کتاب داستان آموزنده برای کودکان
مثل پولاد باش پسرم، مثل پولاد!
تصویرگر: حمیدرضا محسنی
به نام خدا
یادم میآید، خیلی خوب هم یادم میآید: آنوقتها که یک پسربچهی نهساله بودم، روزی، چیزی مرا دلگیر و غمگین کرد؛ و به گریه افتادم، سخت هم به گریه افتادم.
پدرم کارگر بود؛ مادرم هم. در خانهی کوچک ما، رسم نبود که وقتی یکی از بچهها گریه میکرد، کسی به او بگوید: «گریه نکن کوچولو!» یا کسی، بچهی گریان را نوازش کند و به او چیزی بدهد – آبنباتی یا تکه نانی – تا گریهی آن بچه بند بیاید. نمیدانم چرا؛ اما در خانهی کوچک ما، اینطور کارها، رسم نبود.
پدر و مادر من، شش تا بچه داشتند. شاید، برای همین هم نمیتوانستند به غصهها و خواستههای همهی آنها برسند.
آنها، ما را، واقعاً دوست داشتند؛ اما کاری نمیتوانستند بکنند. وقت نداشتند. پول هم نداشتند.
ما بچهها، گاهی اوقات، با همدیگر دعوامان میشد و گفتنش خوب نیست – کتککاری هم میکردیم؛ ولی گریه نمیکردیم، یا خیلی زود، جلوی گریهمان را میگرفتیم.
من، بچهی دوم خانوادهمان بودم و یک خواهر داشتم که سه سال از من بزرگتر بود. چهارتای دیگر، در آن زمان، به ترتیب، هفتساله، پنجساله، سهساله و ششماهه بودند. خودتان فکرش را بکنید که ما چقدر گرفتار بودیم!
مادرم، بیرونِ خانه کار میکرد. پدرم هم کارگر یک معدن بزرگ زغالسنگ بود. ما، در یک روستای معدنی، در یکی از خانههای کارگری زندگی میکردیم.
آنوقتها، کسی نبود به پدر و مادر ما بگوید: «بچهی کمتر، آسایش بیشتر» و واقعاً نمیفهمیدند که بچهی زیاد، یعنی دردسر زیاد.
خلاصه… آن روز، من، به تلخی و با صدای بلند گریه میکردم؛ چون، از مادرم، برای مدرسهام، چیزی خواسته بودم که کاملاً لازم بود و او جواب داده بود: پول، نداریم. نمیتوانیم بخریم.
بعد از مدتی، پدرم از راه رسید. من هنوز زار میزدم و اشک میریختم.
پدرم، مثل همیشه سلام کرد، لباسهایش را عوض کرد، دست و صورتش را شست و بعد آمد بالای سر من ایستاد و پرسید: چه شده؟ چرا گریه میکنی؟
من تعجب کردم که پدر، دربارهی گریهام میپرسد. سرم را بلند کردم و گریان نگاهش کردم. مادرم گفت که دردم از چیست و حق دارم گریه کنم.
پدرم بیسواد بود اما نادان نبود. دانای بیسواد بود. همهی کارگرهای معدنی حرفهای دلشان را با او میزدند و مشکلهایشان را با او در میان میگذاشتند. آنوقتها، باسوادها هم به پدرم احترام میگذاشتند.
پدرم، گاهی، جملههای خیلی قشنگ و بامعنایی میگفت که ما بچهها نمیتوانستیم معنای آن جملهها را خیلی خوب بفهمیم؛ اما بزرگها میفهمیدند و قبول میکردند و خوششان میآمد.
پدرم که هنوز بالای سر من ایستاده بود، آرام و مهربان گفت: مثل پولاد باش پسرم، مثل پولاد! ما کارگریم. زندگیمان سخت است و دردمان زیاد. اگر همین فردا من از کار بیفتم، تو باید زندگی این خانواده را اداره کنی. با بچهبازی که نمیشود یک خانوادهی بزرگ را اداره کرد. میشود؟ پس یادت باشد! هرقدر که زندگی سخت است، تو باید سختتر از زندگی باشی! مثل پولاد… مثل پولاد، پسرم! دردها و فشارها را خوب تحمل کن و نگذار چیزی ناامیدت کند و به گریهات بیندازد! سرسخت و محکم و قوی… مثل پولاد باش پسرم، مثل پولاد!
من، گریهام، ناگهان، بند آمد؛ و ناگهان، خوشحال شدم. نمیدانم چرا آنطور، شادی به دلم ریخت؛ اما، شاید، به خاطر اینکه حس کردم پدرم با من همانطور حرف زده بود که با بزرگها حرف میزد. پدرم، من را یک مرد، یک آدمبزرگ دانسته بود و با من، بزرگانه حرف زده بود: «مثل پولاد باش پسرم، مثل پولاد!».
خندیدم؛ اما راستش، خندهام، خندهی خنده هم نبود. چیزی بود میان گریه و خنده
شب، وقت خواب، دلم میخواست از پدرم بپرسم: «پولاد چیست و آدم چطور باید مثل پولاد باشد؟» اما خجالت کشیدم. نمیدانم چرا؛ اما کشیدم دیگر.
روز بعد، از آموزگارم پرسیدم: پولاد، چیست؟
آموزگارم جواب داد: «پولاد، همان آهن است» و رفت.
فکر کردم: «اگر پولاد، همان آهن است، چرا پدرم نگفت: «مثل آهن باش!»؟ از این گذشته، چرا یکچیز، باید دوتا اسم داشته باشد؟» و اینطور شد که دلم، از جواب آموزگار، راضی نشد.
در همسایگیِ ما، خانوادهای بود که پسری دبیرستانی، در آن خانواده بود. به دیدنش رفتم و دربارهی پولاد، از او پرسیدم.
همسایهی دبیرستانی من گفت: پولاد یا فولاد، آهنی ست که آن را با چند چیز دیگر مثل خود آهن؛ یعنی چند فلز دیگر قاطی کرده باشند تا هم محکمتر از آهن بشود، هم طوری باشد که با خم و راست شدن، نشکند؛ مثل فنر، شمشیر و خیلی چیزهای دیگر.
گفتم: خیلی باید بخشی؛ اما چه جوری آهن و آن فلزهای دیگر را «قاطی» میکنند؟
گفت: آنها را میریزند توی دیگهای خیلیخیلی بزرگ و با گرمای خیلیخیلی زیاد میبرند.
گفتم: شوخی میکنی؟
گفت: نه. همانطور که مادر تو یا مادر من – گوشت و نخود و لوبیا و سیبزمینی و چیزهای دیگر را توی دیگ میپزد و وقتی خوب پخت، آنها را قاطی میکند و «گوشتکوبیده» درست میکند؛ همانطور هم پولاد را میسازند؛ اما توی دیگهای مخصوص و با گرمایی که اصلاً فکرش را هم نمیتوانی بکنی. آن «گرما» یا «حرارت» را هم با همین زغالسنگهایی که باباهای ما از معدن بیرون میآورند، ایجاد میکنند.
پرسیدم: واقعاً، پولاد، محکمتر از آهن است؟
جواب داد: خیلی. مهم این است که پولاد را وقتی میکوبند، تکهتکه نمیشود، خُرد نمیشود. وقتی آن را زیر فشار زیاد میگذارند، مثل ورق کاغذی نازک میشود؛ اما بازهم محکم و قوی میماند.
گفتم: متشکرم… متشکرم… هیچوقت فراموش نمیکنم.
پسر همسایه با تعجب به من نگاه کرد و من، هرگز، هرگز از یاد نبردم: مثل پولاد باش پسرم، مثل پولاد!
سالها بعد، یک روز، پدرم گفت: بهمن! خیلی متأسفم که این را میگویم؛ اما مجبورم بگویم که تو دیگر نمیتوانی درس بخوانی. باید کار کنی و قسمتی از خرج خانه را بدهی. مادرت کمردرد گرفته و دیگر سر کار نمیرود.
من گفتم: میدانم پدر؛ اما من، شاید بتوانم، هم کار کنم، هم درس بخوانم. حالا که فقط دو سال مانده که دبیرستان را تمام کنم و چند سال هم این راه دراز را رفتهام و برگشتهام و هیچوقت هم شاگرد تنبلی نبودهام، حیف است درس خواندن را ول کنم، پدر!
پدرم گفت: هر کار که میخواهی بکن؛ اما به خرج خانهمان کمک کن!
– چشم پدر! این کار را میکنم.
بعد از مدت کوتاهی، به کمک دوستان خوبی که داشتم و راهنمایی و محبت چند تا از کارمندان و مهندسان معدن و کارخانهها، در کنار میدانِ ده، بساط روزنامهفروشی پهن کردم و روزنامه و مجله و مداد و مدادپاککن و مدادتراش و دفتر و اینطور چیزها فروختم. مدرسه را هم ول نکردم. پدرم و مادرم راضی بودند و دعایم میکردند.
بعد، یک دکه درست کردم. از شهر، کتاب هم آوردم. در خانهی همهی کارمندها و مهندسهای معدن و کارخانهها، روزنامه میدادم. آنها راضی بودند، من هم راضی بودم. خودم هم، همیشه، روزنامهها و کتابها را میخواندم.
من، چندین سال، فشار کار زیاد، درس سنگین، کارهای خانه، کمک به خواهرها و برادرهای کوچک، بیخوابی، خستگی و همهی دوندگیها را، خیلی خوب تحمل کردم – مثل پولاد، مثل پولاد که همهی فشارها را تحمل میکرد و نمیشکست و خرد نمیشد.
دبیرستان را که تمام کردم، به برادر بعد از خودم گفتم: بهروز! دکه مال تو. آن را بگردان و به خرج خانه کمک کن! پدر، خیلی خسته است.
رفتم شهر و مثل همان دکه را درست کردم و بعد، درس خواندم و خواندم و خواندم – شب و روز، شب و روز، با سختی و قدرت پولاد و خواندم تا رسیدم به دانشگاه.
در دانشگاه، دو درس را میتوانستم بخوانم که هردو به آنچه دوست داشتم، مربوط میشد: «فلزشناسی» و «مهندسی معدن» و من، به خاطر پدر خوبم، «مهندسی معدن» را انتخاب کردم؛ درسی که سروکارش با آهن و فلزهای دیگر بود و زغالسنگ و سرانجام هم، با پولاد.
(تصمیم دارم، اگر خدا بخواهد، در اولین فرصت، درس فلزشناسی هم بخوانم.)
در همان سالها، دکهی روزنامهفروشی هم داشتم و هرماهه، مختصری پول برای خانوادهام میفرستادم.
مردم ده ما، مرا خیلی دوست داشتند. هنوز هم دارند. به من خیلی احترام میگذاشتند، هنوز هم میگذارند. آنها میگویند: بهمن آقا مثل پولاد، همهی سختیها و دردها را تحمل کرد؛ خوب هم تحمل کرد.
وقتی درسم تمام شد، دلم آرزوی این را داشت که بروم جایی که از سنگآهن و پولاد خبری باشد. راستش، من، عاشق پولاد بودم. همانطور که مادرها، عاشق بچههایشان هستند و بچهها عاشق مادرهایشان.
پولاد، آموزگار خوب من بود. هنوز هم هست. انگار که توی دنیا، هیچچیز را بهاندازهی پولاد، دوست نداشتم. هنوز هم ندارم.
(وقتی بچه بودم، یکبار، سکهای را که مادرم به من داده بود تا خرید کنم، گم کردم و این کاری است که خیلی از بچهها کردهاند و خیلی هم غصه خوردهاند. من، آنقدر گشتم، آنقدر گشتم تا عاقبت سکهی مادرم را پیدا کردم. در آن روز، خیلیها خواستند بهجای آن سکه به من سکهای بدهند؛ اما من قبول نکردم و به همهی آنها گفتم: «نه… من، سکهی خودم را میخواهم؛ همان سکهای را که مادرم به من داده. من، فقط همان سکه را میخواهم و آنقدر میگردم تا پیدا کنم». بعدها حس کردم که پولاد، برای من، مثل همان سکه است؛ درست مثل همان سکه…)
اینطور شد که در «شرکت ملی فولاد ایران»، کنار کارگران خوبی که مثل پدرم بودند – مشغول کار شدم.
یک روز، به دیدن رییسم رفتم، خیلی خلاصه، داستان زندگیام را برایش گفتم و گفتم: «دلم میخواهد کارم را خیلی خوب بشناسم تا بتوانم آن را خیلی خوب انجام بدهم. اگر ممکن است اجازه بدهید مدتی کوتاه در همهی قسمتهای شرکت، در سراسر ایران، کار کنم و با همهچیز، آشنا بشوم» و اینطور شد که من، در مدت دو سال، با همهی کارخانهها و معدنهایی که مالِ «شرکت ملی فولاد ایران»، یا مربوط به این شرکت بود، آشنا شدم.
اول، به معدنی زغالسنگ «زیرآب» رفتم؛ جایی که خانوادهام آنجا زندگی میکرد. دست پدر خوبم را بوسیدم و صورت مادر مهربانم را – که هنوز هم کمرش درد میکرد. با خواهرها و برادرهایم گفتوگو کردم و قول دادم هرچه بتوانم، برای آنها میکنم تا خوشبخت شوند.
مردم ده ما حقیقتاً خوشحال شدند و از شادی، گریه کردند.
بعد، رفتم معدنی زغالسنگ «شاهرود» و مدتی هم آنجا کار کردم …
و بعد رفتم «معدن زغالسنگ کرمان» و چند ماهی هم آنجا ماندم…
بعد رفتم به «معدن سنگآهن چُغارت در بافق» و این آغاز دوستی تازهی من با آهن بود …
دلم میخواست شعر زیبایی دربارهی آهن و پولاد بگویم؛ اما من شاعر نیستم…
آنگاه به «کارخانهی ذوبآهن اصفهان» رفتم و دیدم که پولاد، چگونه پدید میآید و انسان چگونه از درون سنگ، آهن بیرون میکشد و آهن را چگونه با حرارت آب میکند و مثل آب، آب سرخ داغ، جاری میکند و آن را به هر شکلی که بخواهد درمیآورد…
آنگاه، به «مجتمع فولاد اهواز» رفتم، در کنار میلهها و تیرها و ورقهای پولادین نشستم و با صدای بلند گفتم: «انسان هم اگر بخواهد و اراده کند و تصمیم بگیرد، به محکمی و سرسختی پولاد است…»
سپس، برای مدتی، به «کارخانهی نَوَرد کاویان» رفتم، کنار کورههای داغ ایستادم و گفتم: «حرارت و شوق خدمت به مردم میهنم، قلب مرا هم مانند این کورهی آتش کرده است» و همانجا با خدای خود پیمان بستم که تا روزی که زندهام در خدمت ایران و مردم ایران باشم…
و سرانجام، به «مجتمع فولاد مبارکه» در مبارکهی اصفهان آمدم و دانستم که سنگآهن این مجتمع را از معدن سنگآهن گُل گُهر سیرجان میآورند. در همینجاست که این قصهی کوچک را برای شما و برای دو فرزند خودم مینویسم تا بدانید چه راهی را آمدهام تا به آنجایی برسم که همیشه آرزویش را داشتهام …
چند شب پیش، وقتی خسته اما راضی و خوشحال از سر کار به خانه برگشتم، دیدم که چیزی، پسر بزرگم را که نه سال دارد، غمگین کرده است و او میگِریَد.
سلام کردم، به روی همسرم لبخند زدم، بالای سر پسرم رفتم و گفتم:
– بهزاد! تو میدانی پولاد چیست؟
گفت: بله پدر…
آرام و گرم گفتم:
– در برابر سختیها و غمها، مثل پولاد باش پسرم… مثل پولاد!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)