم. الآن هم هر موقع کوتاهی بکنم و ضرری بکنم سریع به خودم میگم: کجا رو جدی نگرفتم؟ و با تأکید میگم:
جدی بگیر! خیلی هم جدی بگیر!
رضا در ادامه موضوع گفت: «علی نمیدونم چه کار باید بکنی و به کی مراجعه کنی. ولی این رو میدونم برو یه بار دیگه کسب وکارت رو خیلی جدی بررسی کن، موفقیتت رو جدی بگیر! جدی بگیر! خیلی هم جدی بگیر! من هر کمکی از دستم بر بیاد میکنم، اما اصل کار به خودت وابسته است. نذار کسب وکارت از بین بره. این درس زندگی رو الآن یاد بگیر تا درجاهای دیگه بهتر و قویتر ظاهر بشی!»
به ساعتش نگاهی کرد و گفت: «حالا بیا بریم ناهار درخدمت باشیم.»
علی گفت: «نه خیلی ممنون»
و از هم خداحافظی کردند. علی به فکر فرورفت و بعد از چند دقیقه دفترهای سال قبل و دفترچه تلفن دوستان و مشتریانش رو آورد و…