داستان آموزنده کودکانه: قصه زندگی / زندگی باید کرد. مرگ پایان راه نیست 1

داستان آموزنده کودکانه: قصه زندگی / زندگی باید کرد. مرگ پایان راه نیست

داستان آموزنده کودکانه

قصه زندگی

زندگی باید کرد. مرگ پایان راه نیست

ـ نویسنده: میسکا مایلز
ـ مترجم: محسن چینی فروشان
ـ تصویرگر: پیتر پارنال

به نام خدا

دنیای آنی، دنیای زیبایی بود؛ دنیایی از امواج شن، کوه‌های بلند و مسی‌رنگ.

آنی با پدر و مادر و مادربزرگش در کلبه‌ی گرم و راحتی زندگی می‌کردند. کلبه‌ی آن‌ها روی یک تپه‌ی صاف و شیب‌دار نزدیک مزرعه‌ی ذرت قرار داشت. پاییز از راه رسیده بود و کدوتنبل‌ها زرد شده بودند و کاکل بوته‌های ذرت کم‌کم قهوه‌ای می‌شدند.

دنیای آنی، دنیای زیبایی بود؛ دنیایی از امواج شن، کوه‌های بلند و مسی‌رنگ.

آنی هرروز صبح درِ آغل را باز می‌کرد و گوسفندان را برای چریدن به صحرا می‌راند. بعد، سطل‌ها را پر از آب می‌کرد و بوته‌های ذرت و کدو را آب می‌داد. آن‌وقت پیاده تا ایستگاه اتوبوس می‌رفت و چشم‌به‌راه اتوبوس زردرنگی می‌شد که هرروز او را به مدرسه می‌برد و دوباره برمی‌گرداند.

آنی هرروز صبح درِ آغل را باز می‌کرد و گوسفندان را برای چریدن به صحرا می‌راند

بعدازظهرها، آنی کنار مادربزرگ می‌نشست و به قصه‌هایی از گذشته‌های دور گوش می‌داد؛ قصه‌هایی که مادربزرگ، قهرمان بعضی از آن‌ها بود. مادربزرگ، آن‌قدر قشنگ قصه می‌گفت که بعضی وقت‌ها، به نظر آنی می‌رسید مادربزرگ هم دختری است هم‌سن‌وسال خودش؛ دختری که نُه بار برداشتِ گندم را دیده است.

آنی آن‌قدر در قصه‌های مادربزرگ غرق می‌شد که فقط صدای بالا و پایین پریدن موش‌های کلبه او را از جا می‌پراند و یا بوی نان سوخته‌ی روی اجاق او را به خود می‌آورد! وقت‌هایی هم بود که مادربزرگ، آرام و ساکت می‌نشست و آنی به او خیره می‌شد و متوجه می‌شد که مادربزرگ خیلی پیر شده است. مادربزرگ هم نگاهی عمیق به او می‌انداخت و می‌گفت: «نوه‌ی کوچولوی من، وقت آن رسیده که تو هم قالیبافی را یاد بگیری.»

آنی آن‌قدر در قصه‌های مادربزرگ غرق می‌شد

آنی همان‌طور که به مادربزرگ خیره می‌ماند، با دست‌های کوچکش چین‌وچروک‌های صورت مادربزرگ را که مثل رودخانه، جاری شده بود، نوازش می‌کرد و بعد به‌آرامی از کلبه خارج می‌شد.

یک روز بعدازظهر، بعدازآنکه به قصه‌های مادربزرگ گوش کرد، از کلبه خارج شد. پدرش کنار کلبه نشسته بود و داشت با صدف و آتش یک گردنبند زیبا می‌ساخت. مادرش کنار دار قالی * نشسته بود و قالی می‌بافت. آنی کنار مادرش نشست و به دست‌های او نگاه کرد. آنی به دار قالی خیره شده بود. ولی فکرش جای دیگری بود. او به داستان‌هایی فکر می‌کرد که مادربزرگ برایش گفته بود؛ داستان‌هایی از سختی‌ها و مشکلات؛ وقتی‌که باران‌های سیل‌آسا می‌آمد و همه‌چیز را خراب می‌کرد یا وقتی‌که باران نمی‌آمد و کدوها و ذرت‌ها در مزرعه خشک می‌شدند.

آنی نگاهش را از دار قالی گرفت و به دوردست‌ها خیره شد؛ به آن طرف شنزار، به جایی که کاکتوس‌ها * گل کرده بودند. صدایی از دور می‌آمد، صدای گرگ‌های صحرایی! آنی یک لحظه ترسید؛ ولی وقتی به یاد سگشان افتاد که مراقب کلبه است، خیالش راحت شد.

آنی نگاهش را از دار قالی گرفت و به دوردست‌ها خیره شد

_______________________________
* دار قالی، دستگاهی ساده که به‌صورت عمودی یا افقی روی زمین قرار می‌‌دهند و تاروپود فرش را در هم گره می‌زنند.

* کاکتوس، گیاهی خاردار و استوانه‌ای شکل است که اغلب در صحراهای خشک یافت می‌شود.

و دوباره نگاهش به قالی و دست‌های مادرش برگشت. مادر چشم برگرداند و با خنده پرسید: «می‌خواهی قالیبافی یاد بگیری؟» و آنی سرش را تکان داد. مادر درحالی‌که به کارش ادامه می‌داد، گفت: «خوب به دست‌های من نگاه کن.» آنگاه شانه‌ی * قالیبافی را چند بار به ردیف تاروپودهای قالی کوبید. پس از مدتی، آنی خسته شد و مادر این را فهمید. با مهربانی، زیر لب گفت: «امروز دیگر بس است. بلند شو و برو.»

آنی به‌تندی بلند شد و راه افتاد تا مادربزرگ را پیدا کند. آنی و مادربزرگ هرروز بوته‌ها و شاخه‌های خشک را جمع می‌کردند تا وسط کلبه آتش کوچکی درست کنند.

آنی هنوز مادربزرگ را پیدا نکرده بود که صدای او را شنید؛ داشت همه را صدا می‌زد. آنی و مادر و پدرش در کلبه جمع شدند. همه جلوی مادربزرگ نشستند و منتظر صحبت‌های او شدند. غذای شب رویِ آتش بود. یک گرگ صحرایی از آن دورها و از بالای صخره‌ها زوزه می‌کشید. هیچ صدایی جز صدای سوختن چوب‌ها شنیده نمی‌شد.

____________________________
* شانه قالیبافی، وسیله‌ای فلزی و دندانه‌دار است جهت کوبیدن و صاف کردن رشته‌های پود قالی. (در لهجه محلی فارس به آن کَرکید و به گویش عربی محلی، مِضرَب می‌گویند. ویراستار ایپابفا)

مادربزرگ به‌آرامی شروع به صحبت کرد:

ـ «فرزندانم! وقتی قالیچه‌ی تازه از روی دار برداشته شود، من هم به جایگاه اصلی‌ام یعنی زمین برمی‌گردم.»

آنی این حرف را که شنید، بی‌اختیار لرزید. نگاهی به مادرش انداخت. اشک در چشمان مادر جمع شده بود و برق می‌زد. آنی همه‌چیز را فهمید. آتشِ وسط کلبه خاموش شده بود. هیچ صدایی نمی‌آمد جز صدای مادربزرگ.

ـ «دوست دارم شما هرکدام یک یادگاری از من داشته باشید. حالا هر چیزی که می‌خواهید انتخاب کنید.»

چشمان آنی به زمین دوخته شده بود؛ زمینی که مادربزرگ می‌خواست به آن برگردد. مادربزرگ رو به او کرد و پرسید: «نوه‌ی کوچولوی من، تو چه دوست داری؟»

آنی چشمش به شانه‌ی قالی افتاد؛ شانه‌ای که کنار دیوار بود و هم‌سن مادربزرگ بود. این همان شانه‌ی ظریف و قشنگ مادربزرگ بود.

آنی، ساکت بود. مادربزرگ سرش را تکان داد و گفت: «نوه‌ی کوچولوی من! این شانه‌ی قالی هم مال تو! یادگار من!»

مادر، قالیچه‌ای را که روی زمین پهن بود انتخاب کرد؛ قالیچه‌ی کهنه‌ای که سال‌ها قبل مادربزرگ آن را بافته بود. رنگ‌های قالیچه شاد و تاروپودش محکم بود. پدر هم کمربند نقره‌ای دور کمر مادربزرگ را که با دانه‌های فیروزه تزئین شده بود، برداشت.

آنی همان‌طور که ساکت بود، نفهمید چه شد! ناگهان حالش به هم خورد و با سرعت از کلبه خارج شد. مادر هم به دنبالش دوید. کنار کلبه روی زمین نشست و با ناراحتی از مادرش پرسید: «مادربزرگ از کجا می‌داند که وقتی قالیچه تمام شود، او هم باید از این دنیا برود؟»

مادرش درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «بسیاری از پیرترها این را می‌فهمند.»

آنی با تعجب دوباره پرسید: «آخر چطور؟» و مادر به‌آرامی جواب داد: «مادربزرگت با طبیعت بزرگ شده است. با زمین و پرندگان و آسمان و گوسفندان و گرگ‌ها زندگی کرده است. تجربه‌های زیادی دارد. این‌جور آدم‌ها خیلی بیشتر از چیزهایی که خوانده‌اند، می‌دانند.»

آنی به دوردست‌ها خیره شد؛ جایی که زمین و آسمان به هم می‌رسید.

آنی به دوردست‌ها خیره شد؛ جایی که زمین و آسمان به هم می‌رسید.

روزهای بعد، مادربزرگ مثل گذشته، کارهایش را انجام می‌داد؛ ذرت‌ها را آسیاب می‌کرد تا نان بپزند. هیزم‌ها و شاخه‌های خشک را جمع می‌کرد تا آتش درست کنند و بعدازظهرها که مدرسه‌ها تعطیل بود، با آنی به آهنگ زیبا و ساده‌ی زنگوله‌ی بز گله گوش می‌سپرد.

قالیچه‌ی روی دار بالا و بالاتر می‌رفت و حالا درست تا کمر آنی رسیده بود. آنی هرروز با ناراحتی به دار قالی نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد هیچ‌وقت بافت قالیچه تمام نشود. عاقبت، یک روز تحملش تمام شد و با ناراحتی از مادر پرسید: «مادر! چرا قالیچه می‌بافید؟» و مادرش به‌سادگی جواب داد: «برای اینکه آن را بفروشیم و با پولش چیزهایی را که لازم داریم بخریم.»

با ناراحتی از مادر پرسید: «مادر! چرا قالیچه می‌بافید؟»

آنی، نگذاشت حرف مادر تمام شود و با تندی گفت: «ولی شما که یادتان هست مادربزرگ چه گفت؟ پس نباید قالیچه را ببافید!» مادر بدون اینکه به آنی جواب دهد، به کارش ادامه داد.

آنی با چشم گریان، سرش را برگرداند و با سرعت از آنجا دور شد. دوید و دوید تا به کوه‌های بلند سنگی و مسی‌رنگ رسید و در پناه سایه‌ی آن نشست. سرش را میان دستانش گرفت و صدای گریه‌اش بلند شد. بعد به خودش گفت: «حالا که مادربزرگ گفته وقتی قالیچه تمام شود، من به زمین برمی‌گردم، چرا مادر قالیچه را می‌بافد؟ این قالیچه نباید تمام شود. من مادربزرگ را دوست دارم. من نمی‌گذارم…»

صبح روز بعد، آنی خیلی زود از خواب بیدار شد و دنبال مادربزرگ راه افتاد. هر جا مادربزرگ می‌رفت، آنی هم دنبالش بود. وقتِ رفتن مدرسه شد. آنی از مادربزرگ خداحافظی کرد و آرام‌آرام به‌طرف ایستگاه اتوبوس راه افتاد. دلش می‌خواست ماشین برود و او جا بماند؛ شاید بتواند کاری کند، ولی ناگهان فکری به خاطرش رسید و با سرعت دوید. اتوبوس زردرنگ، در ایستگاه منتظرش بود. نفس بلندی کشید و سوار شد. در گوشه‌ای نشست و به فکر فرورفت. با خودش فکر کرد: «اگر در مدرسه کار بدی انجام دهم، معلم دنبال مادرم خواهد فرستاد و آن‌وقت مادر مجبور است به مدرسه بیاید و یک روز هم که شده قالیچه را نمی‌بافد!»

آن روز ورزش داشتند. معلم ورزش آماده‌ی تمرین شد و با صدای بلند پرسید: «امروز چه کسی حاضر است سردسته شود؟» هیچ‌کس جواب نداد. معلم خنده‌ای کرد و گفت: «خیلی خوب! مثل‌اینکه شماها آماده نیستید. خودم سردسته‌ام. دنبالم بدوید.»

اتوبوس زردرنگ، در ایستگاه منتظرش بود. نفس بلندی کشید و سوار شد.

خانم معلم، کفش‌هایش را درآورد و کناری گذاشت تا بتواند خوب بدود. بچه‌ها خنده‌شان گرفت. خانم معلم شروع به تمرین کرد و آنی هم مثل او بالا و پایین می‌پرید، دولا می‌شد و بلند می‌شد.

آنی یک‌لحظه فکری به خاطرش رسید و بی‌صبرانه منتظر ماند. وقتی بچه‌ها شروع به دویدن کردند، آنی هم به دنبال بچه‌ها راه افتاد تا به جایی رسید که کفش‌های خانم معلم آنجا بود. آنی خم شد و درحالی‌که بچه‌ها او را می‌دیدند، یک لنگه از کفش‌های خانم معلم را برداشت و زیر چین لباسش پنهان کرد و دو قدم آن‌طرف‌تر آن را داخل سطل زباله انداخت! بعضی از همکلاسی‌هایش به او خندیدند؛ بعضی هم ناراحت شدند و به او اخم کردند. آن‌وقت آنی به آهستگی از صف خارج شد و به کلاس رفت و پشت میزش نشست.

دو قدم آن‌طرف‌تر آن را داخل سطل زباله انداخت!

بیرون کلاس سروصدا به پا شده بود. آنی صدای معلمشان را می‌شنید که می‌گفت: «بچه‌ها! لطفاً، لنگه‌کفش من را بدهید.»

بچه‌ها ساکت شده بودند. خانم معلم، لی‌لی‌کنان، همان‌طور که یک لنگه‌کفش پایش بود، وارد کلاس شد و بچه‌ها هم به دنبالش. بعضی از دخترها دست‌هایشان را روی دهانشان گذاشته بودند و از خنده ریسه می‌رفتند. خانم معلم نگاهی به آنی کرد و گفت: «هیچ کار درستی نکردی؛ حالا لنگه‌کفشم را زود پس بده. می‌بینی که لی‌لی‌کنان آمده‌ام.»

آنی چشم‌هایش را پایین انداخت و به کف کلاس خیره شد.

ناگهان درِ کلاس باز شد و خانم ناظم درحالی‌که لنگه‌کفش دستش بود، وارد شد و همان‌طور که از کنار نیمکت آنی می‌گذشت، دستش را روی شانه آنی گذاشت. بعد رو به خانم معلم کرد و گفت: «من دیدم چه کسی با شما شوخی کرد.»

نگاه خانم معلم به آنی دوخته شد. کلاس کاملاً ساکت بود.

آنی منتظر زنگ آخر بود. وقتی زنگ به صدا درآمد و مدرسه تعطیل شد، با خجالت به‌طرف میز معلم رفت. خانم معلم بدون آنکه سرش را از روی میزش بلند کند، پرسید: «کاری داشتی؟» آنی زیر لب سؤال کرد: «شما نمی‌خواهید پدر و مادرم فردا به مدرسه بیایند؟» خانم معلم سرش را بلند کرد و جواب داد: «نه، همه‌چیز روبه‌راه است و لنگه‌کفش من هم پیدا شده!»

آنی، احساس کرد صورتش گل انداخته؛ ولی دست‌هایش سرد سرد است. به‌سرعت برگشت و از کلاس خارج شد. آنی آخرین نفری بود که از اتوبوس مدرسه بالا رفت.

اتوبوس راه افتاد و آنی وقتی به خودش آمد که دید اتوبوس در ایستگاه ایستاده است. از ماشین پایین پرید و لنگان‌لنگان به‌طرف کلبه‌شان راه افتاد. از دور چشمش به دار قالی افتاد و ایستاد. حالا قالیچه از کمر او هم بلندتر شده بود.

آن شب، آنی زیر پتو به خود می‌پیچید و خوابش نمی‌برد. همه‌اش در فکر بود. صبح خیلی زود از جا بلند شد و از کلبه بیرون زد. هیچ صدایی در کلبه نبود. مادر و مادربزرگ خواب بودند و فقط صدای آهسته‌ی خروپف پدر به گوش می‌رسید. همه‌جا ساکت بود. صدای زوزه‌ی گرگی از فاصله‌ای خیلی دور شنیده می‌شد.

آن شب، آنی زیر پتو به خود می‌پیچید و خوابش نمی‌برد

هوا گرگ‌ومیش بود. آنی پاورچین‌پاورچین از کلبه خارج شد و به‌طرف آغل گوسفندان رفت. آهسته داخل شد و یکی از گوسفندان خواب‌آلود را به‌زور از جا بلند کرد. گوسفندان یکی‌یکی بلند شدند. آنی بز زنگوله‌دار را پیدا کرد و با دستش زنگوله‌ی او را پیچاند تا صدایی از آن بلند نشود. بز را به‌طرف درِ آغل هل داد. گوسفندان هم دنبال بز از آنجا خارج شدند.

آنی گله را تا نزدیکی کوه‌های بلند سنگی برد و آنجا بز را رها کرد و فریاد زد: «برو!» و خودش برگشت.

آنی به‌آرامی به کلبه برگشت و زیر پتو خزید و درحالی‌که دست‌وپایش می‌لرزید، با خودش فکر کرد: «حالا درست شد. آن‌ها باید تمام روز دنبال گوسفندان بگردند. مادر هم همین‌طور. امروز مادر نمی‌تواند قالیچه ببافد.»

آنی گله را تا نزدیکی کوه‌های بلند سنگی برد و آنجا بز را رها کرد و فریاد زد: «برو!»

هوا که روشن شد، آنی مادربزرگ را دید که از کلبه بیرون رفت و طولی نکشید که فریاد مادربزرگ همه را از جا کرد:

ـ «گوسفندان را دزدیده‌اند!»

همه باعجله بیرون دویدند. مادر روی زانوهایش نشست و شروع کرد به نالیدن:

ـ «گوسفندهایم! گوسفندهایم! بیچاره‌ها!»

هنوز صدای شیون مادر بلند بود که فریاد مادربزرگ بلند شد:

ـ «خدای من! چه می‌بینم؟ گوسفندها آنجا هستند، نزدیک کوه!»

و به‌طرف آن‌ها دوید.

آنی به‌آرامی به کلبه برگشت و زیر پتو خزید

آنی، دنبال مادربزرگ راه افتاد تا به گوسفندان رسیدند. آنی به‌سرعت خودش را به بز زنگوله‌دار رساند و دستش را زیر گلوی بز برد و زنگوله را آزاد کرد. صدای زنگوله بلند شد و گوسفندان به دنبال این صدا به آغل بازگشتند!

آنی، دنبال مادربزرگ راه افتاد تا به گوسفندان رسیدند

آن روز، آنی در مدرسه ساکت بود و گوشه‌ای نشسته بود. آنی نمی‌دانست چه کار دیگری می‌تواند انجام دهد تا مادر قالیچه نبافد. هر کاری کرده بود به نتیجه نرسیده بود. آن‌قدر در فکر بود که حتی وقتی خانم معلم از او درس پرسید، نتوانست جواب دهد و فقط به کف کلاس نگاه کرد. آن روز آنی هیچ‌چیزی از درس نشنید و همه‌اش در فکر بود. او باید کاری می‌کرد.

آن روز، آنی در مدرسه ساکت بود و گوشه‌ای نشسته بود

وقتی شب از راه رسید، آنی زیر پتویش در پیچ‌وتاب بود و خوابش نمی‌برد. سکوت همه‌جا را فراگرفته بود. آهسته از زیر پتویش بیرون خزید و پاورچین‌پاورچین از کلبه بیرون رفت. آسمان، تاریک و اسرارآمیز بود. نسیم ملایمی به صورتش می‌خورد. برای چند لحظه صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند. آن‌وقت به‌طرف دار قالی راه افتاد. یکی‌یکی پودها را از میان تارها بیرون کشید و نخ‌ها را روی زانوانش گذاشت. وقتی یک ردیف را جدا کرد، به ردیف دوم رسید و این کار را آن‌قدر ادامه داد تا قالیچه اندازه‌ی کمر او شد. از کنار دار بلند شد و پاورچین‌پاورچین به کلبه بازگشت. همه خواب بودند. به‌آرامی زیر پتو خزید.

رشته‌ها و نخ‌هایی که از قالیچه جدا کرده بود، با او حرف می‌زدند! با آن‌ها یک توپ کوچک نخی ساخت و همان‌جا زیر پتو آن‌قدر با این توپ ‌بازی کرد تا خوابش برد.

شب بعد، آنی دوباره آنچه را که مادرش در روز بافته بود، از هم شکافت

شب بعد، آنی دوباره آنچه را که مادرش در روز بافته بود، از هم شکافت! صبح وقتی مادر به‌طرف دار قالی رفت، با تعجب به قالیچه نگاه کرد و چشمانش را مالید. باورش نمی‌شد. با تعجب گفت: «خدای من! درست می‌بینم؟ این قالیچه به‌جای اینکه بلندتر شود، هر شب کوتاه‌تر می‌شود! به نظرم معمایی در کار است.»

مادربزرگ که صدای مادر را شنیده بود، برگشت و به آنی نگاه کرد. آنی دست‌وپایش را گم کرد و آه بلندی کشید.

شب سوم، آنی باز بلند شد و آهسته‌آهسته به‌طرف دار قالی رفت و پشت آن نشست. همین‌که خواست شروع کند، احساس کرد دستی با مهربانی شانه‌ی او را لمس می‌کند. برگشت؛ نگاهش به نگاه مادربزرگ افتاد که به او لبخند می‌زد. مادربزرگ با مهربانی گفت: «برو بخواب، نوه‌ی کوچولوی من!»

آنی سرش گیج رفت. دلش می‌خواست دستانش را دور کمر مادربزرگ حلقه کند و فریاد بزند: «من نمی‌خواهم قالیچه تمام شود. من مادربزرگ را دوست دارم!» ولی هیچ کاری نتوانست بکند. به‌سختی از جایش بلند شد و خودش را به کلبه رساند و زیر پتو پنهان شد.

اشک امانش نمی‌داد و روی صورتش می‌غلتید. موهایش خیس‌ِخیس شده بود.

آن روز صبح آنی از زیر پتویش بیرون نیامد و در آماده کردن صبحانه کمک نکرد. بعد از صبحانه، وقتی مادربزرگ از کلبه خارج شد، آنی هم دنبال او راه افتاد. مادربزرگ به‌طرف مزرعه می‌رفت و به آهستگی قدم برمی‌داشت. آنی هم پشت سر او پا جایِ پایِ مادربزرگ می‌گذاشت.

مادربزرگ به‌طرف مزرعه می‌رفت و به آهستگی قدم برمی‌داشت

مادربزرگ از مزرعه خارج شد و روی تخته‌سنگی نشست و دستان پرچین و چروکش را به دور زانوانش حلقه کرد. آنی هم کنار او، روی دوپا نیم‌خیز نشست و به افق چشم دوخت. نگاهِ مادربزرگ به آن دورها بود، جایی که آسمان و زمین به هم می‌رسیدند. مادربزرگ همان‌طور که به آن دورها خیره شده بود، به‌آرامی گفت:

ـ «نوه‌ی کوچولوی من، تو می‌خواهی زمان را متوقف کنی، ولی نمی‌توانی. ببین خورشید را. هرروز صبح از یک طرف زمین طلوع می‌کند و هنگام غروب در آن طرف زمین فرو می‌رود و باز دوباره روز بعد از افق سر برمی‌آورد. کاکتوس‌ها همیشه شاداب نمی‌مانند. برگ‌ها خشک می‌شوند و به زمین می‌ریزند و دوباره در بهار زنده می‌شوند. ما انسان‌ها هم همین‌طور هستیم. روزی به خاک برمی‌گردیم و آن‌وقت بهاری دیگر در پیش رو داریم.»

مادربزرگ ساکت شد. آنی نگاهش را به شن‌ها و خاک‌های زیر پایش انداخت. یک مشت خاک برداشت و بو کرد. احساس کرد چه بوی خوبی دارد این خاک. او حالا چیزهایی را می‌فهمید که تابه‌حال به آن‌ها فکر نکرده بود.

آنی حس کرد خودش هم بخشی از کره‌ی خاکی است و درست مثل مادربزرگ روزی غروب خواهد کرد و به زمین بازخواهد گشت؛ ولی همه‌چیز تمام نمی‌شود و طلوعی دوباره خواهد داشت.

آنی، نفس بلند و راحتی کشید و دستان مادربزرگش را در دستان کوچکش گرفت و باهم به کلبه بازگشتند.

آنی به دار قالی و دست‌های مادرش خیره شد.

مادر کنار دار قالی نشسته بود. آنی به دار قالی و دست‌های مادرش خیره شد. به کنار مادر که رسید، نشست. شانه‌ی قالیبافی مادربزرگ را برداشت. نگاهی به آن انداخت و به‌آرامی گفت: «من هم آماده‌ام. می‌خواهم از شانه‌ی یادگاری مادربزرگ، استفاده کنم.»

مادر، نگاهی به آنی انداخت. لبخندی زد و از کنار دار قالی بلند شد. آنی جلوی دار قالی زانو زد. یک رشته پشم قرمز را از میان تارها گذراند و بعد شانه را روی پودها کوبید. درست همان‌طوری که مادر و مادربزرگش انجام می‌دادند.

آنی، همچنان به بافتن قالیچه مشغول بود

آنی، همچنان به بافتن قالیچه مشغول بود. مادر و مادربزرگ کنار او ایستاده بودند و کمکش می‌کردند. دست‌های کوچک آنی با سرعت شانه را بالا و پایین می‌برد.

مادربزرگ لبخند قشنگی بر لب داشت و خوشحال بود که عاقبت، نوه‌اش قالیبافی را شروع کرده است و چندی بعد، قالیچه‌ی تازه تمام خواهد شد و باز بافت قالیچه‌های دیگر، شروع خواهد شد.

متن پایان قصه ها و داستان

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=75810

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *