داستان آموزنده برادران گریم
انتقام کلاغها
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزگاری سرباز وظیفهشناسی بود که با صداقت خدمت میکرد. او درآمدش را مثل بقیهی سربازها صرف خوشگذرانی خود نمیکرد و همه را پسانداز میکرد و نگه میداشت.
روزی دو نفر از سربازان همگروه او که بدذات و بدجنس بودند، فهمیدند که او پسانداز دارد. سربازها تصمیم گرفتند با او از درِ دوستی وارد شوند و پولهایش را از چنگش درآورند. خودشان را دلسوز او نشان دادند و گفتند: «این چه زندگی است که ما داریم؟ چرا باید در این شهر خراب بمانیم؟ این شهر مثل زندان است و ما مثل زندانیهای آن. ببین، حتی کسی مثل تو که پولدار است و میتواند خوب زندگی کند هم مجبور است در این شهر بماند.»
آنها آنقدر از این حرفها در گوش او خواندند تا سرباز بیچاره را راضی کردند که همراه آنها از آن شهر برود. سربازهای بدجنس نقشه کشیده بودند همینکه از شهر بیرون رفتند، پولهای او را بگیرند و فرار کنند. بعدازاینکه مقداری از شهر دور شدند به سرباز سادهدل گفتند: «برای رفتن به شهر بعدی باید از سمت راست برویم.»
سرباز گفت: «نه این راه که به همان شهر خودمان میرسد. ما باید از سمت چپ برویم.»
آنها فریاد زدند: «چه؟! میخواهی به ما کلک بزنی؟» و به او حمله کردند و آنقدر بیچاره را زدند تا بر زمین افتاد. اول پولهایش را از جیبش درآوردند و بعد هم چشمهایش را از کاسه درآوردند. او را کشانکشان بهطرف چوبی که در آن نزدیکی بود بردند و محکم به آن بستند و با پول دزدی به شهر برگشتند.
سرباز بیچاره که کور شده بود، نمیدانست کجاست. پشتش به تیر چوبی بود و فهمید که زیر یک تیر چوبی نشسته است. خدا را شکر کرد که هنوز زنده است و از خدا خواست کمکش کند تا بتواند خودش را نجات دهد؛ و در همان حال مشغول عبادت شد.
مدتی از غروب گذشته بود که صدای پروبال زدن پرندههایی را شنید. صدا، صدای بال زدن سه کلاغ بود که آمدند و روی تیر چوبی نشستند. بعدازآن، سرباز صدای گفتگوی آنها را شنید:
– «خواهرها، من یک خبری برایتان دارم. دختر حاکم شهر مریض است و حاکم قول داده که دخترش را به کسی بدهد که بتواند او را معالجه کند؛ اما هیچکس نمیداند که دوای درد او چیست، ولی من میدانم. در برکهای که در نزدیکی اینجاست یک ماهی زندگی میکند، باید آن را بگیرند و به خورد دختر بدهند. اگر آدمها میدانستند که ما چه میدانیم، چه میکردند!»
کلاغ دومی گفت: «بله، اگر آدمها میدانستند که ما چه چیزهایی میدانیم، چه میشد! امشب شبنم جادویی از آسمان میبارد و بر روی همهی گیاهان مینشیند، شبنمی که شفابخش است. اگر هر کوری آن را به چشمش بمالد، بیناییاش را به دست میآورد.»
سومی گفت: «اگر آدمها میدانستند که ما چه میدانیم، چهها میکردند. ماهی فقط به یک نفر کمک میکند و شبنم به چند نفر، ولی شهر دچار مشکل بزرگی شده. همهی چاهها و چشمههای شهر خشکیده و هیچکس نمیداند که باید آن سنگ چهارگوشی که در بازار شهر افتاده را بردارند و زیر آن را بکنند تا گواراترین آبی که وجود دارد از آنجا بجوشد.»
بعد از این حرفها، مرد دوباره صدای بالبال زدن کلاغها را شنید و فهمید که آنها از آنجا رفتهاند.
او کمکم بندهایی را که به دست و پایش بسته بودند، باز کرد. خم شد و چند ساقه علف چید و شبنم آنها را به چشمهایش مالید. چشمهایش بینا شد و در زیر نور ماه و ستارهها دید که کنار یک چوبه دار ایستاده است. بعد شروع کرد به جمعکردن شبنم و تا جایی که میتوانست شبنم جمع کرد.
بعد به کنار برکه رفت، آب برکه را خالی کرد و ماهی را از برکه بیرون آورد. آن را برداشت و به دربار حاکم رفت. همینکه دختر، ماهی را خورد، حالش خوب شد. سرباز از حاکم خواست که به قولش وفا کند و دخترش را به او بدهد. ولی حاکم که از سرووضع و ظاهر سرباز خوشش نیامده بود، بهانه آورد و گفت: «هر کس بخواهد با دختر من ازدواج کند، اول باید شهر را از بیآبی نجات بدهد.»
حاکم امیدوار بود که با این شرط از دست سرباز خلاص شود؛ ولی سرباز به بازار رفت و به مردم گفت که به کمک هم سنگ چهارگوش را از جایش بردارند و زیر آن را بکنند تا به آب برسند.
مردم، تازه شروع به کندن زمین کرده بودند که به چشمهای رسیدند و آب گوارایی از آن جوشید و روی زمین روان شد. حاکم دیگر نمیتوانست زیر قولش بزند، دخترش را به ازدواج او درآورد و آنها مدتی با خوبی و خوشی باهم زندگی کردند.
بعد از مدتی، روزی سرباز در مزرعهاش قدم میزد که آن دو سرباز بیرحم را از دور دید و آنها را شناخت. به سراغ آنها رفت؛ اما آنها او را نشناختند. سرباز گفت: «ببینید، من همان دوست قدیمی شما هستم! همانکه شما با بیرحمی چشمهایش را درآوردید! همانکه خدای مهربان او را در پناه خود گرفت، امروز صاحب این مزرعهای است که شما در آن قدم میزنید.»
سربازها وحشت کردند. به پای او افتادند و از او تقاضای بخشش کردند. چون او مرد خوشقلبی بود، آنها را بخشید و با خود به خانهاش برد. به آنها غذا و لباس داد و بعد برایشان تعریف کرد که چه اتفاقی برایش افتاد و چطور صاحب اینهمه مال و ثروت شده و به این مقام رسیده است.
سربازها که از سرگذشت او باخبر شدند، دیگر آرام نگرفتند و خواستند که آنها هم شبی زیر چوبهی دار بنشینند و بخت خود را امتحان کنند. برای همین خیلی زود از مرد خداحافظی کردند، رفتند و زیر چوبهی دار نشستند.
غروب، گذشته بود که صدای بالبال زدن کلاغها را شنیدند. سه کلاغ آمدند و بالای سر آنها نشستند. یکی از کلاغها به کلاغهای دیگر گفت: «گوش کنید خواهرها! حتماً کسی حرفهای ما را شنیده، چون حال دختر حاکم خوب شده، ماهی هم در برکه نیست، یک نابینا بینا شده و چشمهای در شهر جوشیده. ما باید به دنبال کسی بگردیم که دزدکی به حرفهای ما گوش کرده.»
آنوقت پر زدند، کمی در آسمان چرخیدند و چشمشان به آن دو نفر افتاد. سربازها تا خواستند به خودشان بیایند کلاغها روی سرشان نشستند، چشمهایشان را درآوردند و آنقدر به صورتشان نوک زدند تا مردند. چند روز گذشت و از آنها خبری نشد. مرد خوشقلب نگران آنها شد و فکر کرد که ممکن است راه را گم کرده باشند؛ بنابراین رفت که آنها را پیدا کند.
او آنها را پیدا کرد، اما مردهشان را. سرباز آنها را آورد و در گورستان شهر دفن کرد.