کتاب داستان آموزنده کودکان
حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
از تاریکی نترسید!
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند.
حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد. اما مادر او مدتی بود که به او میگفت: «پسرم تو دیگر بزرگ شدهای و باید شبها در اتاق خودت بخوابی.»
اما حسنی از تاریکی میترسید و نمیخواست تنها در اتاق بخوابد.
یکشب حسنی راضی شد در اتاق خود بهتنهایی بخوابد. هنوز به خواب نرفته بود که در تاریکیِ اتاق، شَبَح ترسناکی را دید که روی صندلی او نشسته بود…
حسنی که از ترس به خود میلرزید فریاد کشید. با وحشت از اتاق خارج شد و به اتاق مادرش رفت. مادر گفت: «هیچ نترس! باید برویم و ببینیم که تو از چه چیزی ترسیدهای.»
مادر، حسنی را به اتاقش برد تا علت ترسیدنش را ببیند. چراغ را روشن کرد و گفت:
– «نگاه کن! آن چیزی را که تو دیدهای پیراهن سفیدت بود که روی صندلی انداختهای.»
حسنی حسابی خجالت کشید و به اشتباه خود پی برد و با خیال راحت در اتاق خودش خوابید.
شب بعد دوباره حسنی در اتاق خودش خوابیده بود که صدای بلندی او را از خواب بیدار کرد. انگار کسی در و پنجره را محکم به هم میکوبید و میخواست وارد اتاق شود. پرده هم مرتب به اینطرف و آنطرف میرفت.
حسنی با خود گفت: «حتماً این یک غول است که با مشت به پنجره میزند و میخواهد وارد اتاق من شود. شاید هم پشت پرده پنهان شده است.»
حسنی دوباره فریاد کشید و بلند گریه سر داد.
حسنی با گریه میگفت: «غول، غول ….. مامان بابا اینجا یک غول است. او میخواهد من را بخورد.»
مادر و پدر، شتابان به اتاق حسنی آمدند و چراغ را روشن کردند. اما هیچچیزی پیدا نکردند. آنها به سمت پنجره رفتند و دیدند که پنجره باز است و دلیل ترسش را به او نشان دادند. باد پنجره و پرده را تکان میداد و حسنی هم خیال کرده بود که یک غول میخواهد وارد اتاقش شود.
وقتی حسنی موضوع را فهمید به پدر و مادرش گفت: «ببخشید! من دیگر نمیترسم. مامان، بابا، شببهخیر …»
فردای آن روز پدربزرگ حسنی به خانهشان آمد و شب را در آنجا ماند. حسنی با خوشحالی به پدربزرگ گفت: «پدربزرگ! من دیگر شبها در اتاق خودم میخوابم. پدربزرگ، امشب تو هم در اتاق من میخوابی؟»
پدربزرگ گفت: «البته پسرم! من امشب در اتاق تو میخوابم.»
نیمهشب، حسنی با صدای خرخر بلندی از خواب پرید و از این صدای وحشتناک حسابی ترسید. همان موقع چشمش به شبح افتاد که بالای کمد او نشسته بود و حسنی را نگاه میکرد.
حسنی این بار هم حسابی ترسید و فکر میکرد که خرس بزرگ میخواهد به او حمله کند و او را بخورد، حسنی میخواست دوباره دادوفریاد کند. اما این بار تصمیم گرفت که خودش چراغ را روشن کند و دلیل ترسش را ببیند. حسنی چراغ را روشن کرد و پدربزرگ را دید که بلندبلند خروپف میکند.
حسنی حسابی خندید و با خود گفت: «اصلاً یادم نبود که پدربزرگ در اتاق من خوابیده است.»
حسنی بالای کمدش را نگاه کرد و خرس بزرگ گندهی خودش را دید که مادر به روی کمد گذاشته است. حسنی با خود گفت: «فکر کردم که یک خرس وحشی میخواهد به من حمله کند و من را بخورد.»
حسن از آن روز به بعد فهمید که چیزی به نام شبح و غول و لولو وجود ندارد و نباید از تاریکی ترسید. از آن شب به بعد حسنی با آرامش و بدون ترس بهتنهایی در اتاقش میخوابید و مطمئن بود که هیچ خطری در خانه و تاریکی او را تهدید نمیکند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)