داستان آموزنده کودکان
دوستی کشاورز و مار
عاقبت دوستی با افراد ناباب
نویسنده: آزیتا بالازاده نسودی
تصویرگر: مسعود شعبان نژاد
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی میکرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار میگذراند و به او محبت میکرد. کشاورز با خود میاندیشید که مار بهترین دوست و همنشین اوست و دیگر احتیاجی به دوست خوب و باوفا ندارد.
مار هم که وابستگی کشاورز را به خود دیده بود تا او را میدید از سوراخ بیرون میآمد و برای اینکه نظر کشاورز را به خودش جلب کند روی زمین میغلتید و بازی میکرد. وقتی کشاورز غذا میخورد مار هم کنار او می نشست و از خورده های غذای او که بر روی زمین میریخت، میخورد.
خلاصه یک روز که مثل همیشه کشاورز پیش مار رفت، دید که از سرمای شدید هوا، مار سُست و بیهوش گوشه ای افتاده است. به یاد دوستیها و خاطرات گذشته افتاد، دلش برای مار سوخت. با خودش گفت: «باید کاری بکنم تا این بیچاره حالش خوب شود. او دوست با وفای من است.»
مار را در کیسه ای انداخت و جلوی گردن خرش آویزان کرد تا از گرمای نفس کشیدن خر، مار گرم شده و به هوش بیاید. خر را همانجا به درختی بست و خودش برای روشن کردن آتش به دنبال چوب رفت.
یک ساعتی گذشت و گرمای نفس کشیدن خر، مار را از بیهوشی در آورد و حالش خوب شد. مار که به خودش آمد، آن ذات بدِ پنهانی اش او را وسوسه کرد و دهان خر را نیش زد. حیوان بیچاره از شدت زهر درجا مرد. مار هم فوراً فرار کرد و به سوراخش پناه برد.
کشاورز از همه جا بی خبر با هیزم برگشت. ولی دید که خرش بی جان بر روی زمین افتاده است. فهمید کار مار بوده و تازه آن موقع به اشتباه خود پی برد که این همه نیکی و محبتی که در حق مار کرده همه بیهوده و بی فایده بوده است.
بله بچه های عزیز! دوستی با افراد بدسرشت، همیشه بدی و آسیب برای انسان دارد. ما باید در انتخاب کردن دوستانمان دقت کنیم تا از طرف آنها دچار دردسر و سختی نشویم.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)