داستان آموزنده کودکانه
جیرجیرک و مورچه
در روزهای خوشی باید به فکر آینده باشیم
ـ از: داستانهای لافونتن
جیرجیرک و مورچهای باهم همسایه بودند. جیرجیرک تمام تابستان را آواز خوانده بود و آذوقهای برای زمستان جمعآوری نکرده بود … پائیز فرارسید …
بادهای سرد زمستانی شروع به وزیدن کرد و به دنبال آن برف همهجا را فراگرفت. جیرجیرک بیچاره غذائی برای رفع گرسنگی نداشت.
ناچار پیش همسایهاش مورچه به گدائی رفت و چنین گفت:
– ممکن است چند دانه گندم به من بدهی؟ خیلی گرسنهام و چیزی برای خوردن ندارم.
مورچه گفت: پس سه ماهِ گرم تابستان چه میکردی؟
جیرجیرک جواب داد: من شب و روز برای شادی شما آواز میخواندم.
مورچه گفت: آواز میخواندی؟ چه خوب! پس اکنون برقص!