داستان کودکانه پیش از خواب
خرس مهربان
ـ مترجم: مریم خرم
کلاغ کوچولو همانطور که پروازکنان میرفت، قارقار هم میکرد و به همهی موجودات جنگل میگفت: «بهار آمده، بهار آمده!»
آقا خرسه که عاشق خوردن شیرهی درخت بامبو بود با شنیدن حرف کلاغ راه افتاد تا به جنگل درختان بامبو برسد و دلی از عزا درآورد. کلاغ کوچولو از آقا خرسه پرسید: «آقا خرسه کجا میروی با این عجله؟»
خرس پاسخ داد: «میخواهم بروم بامبو بخورم. من شیرهی آن را خیلی دوست دارم.»
کلاغ کوچولو گفت: «الآن من از همانجا میآیم، دیروز باران زیادی باریده و حسابی بامبوها را شسته و تمیز کرده است. همهی آنها حسابی تازه و تمیز هستند.»
خرس تشکر کرد و راه افتاد. در سر راه باید از یک کوه بزرگ رد میشد که همین کار را کرد. از دور چشمش به بامبوها که افتاد خستگی از یادش رفت؛ اما در همین وقت صدایی شنید. لابهلای شاخ و برگ درختان پنهان شد و گوش داد. آهو خانم همراه دو بچهی کوچکش به آنطرف میآمدند. یکی از بچهها به مادر گفت: «مامان من گرسنه هستم، دیگر نمیتوانم راه بیایم!»
مادر پاسخ داد: «دیگر رسیدیم عزیزانم، اینجا جنگل درختان بامبو است.»
آقا خرسه با شنیدن این حرف متوجه شد که آنها به امید درختان بامبو به جنگل آمدهاند پیش خود فکر کرد: «اگر من شروع به خوردن بکنم تمام شیرهی درختها را تمام میکنم و دیگر آهوها نمیتوانند غذایی بخورند. بهتر است من از اینجا بروم تا آنها غذایشان را بخورند.»
این بود که آرامآرام از آنجا دور شد. باز راه دورودرازی را در پیش گرفت رفت و رفت و رفت تا به کبوتر رسید. کبوتر از او پرسید: «آقا خرسه کجا میروی؟»
خرس پاسخ داد: «میروم تا درختان بامبو را پیدا کنم.»
کبوتر گفت: «مگر الآن از آنجا نمیآیی؟»
خرس تمام جریان را برایش شرح داد. کبوتر گفت: «تو چقدر خوبی آقا خرسه، چقدر مهربانی؛ اما من جنگل دیگری را میشناسم که درختان بامبو دارد. این جنگل پشت همین کوه بلند است.»
خرس باز به راه افتاد و رفت و رفت و رفت. دیگر خیلی خسته شده بود و دلش از گرسنگی درد میکرد. بیحال و بیرمق در کنار درختی روی زمین نشست.
کلاغ کوچولو روی شاخهی بلند درختی نشسته بود. از آنجا چشمش به آقا خرسه افتاد. پرزنان آمد و کنارش نشست. از دیدن قیافهی لاغر شده و خستهی خرس خیلی تعجب کرد و به او گفت: «مگر شیرهی درخت بامبوها را نخوردی؟»
خرس جریان را شرح داد. کلاغ خندید و گفت: «تو چقدر مهربانی، اما نگران نباش. پایین همین تپه، جنگلبان مقدار زیادی بامبو کاشته. هماکنون آنها سالم و شاداب آمادهاند تا از شیرهشان به تو بدهند.»
چشمان خرس از خوشحالی برقی زد و از جا بلند شد و همراه کلاغ به پایین تپه رفتند. تا چشم کار میکرد درختان بامبو در کنار هم روی زمین جای گرفته بودند. خرس با خوشحالی جلو رفت و یک شکم سیر بامبو خورد. از آن به بعد هم در همانجا خانهای ساخت و زندگی کرد و هر وقت که میخواست بامبو میخورد. او مهربانی نسبت به دیگران را هیچگاه از یاد نبرد.