کتاب داستان آموزنده کودکان
هیولا که ترس نداره!
آدم شجاع از هیچی نمیترسه!
مترجم: زهرا سعیدبهر
بازآفرینی تصاویر: علیرضا پردازی مقدم
به نام خدای مهربان
یکی بود، یکی نبود! در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد. هیولا پاهای بزرگی داشت؛ آنقدر بزرگ که وقتی راه میرفت، زمین را میلرزاند و سروصدای زیادی به راه میانداخت.
وقتیکه مردم صدای پای او را میشنیدند، از وحشت به لرزه میافتادند. خود را در گوشهای جمع میکردند و از ترس، دندانهایشان به هم میخورد، دستهایشان عرق میکرد، پاهایشان مثل چوب، خشک میشد و زانوهایشان سُست میگردید. آنها آنقدر میترسیدند که حتی نمیتوانستند فرار کنند! وقتیکه مردم میترسیدند، خیلی خوشبو میشدند و این بو، هیولا را به اشتها میآورد!
آنوقت هیولا میخندید و میگفت: «هوم! این آدمها بوی ترس و وحشت میدهند! بهبه! چه بوی خوبی! همین بو است که آنها را خوشمزه میکند و مرا به اشتها میآورد.»
بعد هیولا آدمها را توی مشتش میگرفت، با لذت بو میکشید، سپس درحالیکه استخوانهایشان را زیر دندانهایش رد میکرد، آنها را میخورد. او فقط آدمهایی را که از ترس خوشبو شده بودند میخورد.
اگر او آدمی را میگرفت که از ترس نمیلرزید و یا از وحشت خشکش نمیزد، برایش اصلاً مزهای نداشت و اشتهایش کور میشد.
یک روز هیولا همۀ مردم دهکده را با اشتها خورد و جز یک نجار باهوش و زرنگ، کسی باقی نماند. نجار در کلبهاش سرگرم اره کردن و میخکوبی تختههایش بود.
هیولا به آنجا نزدیک شد و نجار را میان دستانش گرفت و خواست که مثل دیگران او را هم بخورد؛ اما وقتیکه او را بو کرد اخمهایش در هم رفت. با ناراحتی نعره زد: «آه! اینکه هیچ بویی نمیدهد، بیمزه است!» راستش را بخواهید، مرد نجار اصلاً از هیولا نمیترسید.
هیولا پرسید: «تو از من نمیترسی؟»
نجار جواب داد: «نه، آنقدر کار دارم که وقتی ترسیدن ندارم!»
این را گفت و دوباره کارش را از سر گرفت.
هیولا که خیلی عصبانی شده بود به خودش گفت: «باشد! من راه خوبی برای ترساندن او پیدا میکنم.» آنوقت از دهکده خارج شد، بالای تپهای ایستاد، روی پاشنۀ پایش چرخید و زمین را لرزاند. سپس فکری به خاطرش رسید.
و بهآرامی، پاورچینپاورچین، از همان راهی که رفته بود، برگشت. نجار که سرگرم کارش بود، اصلاً او را ندید. هیولا به مرد نجار نزدیک شد، نفس عمیقی کشید و با تمام نیرو نعره زد: «اووو…»
نجار حتی تکان هم نخورد! رو کرد به هیولا و گفت: «اووو… به خودت!» و به کارش ادامه داد. هیولا عصبانیتر شد و با خود فکر کرد تا راه دیگری برای ترساندن نجار پیدا کند.
او با یک مار زنگی که در جنگل زندگی میکرد دوست بود. این مار، آنقدر وحشتناک بود که مردم، حتی از فکر آن مثل بید میلرزیدند.
هیولا به سراغ مار زنگی رفت تا از او برای ترساندن مرد نجار کمک بگیرد. مار خواهش او را پذیرفت و درحالیکه پیچوتاب میخورد، به مرد نجار نزدیک شد و گفت: «فیش، فیش…»
نجار جواب داد: «فیش، فیش به خودت…!» و با چکش ضربه محکمی بر کلّۀ مار وارد کرد و او را نقش بر زمین کرد.
هیولای خشمناک به فکر راه دیگری برای ترساندن مرد نجار افتاد. او خُفاشی را میشناخت که در قصر ویرانهای زندگی میکرد. این خفاش دندانهای بزرگ و وحشتناکی داشت که از فکر آن مو بر تن آدم راست میشد.
پس هیولا به دنبال خفاش رفت تا او را بیاورد. خفاش خواهش او را پذیرفت و به مرد نجار نزدیک شد تا او را بترساند.
خفاش گفت: «هَه هَه هَه…»
مرد نجار جواب داد: «هَه هَه هَه به خودت…!» و میخی بر کلّۀ خفاش فرو کرد و او را نقش بر زمین کرد.
هیولا بیشتر عصبانی شد و رفت تا چارۀ دیگری برای ترساندن مرد نجار پیدا کند. او با یک غول که در کوهستان زندگی میکرد؛ دوست بود. این غول آنقدر وحشتناک بود که حتی فکر کردن به او هم چندشآور بود. هیولا غول را پیش مرد نجار آورد. غول نعره زد: «آی بوی گوشت تازه میآید…»
نجار زرنگ جواب داد: «گوشت تازه خودتی!» و با ارهاش زخم بزرگی بر انگشت پای غول زد و او را نقش بر زمین کرد.
سرانجام هیولا فهمید که هیچ جوری نمیتواند نجار باهوش و زرنگ را بترساند. ازاینرو از ترساندن او ناامید شد و درحالیکه پاهای بزرگش را روی زمین میکشید، برگشت و در باتلاق کثیف و بدبویش فرورفت. ازآنجاییکه مرد نجار، هرگز نترسیده بود، اشتهای هیولا کور شد و روزبهروز آنقدر ضعیف شد تا اینکه در باتلاق فرورفت و برای همیشه نابود شد. از آن روز به بعد، دیگر هیولا در آنجا دیده نشد.
مدتی بعد، نجار شجاع با یک زن شجاع که هرگز نمیترسید، ازدواج کرد. آنها صاحب فرزندانی شدند که هرگز نمیترسیدند و بچههای آنها نیز دارای فرزندانی شدند که هرگز نترسیدند و بدین ترتیب، در آنجا دیگر هیچ آدم ترسویی باقی نماند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)